قسمت اول
چند سالی است که کشورهای آسیایی
(به خصوص خاورمیانه) به کانون توجه کشورهای غربی بدل شده اند و تاریخ آن
ها به شدت مورد توجه محافل ادبی و هنری غرب قرار گرفته است. بازسازی هدفمند
بخشی از تاریخ این کشورها و یا روایت افسانه های مربوط به فرهنگ بومی آن
ها، از جمله تحرکات مهمی محسوب می شوند که طی چند سال اخیر در این راستا
شکل گرفته اند.
فیلم های سینمایی نظیر "Kingdom of Heaven"، "One Night
With The King" و به تازگی "Prince of Persia" و بازی های رایانه ای
"Assassin’s Creed 1&2" و سه گانه"Prince of Persia" ، نگاه خاص غرب به
تاریخ و فرهنگ مشرق زمین را به تصویر کشیده اند.
در حالی که به نظر می
رسد اینگونه فیلم ها و بازی ها سعی در روایتی حقیقی از تاریخ کشورهای
خاورمیانه دارند، اما با کمی دقت متوجه خواهید شد که درواقع چنین نیست و
روایت آن ها از تاریخ، فقط به نمایش کلی بخش های خاصی از آن و یا بعضا مدل
سازی برخی از مکان های تاریخی خلاصه شده است. در اکثر اینگونه فیلم ها و
بازی ها شاهد روایاتی پراکنده و آشفته و گه گاه تحریف شده از تاریخ هستیم
که به نظر می رسد بیشتر جنبه سرگرم کننده داشته باشند تا ارائه کننده سندی
تاریخی و قابل دفاع باشند.
جالب است که در اکثر اینگونه روایت ها که
قرار است بازگو کننده تاریخ باشند، نه تنها به جغرافیای کشور مورد نظر توجه
خاصی نمی شود، بلکه نوع تکلم، پوشش، مذهب و فرهنگ آن ها نیز در نظر گرفته
نشده و به شکلی نادرست و تحریف شده به تصویر کشیده می شوند. در چنین شرایطی
این سوال مطرح می شود که چرا یک روایت تاریخی به چنین سرنوشتی دچار می
شود؟
این موضوع از دو جنبه کلی قابل بررسی است:
1- تحریف تاریخ و ارایه تعریف و دیدگاهی جدید از آن به مخاطب.
2- عدم شناخت کشورهای خاورمیانه (جغرافیایی، فرهنگی و...)
مورد اول درمورد فیلم های
سینمایی ساخت هالیوود، آشکارا و واضح قابل پیگیری و بررسی است. اما درمورد
بازی های رایانه ای مورد دوم صادق تر است. زیرا اکثر کمپانی های سازنده
بازی های رایانه ای به دلیل عدم شناخت و آگاهی از کشورهای خاورمیانه، اغلب
در ساخته های خود دچار انحرافات و اشتباهات جدی می شوند. ظاهرا تنها جذابیت
سوژه های مربوط به تاریخ خاورمیانه و بکر بودن این سوژه ها برای ساخت
بازی، شرکت های سازنده بازی های رایانه ای را جذب این کشورها کرده است.
شرکت
یوبی سافت (Ubisoft) یکی از شرکت های مهم بازی سازی است که در اکثر ساخته
های خود سعی کرده به نوعی نیم نگاهی به کشورهای خاورمیانه داشته باشد
(تاریخی و سیاسی) و با روایت داستان هایی متنوع، مخاطبان خود را با فرهنگ و
تاریخ این کشورها آشنا کند. البته باید این شرکت را یکی از پیشروهای صنعت
تحریف تاریخ خاورمیانه دانست و به آن جایزه ویژه ای اهدا نمود! ساخت بازی
شاهزاده ایرانی
(به ویژه نسخه The Forgotten Sands) اوج شاهکار این
شرکت در تحریف تاریخ و فرهنگ و... یک کشور محسوب می شود. یکی از نکات جالب
این بازی وضعیت تکلم شاهزاده ایرانی است؛ با توجه به اینکه داستان بازی
ماجرای درگیری شاهزاده با دشمنانش را روایت می کند، اما شاهزاده به زبان
انگلیسی صحبت می کند و درعوض دشمنان او همگی به زبان فارسی! تکلم می کنند.
آن هم با لهجه غلیظ افغانی!! البته نظیر چنین اشتباهات فاحشی در این بازی
به وفور دیده می شود که بحث درمورد آن ها را به مقاله ای دیگر موکول می
کنم.
در ادامه بحث، بهتر است کمی بیشتر با این شرکت بازی سازی آشنا شویم.
یوبی سافت تقدیم می کند
شرکت یوبی سافت یکی از شرکت های
مهم ساخت و انتشار بازی های رایانه ای است که بخش مرکزی آن در فرانسه قرار
دارد. این شرکت در سال ۱۹۸۶ توسط پنج برادر از خانواده گیلموت (Guillemot)
در فرانسه تاسیس شد و طولی نکشید که وس گیلموت (Yves Guillemot) (بزرگترین
برادر) قرارداد هایی با شرکت های بزرگی چون الکترونیک آرتز (Electronic
Arts) و سیرا (Sierra) امضاء کرد تا بازی های خود را در فرانسه پخش نماید.
در اواخر دهه ۸۰ یوبی سافت پیشرویی خود را در بازارهای جهانی از جمله
ایالات متحده، بریتانیا و آلمان آغاز کرد.
این شرکت درحال حاضر شعبه های بسیاری در بیش از ۲۰ کشور مختلف جهان دارا است که برخی از آن ها عبارتند از:
استودیوی
کانادا، مونترئال، رومانی، اسپانیا، چین، سنگاپور، ایالات متحده آمریکا،
آلمان، بلغارستان، مراکش، استرالیا، ایتالیا، هند، برزیل و...
این شرکت از سال ۲۰۰۴ به بعد به عنوان سومین شرکت مستقل بازی های رایانه ای اروپا و هفتمین شرکت مستقل در آمریکا شناخته می شود.
پس از آشنایی مختصر با شرکت بازی سازی یوبی سافت، در ادامه به تحلیل یکی از مهمترین تولیدات این شرکت با عنوان Assassin’s Creed پرداخته و آن را از ابعاد مختلف مورد تحلیل و بررسی قرار خواهم داد:
افسانه قاتلان
داستان بازی Assassin’s Creed بر اساس یک نظریه علمی پایه ریزی شده است و در این خلال، ماجرایی تاریخی را نیز دنبال می کند.
طبق
یک نظریه علمی (البته این نظریه هنوز اثبات نشده است)، هر انسان یا حیوان،
خاطرات و حافظه گذشتگان خود را درون دی ان ای (DNA) خود حمل می کند. بدین
ترتیب دانشمندان می توانند با دسترسی به این بخش خاص از دی ان ای و شکاندن
قفل ژنتیکی آن، به خاطرات گذشتگان یک فرد دسترسی پیدا کنند. این نظریه حتی
وجود غریضه در حیوانات را هم اثبات می کند. بدین صورت بیان می دارد که
غریضه، حافظه Solid و Static یک موجود زنده است که از پیشینیانش به او ارث
رسیده و در دی ان ای همه آن ها موجود است.
در سال 2012 گروهی از
دانشمندان متخصص علم ژنتیک در شرکتی به نام آبسترگو (Abstergo) موفق به
ساخت دستگاه بسیار پیچیده ای به نام آنیموس (Animus) می شوند که می تواند
با نفوذ به بخش حفظ خاطرات در دی ان ای انسان ها، قفل ژنتیکی آن را شکسته و
به خاطرات اجدادی آن ها دست پیدا کند.
البته بعدها معلوم می شود که این شرکت در لوای آزمایشات علمی خود، اهداف سیاسی خاصی را دنبال می کند و قصد دارد با دستیابی به خاطرات گذشتگان افرادی که اجداد آن ها در زمان جنگ های صلیبی می زیسته اند، اشیائی باستانی را به دست آورند. این اشیاء از این حیث مورد توجه روسای این شرکت قرار دارند که آن ها را ابزاری برای کنترل سرنوشت دنیا می دانند. طبق ادعای آن ها این اشیاء در زمان جنگ های صلیبی توسط برخی از فرماندهان ارتش مسلمانان و صلیبیان در مکان های نامعلومی مخفی شده اند و خبری از مکان احتمالی آن ها نیز در دست نیست. بدین منظور آن ها سعی می کنند با گزینش افرادی خاص که احتمالا اجداد آن ها از جنگجویان صلیبی یا مسلمانان بوده اند، و از طریق بازسازی خاطرات اجدادی آن ها (همان خاطراتی که در دی ان ای افراد ذخیره می شود) به مکان احتمالی اشیاء گمشده دست پیدا کنند.
نحوه گزینش این افراد هم در نوع
خود جالب توجه است. برای انتخاب افراد مورد نظر، سازندگان بازی بازهم به
سراغ یکی دیگر از نظریه های علم پزشکی رفته اند:
"رفتارهای اجتماعی یک فرد در حال حاضر، نوعی میراث ژنتیکی است که از نیاکانش به او ارث رسیده است".
به
طور مثال: اگر فردی پزشک است، یکی از مهم ترین علت های گرایش او به شغل
پزشکی می تواند گرایش اجداد او به این شغل باشد. یعنی اگر بتوانیم به بخش
حفظ خاطرات در دی ان ای این فرد دست پیدا کنیم و موفق به شکستن قفل ژنتیکی
آن شویم، خواهیم دید که گذشتگان این فرد اکثرا پزشک بوده اند (درمورد صحت
این نظریه تردیدهای بسیاری وجود دارد و هنوز از طرف مجامع معتبر پزشکی به
طور رسمی تایید نشده است)
با توجه به این نظریه، مسئولان شرکت آبسترگو
تصمیم می گیرند تا سوژه های مورد نظر برای آزمایش خود را از بین افرادی
انتخاب کنند که درحال حاضر جنگجو و یا قاتل باشند (به نظر آن ها این افراد
می توانند اجدادی جنگجو داشته باشند و چه بسا در این بین جد یکی از آن ها
به دوران جنگ های صلیبی نیز ارتباط پیدا کند.)
برای انجام این آزمایش 17 نفر
از قاتلین و آدمکش های حرفه ای از سراسر دنیا شناسایی شده و طی عملیات های
مختلف آدم ربایی، همگی به محل آزمایشگاه انتقال پیدا می کنند. آزمایش های
پیچیده برای شکستن قفل ژنتیکی این افراد آغاز می شوند و سرانجام یکی از 17
نفر برای انجام پروژه سری شرکت مناسب تشخیص داده می شود. این فرد مردی
حدودا 30 ساله به نام * دزموند مایلز (Desmond Miles) است که خاطرات اجدادی
او به دوران سومین جنگ صلیبی و یکی از اعضای مهم فرقه قاتلین به نام
الطایر ابن لا احد
(Altaïr ibn La-Ahad) مرتبط می شود.
* نکته مهم درمورد نام و شخصیت دزموند، شباهت عجیب آن به شخصیتی در سریال لاست (Lost) است. نکته جالب درمورد این دو شخصیت قابلیت سفر آن ها در زمان است. در داستان سریال لاست هم دزموند می توانست در طول زمان سفر کند!
درمورد چگونگی انتخاب دزموند و سوابق او در بازی اینطور صحبت می شود:
لوسی: تو واقعا یه آدمکشی؟ مثل الطایر؟
دزموند: هم آره، هم نه.
لوسی: منظورت چیه؟
دزموند: قرار بود من یکی از اونها باشم، اما وقتی که 16 سالم بود از اون مزرعه فرار کردم.
لوسی: مزرعه؟
دزموند: بله، اونها به جایی که من در اون بزرگ شدم مزرعه می گفتن. حدس می زنم یه جایی مثل مصیاف . یه انجمن کوچک در ناکجا آباد.
(طبق
دیالوگ های بازی، در عصر حاضر هم فرقه جدیدی از قاتلین (در اینجا به طور
خاص مسلمانان) در نقطه ای نامعلوم درحال تعلیم و آموزش هستند. در ادامه
خواهید دید که گروه شوالیه های معبد (به طور خاص اروپائیان) هم همچنان وجود
دارند و به فعالیت خود مشغولند، با این تفاوت که آن ها بر خلاف اعضای فرقه
قاتلان به شدت دستخوش تغییر شده اند و به پیشرفت های چشمگیری علمی دست
یافته اند. دستگاه آنیموس نمونه ای از این پیشرفت محسوب می شود.)
...
دزموند: منو چطور پیدا کردید؟ منظورم اینه که من طی 10 سال گذشته هیچ قتلی انجام نداده بودم.
لوسی: تو از اسم واقعیت استفاده می کنی؟
دزموند: نه. نه تا قبل از امروز.
لوسی: کارت اعتباری داری؟
دزموند: فقط پول نقد.
لوسی: تلفن چی؟
دزموند: کسی رو برای تلفن زدن ندارم.
لوسی: گواهینامه رانندگی چطور؟
دزموند: موتور سیکلت دارم... اون هم توبیخ شده.
لوسی: جواب تو، عکس و اثر انگشته.
(نکته
مهم درمورد این دیالوگ ها، اشاره به میزان نفوذ افراد شرکت آبسترگو در همه
ادارات و دستگاه های دولتی است. آن ها بانک ها، مخابرات و حتی پلیس را هم
تحت کنترل دارند.)
در ادامه داستان بازی، افراد
شرکت آبسترگو موفق می شوند با شبیه سازی خاطرات الطایر، ارتباط خود را با
دوران جنگ سوم صلیبی برقرار کنند. آن ها از طریق الطایر می توانند به قلعه
مستحکم قاتلین (Assassin) نفوذ کنند و از اسرار آن ها آگاهی پیدا کنند. اما
در این بین نقشه روسای شرکت آبسترگو کمی دستخوش تغییر می شود و علاوه بر
یافتن اشیاء باستانی، نقشه تغییر و دستکاری تاریخ هم در دستور کار آن ها
قرار می گیرد.
طبق روایت تاریخی ثبت شده در دی ان ای دزموند، الطایر
یکی از قاتلین حرفه ای و تراز اول فرقه قاتلین بوده که با رئیس فرقه (فردی
به نام المعلم ) رابطه ای صمیمی داشته و درواقع بهترین شاگرد او محسوب می
شده است. المعلم، رئیس فرقه قاتلین، در قلعه ای مستحکم واقع در مصایف زندگی
می کند. طبق روایت داستان بازی او قصد دارد تا با قتل 9 تن از سران مسیحی و
مسلمان زمان خود، از بروز جنگ های صلیبی در آینده جلوگیری کند. به همین
منظور او بهترین و ورزیده ترین شاگرد خود، الطایر را برای انجام این
ماموریت اعزام می کند. اما برخلاف پیش بینی های المعلم، الطایر در انجام
ماموریتش شکست می خورد و از طرف او به سختی مجازات می شود.
درست در
همین زمان است که نقشه روسای شرکت آبسترگو (نوادگان شوالیه های معبد و
صلیبیون) به اجرا درمی آید. آن ها تصمیم می گیرند با کنترل الطایر از طریق
دزموند، رویای المعلم را برای جلوگیری از ادامه جنگ های صلیبی تحقق بخشند.
آن ها بر این باورند که این کار می تواند آینده آن ها را دستخوش تغییرات
شگرفی کند.
(ظاهرا به علت شکست الطایر در اجرای ماموریتش، این 9 نفر در
واقعیت زنده مانده بودند و در اثر رفتارهای آن ها، تاریخ به شکل کنونی خود
پیش رفته بود. به همین دلیل روسای شرکت آبسترگو تصمیم می گیرند که با کشتن
این افراد تاریخ را تغییر دهند و آن را به شکل دیگری رقم زنند. این عمل
روسای شرکت آبسترگو، می تواند در راستای جمله وزیر جنگ دولت بوش پسر باشد
که می گفت:
" دیگر زمان آن رسیده که تاریخ از نو روایت شود".
توجه
داشته باشید که از جنگ سوم صلیبی به بعد است که صلاح الدین ایوبی موفق به
شکست صلیبیان می شود (در سال1187م. لشکر صلیبیان در جنگ هیتن از صلاح الدین
ایوبی شکست می خورد و او شوالیه های معبد را به خاطر جنایاتشان به مرگ می
سپارد).
حذف و یا تغییر این قطعه از تاریخ، می تواند موقعیت صلیبیان را
در حفظ موقعیت و نگهداری شهرهایی که در دست داشتند تثبیت کند و آینده را
صد درصد به نفع آن ها تغییر دهد. شاید این موضوع یکی از آرزوهای بزرگ
اروپائیان باشد که در این بازی سعی در تحقق آن در دنیای مجازی دارند.
و اما افرادی که در لیست ترور الطایر قرار می گیرند عبارتند از:
1- تمير(Tamir) در دمشق
2- گارنير(Garnier) در عکا
3- تلال(Talal) در اورشليم
4- ابوالنقود (Abu'l Nuqoud) در دمشق
5- ويليام دي مونتفرت (William de Montferrat) در عکا
6- مجدالدين (Majd Addin) در اورشليم- این شخصیت برگرفته از شخصیت واقعی به نام بهاالدین ابن شداد (Baha ad-Din ibn Shaddad) است.
7- جبیر (Jubair) در دمشق - این شخصیت برگرفته از شخصیت واقعی به نام ابن جبیر (Ibn Jubayr) است.
8- سيبرند (Sibrand) در عکا
9- رابرت دي سابله رهبر تمپلرها در اورشليم
سرانجام دزموند موفق می شود از
طریق کنترل ذهنی الطایر و با کمک توانمندی های فردی او هر 9 فرد مورد نظر
را به قتل برساند و ماموریتش را به پایان برساند.
در نهایت پس از کشتن
رابرت دی سابل، الطایر متوجه میشود که خود المعلم رییس مخفی تمپلارها است
(درواقع او دهمین نفر است) و حاضر نشده قدرت را به صورت مساوی بین خود و
دیگران تقسیم کند و قصد دارد قدرت را به تنهایی در دست گیرد.
با فاش
شدن این راز، الطایر به شهر مصیاف باز میگردد تا از المعلم دلیل این کار
را سوال کند، اما متوجه میشود که او موفق شده به وسیله شیء باستانی که
"تکه ای از باغ عدن" نامیده می شود (یکی از چند قطعه ای که روسای شرکت
آبسترگو به دنبال آن هستند) تمام مردم شهر را تسخیر کند و تحت فرمان خود
درآورد.
سرانجام درگیری نهایی بین المعلم و الطایر صورت می گیرد و
درنهایت منجر به کشته شدن المعلم می شود. با مرگ المعلم، "تکهای از باغ
عدن" به دست الطایر می افتد و در طرف دیگر دزموند نیز آن را به دست می
آورد. در همین زمان، مکان دیگر اشیاء باستانی نیز در سراسر جهان معلوم
میشوند.
پس از این ماجرا روءسای شرکت آبسترگو که به تمامی اهداف خود
در اجرای این نقشه دست یافته اند، تصمیم به حذف دزموند (که تنها شاهد و
آگاه این ماجراست) می گیرند، اما با وساطت لوسی او را در همان ساختمان رها
میکنند...
حال که از داستان بازی آگاه شدید، بهتر است کمی به جنگ های صلیبی و حواشی آن بپردازیم و به کمک دانسته های خود به تحلیل ماجراهای درون بازی بپردازیم.
آغاز جنگ های صلیبی و علل آن
برخلاف آنچه بسیاری بر آن اصرار
می ورزند، جنگ های صلیبی اردوکشی نظامی با هدف گسترش مسیحیت نبودند و تنها
با اهداف مادی صورت پذیرفتند. در دوره ای که اروپا فقر شدید و بیچارگی
مفرط را تجربه می کرد، کامیابی و رفاه شرق، به خصوص مسلمانان خاورمیانه
توجه اروپاییان را به خود جلب نمود. این وسوسه، رونمایی از مذهب به خود
گرفت و به سمبل های مسیحی مزین گردید. در عین حال اندیشه جنگ های صلیبی از
میل به منافع مادی و دنیایی متولد شده بود و این، علت تغییر رویکرد مسیحیان
اروپا از سیاست های صلح طلبانه در دوران اولیه تاریخشان، به تجاوزهای
نظامی ویرانگر به شمار می رفت.
بنیان گذار جنگ ها "پاپ اربن دوم" بود.
وی در سال 1095 م. مجلس "کلرمونت" را که اصول صلح طلبانه پیشین مسیحیت در
آن متروک گردید، فرا خواند. دعوت به جنگ با نیت به چنگ آوردن سرزمین های
مقدس از دست مسلمانان اعلام گردید و در پی آن لشگر بزرگی از صلیبیان تشکیل
شد که سربازان نظامی و ده ها هزار نفر از مردمان عادی آن را تشکیل می
دادند.
مورخان بر این باورند که اقدام اربن دوم با انگیزه خنثی کردن
یکی از رقبای طالب سمت پاپی صورت پذیرفت. به علاوه شاهان اروپا، شاهزادگان،
اشراف و دیگران درحالی دعوت پاپ را با شور لبیک گفتند که مقصودی جز اغراض
دنیایی نداشتند.
بنا به گفته "دونالد کوئر" از دانشگاه ایلینوی:
شوالیه های فرانسوی به دنبال
زمین های بیشتر بودند (در اینجا لازم است به نکته ای توجه داشته باشید، این
شوالیه های فرانسوی درواقع همان شوالیه های معروف معبد هستند که بعدها
فرقه فراماسونری را پایه گذاری کردند. فرانسوی بودن شوالیه های معبد و
موسسان و دست اندرکاران شرکت یوبی سافت هم در جای خود بسیار قابل توجه و
تفکر است. شاید آن ها واقعا خود را از تبار شوالیه های معبد می دانند!)،
تجار
ایتالیایی امیدوار بودند تجارت خود را در بنادر خاورمیانه توسعه دهند (
توجه داشته باشید که داستان قسمت دوم این بازی در ایتالیا رخ می دهد). شمار
وسیع مردم بینوا تنها برای فرار از سختی زندگی روزمره خویش به هیئت اعزامی
پیوستند.
این جمعیت حریص در راه خود به شرق بسیاری از مسلمانان و حتی
یهودیان را به امید یافتن طلا و جواهرات، قتل عام کردند. صلیبیان حتی شکم
قربانیان را برای یافتن طلا و سنگ های قیمتی که گمان می کردند آن ها را قبل
از مرگ بلعیده اند، پاره می کردند.
گروه مختلط و چند چهره صلیبیان پس
از سفری طولانی و سخت و غارت و قتل عام وسیع مسلمانان در سال 1099 م. به
اورشلیم رسید. شهر اورشلیم در پی محاصره ای که پنج هفته ادامه داشت، سقوط
کرد و صلیبیان به آن وارد شدند. جهان به ندرت شاهد بی رحمی و وحشی گری ای،
مانند آنچه صلیبیان انجام دادند، بوده است. آن ها همه مسلمانان و یهودیان
شهر را به دم شمشیر سپردند. بر اساس سخنان یک تارخ نگار:
آن ها همه اعراب و ترک هایی را که می یافتند- چه مرد و چه زن- می کشتند.
ارتش
صلیبیان طی دو روز، چهل هزار مسلمان را با وحشی ترین شیوه ممکن به قتل
رساند. یکی از صلیبیان به نام "ریموند" به این خشونت چنین مباهات می کند:
مناظر
شگفت آور بودند. بعضی از مردان ما سر دشمنان خود را قطع می کردند؛ برخی آن
ها را در حالیکه روی برج بودند هدف تیر قرار می دادند تا سقوط کنند؛ بعضی
آن ها را بیشتر شکنجه می کردند و در آتش می انداختند. در کوچه های شهر پشته
های سر و دست و پا دیده می شد. برای حرکت باید با احتیاط از میان اجساد
انسان ها و اسب ها عبور می کردیم. اما این ها در مقایسه با آنچه در "معبد
سلیمان" صورت گرفت بی اهمیت است. در معبد و رواق سلیمان، مردان ما درحالیکه
خون به زانوها و افسار اسب هایشان می رسید عبور می کردند.
آن ها
اورشلیم را پایتخت خود قرار دادند و قلمرو پادشاهی از سرزمین های فلسطین تا
آنتیاک (در سوریه و ترکیه) گسترش یافت. اما از این زمان به بعد برای حفظ
موقعیت خویش در خاورمیانه قدم در راه مبارزات جدید نهادند. حفظ کشور تازه
یافته به سازماندهی نیازمند بود. به همین منظور طبقات نظامی را تشکیل دادند
که اعضای این دسته ها از اروپا به فلسطین می آمدند و در مکان هایی شبیه
صومعه زندگی می کردند و برای جنگ با مسلمانان آموزش نظامی می دیدند. یک از
این دسته ها با بقیه تفاوت داشت و دگرگونی ای را تجربه کرد که بر سیر تاریخ
تاثیرگذار بود. این طبقه شوالیه های معبد نام داشتند.
از آنجایی که داستان بازی در سال 1192 میلادی روایت می شود، اشاره مستقیم به سومین جنگ از سری جنگ های صلیبی دارد. به همین دلیل لازم است تا قبل از ادامه بحث و تحلیل بازی کمی با تاریخچه سومین جنگ صلیبی و رویدادهای آن آشنا شویم.
سومين جنگ صليبي: 1189-1192
باقي
ماندن صور، انطاكيه و طرابلس در دست مسيحيان براي آن ها به منزله روزنه
اميدي بود. ناوگان ايتاليايي هنوز بر مديترانه تسلط داشت و حاضر بود در
برابر مبلغي صليبيون تازه نفس را به مشرق زمين برساند. ويليام، اسقف اعظم
صور، به اروپا برگشت و داستان از دست رفتن اورشليم را براي مردم ايتاليا و
فرانسه و آلمان نقل كرد. در ماينتس تقاضاي وي چنان در دل "فردريك
بارباروسا" موثر افتاد كه آن امپراتور بزرگ 67 ساله تقريبا بيدرنگ با
لشكريان خويش عزم بيت المقدس كرد (1189) و همه مسيحيان در مقام تحسين او را
"موسي ثاني" و راهگشاي سرزمين موعود خواندند. لشكريان جديد در محل
گاليپولي از هلسپونت عبور كردند و مسير جديدي در پيش گرفتند; اينان نيز
همان اشتباهات جنگ اول صليبي را تكرار كردند. دستههايي از سپاهيان ترك
مرتبا بر آن ها هجوم بردند و ارتباط ميان آن ها و ملزوماتشان را قطع كردند.
صدها نفر از گرسنگي جان سپردند، خود فردريك در رودخانه كوچك "سالف" در
كيليكيا با فضاحت غرق شد (1190)، و فقط بخشي از لشكريان وي جان سالم به در
بردند و در محاصره عكا شركت جستند.
"ريچارد اول"، مشهور به
"شيردل"، كه در همين اوان در سي و يك سالگي به پادشاهي انگليس رسيده بود،
تصميم گرفت تا با مسلمانان روبرو شود. چون ريچارد مي ترسيد كه مبادا در
غياب وي فرانسويان و متصرفات انگليس در خاك فرانسه دست اندازي كنند، اصرار
ورزيد كه پادشاه فرانسه "فيليپ اوگوست" نيز بايد در اين سفر همراه وي باشد.
فيليپ، كه جواني بيست و سه ساله بود، با اين پيشنهاد موافقت كرد. در محل
وزله، دو شهريار جوان طي تشريفاتي هيجانانگيز به دريافت صليب از دست
ويليام، اسقف اعظم صور، نايل شدند. لشكريان ريچارد، مركب از نورمان ها
(زيرا فقط عده معدودي از انگليسي ها در مبارزات صليبي شركت جستند)، از
مارسي با كشتي به راه افتادند و سپاهيان فيليپ از بندر جنووا حركت كردند، و
قرار شد كه هر دو سپاه در سيسيل يكديگر را ملاقات كنند (1190). در آنجا
پادشاهان مسيحي مدت شش ماهي را به جدال گذرانيدند و به طرق مختلف خود را
سرگرم كردند. "تانكرد"، پادشاه سيسيل، مايه رنجش خاطر ريچارد را فراهم
ساخت، و ريچارد (سريعتر از آنكه كشيشي قدرت تلاوت ادعيه بامدادي را داشته
باشد) شهر مسينا را تسخير كرد و، در مقابل چهل هزار اونس طلا، آن شهر را به
تانكرد مسترد داشت.
ريچارد اكنون كه با چنين غنيمتي قادر به پرداخت
قروض خود شده بود، لشكريان خود را به كشتي نشاند و عزم فلسطين كرد. برخي از
كشتي هاي وي در ساحل جزيره قبرس شكسته شد، و حاكم سوناني آن جزيره كاركنان
ناوها را به زندان انداخت. ريچارد پس از توقف مختصري، قبرس را فتح كرد و
آن را به "گي دو لوزينيان"، شاه آواره اورشليم، بخشيد. ريچارد در ژوئن
1191، يعني يك سال پس از عزيمت از وزله، به عكا رسيد. فيليپ قبل از وي در
خشكي پياده شده بود. محاصره عكا به دست مسيحيان تقريبا نوزده ماه به طول
انجاميد و به قيمت جان هزاران تن تمام شد. چند هفته بعد از ورود ريچارد
شيردل، مسلمانان تسليم شدند. فاتحان تقاضاي دويست هزار سكه طلا (000،950
دلار)، هزار و ششصد نفر اسير زبده، و استرداد صليب واقعي را كردند، و
مسلمانان نيز متعهد شدند كه اين شرايط را بپذيرند. صلاح الدين اين قرار داد
را تائيد كرد و به مردم مسلمان عكا، صرف نظر از 1600 نفر، اجازه داده شد
كه هر قدر بتوانند، آذوقه با خود بردارند و شهر را ترك كنند. فيليپ اوگوست،
كه به مرض تب مبتلا شده بود، لشكريان خويش را كه مركب از 10500 نفر مي
شدند به جا گذاشت و خود به فرانسه بازگشت. به اين نحو، ريچارد تنها سردار
سومين جنگ صليبي شد. از اين پس مبارزه بي مانند و سردرگمي آغاز شد كه بعد
از هر نبرد و چكاچاك اسلحه، دو طرف متواليا به تعارف و تمجيد از خصال
يكديگر مي پرداختند، و در خلال تمام اين ماجراها پادشاه انگليس و سلطان
كرد، صلاح الدين، پارهاي از عاليترين صفات كيش و تمدن هاي خويش را به نمايش
مي گذاشتند. هيچ كدام از آن دو مرد بزرگ در حلقه قديسان مقام نداشتند. هر
موقع مقتضيات جنگ ايجاب مي كرد، صلاح الدين قادر بود بي آنكه خم بر ابرو
آورد، افراد را به ديار عدم رهسپار سازد، و آدم عاشق منش خيالپردازي چون
ريچارد گاهي ضمن جنگ هاي خويش، به حكم اصيلزادگي، از رويه خويش دست برمي
داشت.
هنگامي كه بزرگان شهر محاصره
شده عكا در اجراي شرايط قرارداد تسليم تعلل ورزيدند، ريچارد، براي آنكه آن
ها را به شتاب وا دارد، 2500 تن از اسراي مسلمان را در برابر حصار شهر گردن
زد.
هنگامي كه اين خبر به گوش صلاح الدين رسيد، وي دستور داد كه از آن
پس كليه اسيراني را كه در نبرد با پادشاه انگليس بگيرند به قتل رسانند.
ريچارد، كه حال چنين ديد، پيشنهاد كرد كه حاضر است خواهرش "جو آن" را به
زني به عادل، برادر صلاح الدين، دهد و با اين ازدواج جنگ هاي صليبي را
پايان بخشد. كليسا اين تدبير را ناپسند شمرد، و به همين سبب ريچارد در
اجراي آن پافشاري نورزيد. ريچارد كه مي دانست صلاح الدين بعد از پذيرفتن
شكست دست روي دست نخواهد گذاشت، از نو به تدارك سپاهيان خويش مشغول شد و
خود را آماده ساخت تا در امتداد ساحل مسافت صد كيلومتري را به سمت جنوب در
نوردد و يافا را، كه دوباره در دست مسيحيان بود، از محاصره مسلمانان در
آورد. بسياري از اشراف حاضر به همراهي با ريچارد در اين سفر نبودند و ترجيح
مي دادند كه در عكا بمانند و براي احراز مقام سلطنت اورشليم، كه مطمئن
بودند به دست ريچارد مسخر خواهد شد، توطئه كنند. لشكريان آلماني به آلمان
برگشتند، و فرانسويان بارها از دستورات سرپيچي كردند و تدابير سوق الجيشي
پادشاه انگليسي را بي اثر گذاشتند. به علاوه، افراد و افسران نيز حاضر
نبودند از نو دامن همت به كمر بزنند. وقايعنگار جنگ هاي صليبي ريچارد مي
نويسد كه بعد از اين محاصره طولاني، فاتحان مسيحي، كه به تناسايي و تجمل
عادت كرده بودند، از اينكه شهري چنين سرشار از نعمات، يا به عبارت ديگر
گواراترين شراب ها و زيباترين دوشيزگان، را پشت سر گذارند بي نهايت اكراه
داشتند. بسياري بر اثر آنكه به اين گونه لذات بسيار خو گرفته بودند، به
موجوداتي هرزه تبديل شدند، تا جايي كه شهر از تجمل پرستي آنان آلوده شد و
شكمپروري و بيعاري ايشان مردمان بخرد را شرمگين ساخت. از آنجا كه به حكم
ريچارد، براي جلوگيري از گناه، هيچ كس از زن ها مگر زنان رختشو حق حركت با
سپاهيان را نداشت، عرصه بر مردان تنگتر شده بود. كفايت بي مانند ريچارد در
اداره لشكريان، مهارت وي در دقايق لشكر كشي، و شجاعت الهامبخش او در ميدان
جنگ جبران كمبودهاي سپاهيان وي را مي كرد، و از اين لحاظ بر صلاح الدين و
تمامي سرداران مسيحي مبارزات صليبي برتري داشت. سپاهيان ريچارد و صلاح
الدين در "ارصوف" با يكديگر رو به رو شدند، و ريچارد به فتحي نامسلم نايل
آمد (1191).
صلاح الدين پيشنهاد تجديد مبارزه كرد، لكن ريچارد سپاهيان خود را به درون شهر يافا عقب كشيد. صلاح الدين قاصدي با پيشنهاد صلح به نزد ريچارد روانه داشت. در حين مذاكرات كونراد، "ماركي مونفرا"، كه بر بندر صور حكومت مي كرد، مستقلا نامه اي نزد صلاح الدين فرستاد و اعلام كرد كه حاضر است با او همپيمان شود و عكا را براي مسلمانان فتح كند، به شرطي كه صلاح الدين با تسلط وي بر صيدا و بيروت موافقت كند. با وجود اين پيشنهاد، صلاح الدين به برادر خود دستور داد كه عهدنامه صلحي را با ريچارد منعقد سازد و كليه شهرهاي ساحليي را كه آن موقع در دست مسيحيان بود با نيمي از بيت المقدس به آن ها واگذارد. ريچارد به قدري از اين قضيه خوشحال شد كه طي تشريفات خاصي به فرزند سفير مسلمان درجه شهسواري بخشيد (1192). اندكي پس از اين قضايا، چون شنيد كه صلاح الدين در مشرق با شورشي رو به رو شده است، شرايط پيشنهادي شاه ايوبي را رد نمود، داروم را محاصره و تصرف كرد، و تا نوزده كيلومتري بيت المقدس پيش تاخت. صلاح الدين كه سپاهيان خود را به خاطر فصل زمستان مرخص كرده بود، بار ديگر آن ها را فرا خواند. در همين اثنا در سپاه مسيحيان نفاق افتاد. ديدبانان سپاه مسيحي خبر آوردند كه چاههاي آب مشروب در راه اورشليم زهر آلود شده است و مبارزان از آب آشاميدني محروم خواهند بود. شورايي تشكيل دادند تا ببينند چه بايد كرد. اعضاي شورا نظر دادند كه مصلحت اين است كه از اورشليم صرف نظر شود و به سوي قاهره، كه چهار صد كيلومتر با آن نقطه فاصله داشت، حركت كنند.
ريچارد، بيمار و بيزار و دلسرد، دست از جنگ شست، متوجه عكا شد، و به فكر بازگشت به انگلستان افتاد. اما هنگامي كه شنيد صلاح الدين باز هم بر يافا هجوم برده و در عرض دو روز آنجا را تسخير كرده است، غرورش جان تازهاي در او دميد. وي بي درنگ، با كمي وقت، تا آنجا كه امكان داشت سپاهي تدارك ديد و عازم يافا شد. هنگام ورود به بندر فرياد كشيد: ((مرگ بر عقبترين!)) و خود را تا كمر به آب دريا زد. آنگاه، در حالي كه تبر دانماركي معروف خويش را تكان مي داد، همه آن هايي را كه قد مردانگي در جلوي وي برافراشتند بر خاك هلاك انداخت، لشكريان خود را به داخل شهر هدايت كرد، و قبل از آنكه صلاح الدين از جريان آگاه شود، يافا را از لشكريان مسلمان پاك كرد (1192). صلاح الدين عمده قواي خود را براي كمك فرا خواند. با آنكه سپاه صلاح الدين از لحاظ عده به مراتب از لشكر سه هزار نفري ريچارد فزوني مي گرفت، شجاعت بيمحاباي شخص ريچارد مانع از هزيمت صليبيون شد. صلاح الدين چون در حين جنگ ريچارد را پياده ديد، مركب تيزرويي براي وي فرستاد و پيغام داد كه دريغ باشد سلحشوري اين سان دلير پياده به جنگ دشمن خويش رود. لشكريان صلاح الدين بزودي از جنگ فرسوده شدند و بناي شماتت سردار خود را گذاشتند كه از چه رو پادگان يافا را به حال خود رها كرد تا مجال آن يابند كه اكنون دوباره دست به اسلحه برند. اگر گفته وقايعنگاران مسيحي درباره اين جنگ صحت داشته باشد، سرانجام ريچارد درحاليكه نيزه خود را به حال راحت باش كرده بود، بي آنكه يك نفر جرئت هجوم به طرف او را داشته باشد، سواره در امتداد جبهه مسلمانان حركت كرد. روز بعد بخت از او برگشت. لشكريان تازه نفسي براي كمك به صلاح الدين از راه رسيدند. و ريچارد، كه دوباره بيمار شده بود و حمايتي از شهسواران مقيم عكا و صور نمي ديد، بار ديگر تقاضاي صلح كرد. ريچارد در حالي كه در آتش تب مي سوخت به صداي بلند آب يخ و ميوه خواست. صلاح الدين به اجابت خواسته وي مقداري گلابي و هلو و برف، و همچنين طبيب شخصي خويش را، به بالين وي فرستاد. در دوم سپتامبر 1192 آن دو دلاور عهد نامه صلحي را براي مدت سه سال امضا، و خاك فلسطين را تقسيم كردند. طبق عهدنامه، قرار شد كه ريچارد بر كليه شهرهاي ساحلي كه تسخير كرده بود، از عكا تا يافا، حكومت كند; مسلمانان و مسيحيان مجاز باشند آزادانه از اراضي يكديگر عبور كنند; جان و مال زايران در اورشليم محفوظ و مصون ماند، لكن شهر بيت المقدس زير نظر مسلمانان اداره شود (بعيد نيست كه چون بازرگانان ايتاليايي به طور كلي علاقه مند به نظارت بر بنادر فلسطين بودند، به همين سبب ريچارد را تشويق كرده باشند كه اورشليم را در برابر مناطق ساحلي به مسلمانان واگذارد.) با تدارك تورنواها، عقد صلح را جشن گرفتند. وقايعنگار ريچارد درباره اين رويداد مي نويسد: (فقط خداوند تبارك و تعالي از شادماني بي اندازه اين دو سپاه آگاه است.) براي اندك زماني افراد دل از تنفر شستند.
ريچارد هنگام سوار شدن بر كشتي به
عزم انگليس آخرين نامه گستاخانه خود را خطاب به صلاح الدين فرستاد و در طي
آن وعده داد كه سه سال ديگر برگردد و اورشليم را بازستاند، صلاح الدين در
جواب نوشت كه اگر وي ناگزير شود سرزمين خود را از دست دهد، باختن به ريچارد
را بر هر آدم زنده ديگري مرجح مي شمرد.
سرانجام عدالت، شكيبايي، و
ميانه روي صلاح الدين، كارداني، شجاعت، و تدبير جنگي ريچارد را شكست داد.
وحدت و وفاداري سرداران مسلمان بر نفاق و عهدشكني هاي سالاران فئودال تفوق
يافت. تجربه نشان داده بود كه يك خط كوتاه مهمات رساني در عقب صفوف سپاه
مسلمان به مراتب بر تسلط مسيحيان به درياهاي جهان مزيت داشت. وجود سلطان
مسلمان نمونه بارزتر و مشخصتري از جميع فضايل و نقايص مسيحي بود تا وجود
شهريار مسيحي، و این راز پیروزی صلاح الدین ایوبی و شکست سنگین صلیبیان
بود.
این هم دلیل مستحکم تری که چرا بازماندگان شوالیه های معبد امروز می خواستند که از بروز جنگ چهارم صلیبی و سایر جنگ های مشابه جلوگیری کنند:
چهارمين جنگ صليبي 1202-1204
سومين جنگ صليبي عكا را آزاد ساخت، اما بيت المقدس را همچنان در دست مسلمانان باقي گذاشته بود.
نتيجه
اي چنين اندك از يك سلسله مبارزاتي كه در آن بزرگترين سلاطين اروپا شركت
جسته بودند طبعا مايه دلسردي بود. غرق شدن فردريك بارباروسا، فرار فيليپ
اوگوست، قصور آشكار ريچارد، توطئههاي بي دغدغه شهسواران مسيحي در سرزمين
مقدس، اختلافات بين شهسواران پرستشگاه و مهمان نواز، و شروع مجدد جنگ بين
انگليس و فرانسه دماغ اروپاي مغرور را به خاك ساييد و ايقان دين عيسي را در
ميان پيروان آن بيش از پيش ضعيف ساخت. لكن چون صلاح الدين زود درگذشت و
امپراطوري وي تجزيه شد. اميد مومنين اروپايي بالا گرفت. اينوكنتيوس سوم از
آغاز تصدي مقام پاپي خواستار كوشش ديگري در اين راه بود و كشيش سادهاي به
نام فولك دونويي، در طي موعظاتي، سلاطين و مردم را به شركت در چهارمين جنگ
صليبي دعوت كرد.
نتايج حاصله به هيچ وجه مايه اميدواري نبود. امپراطور
فردريك دوم پسري بود چهار ساله; فيليپ اوگوست شركت در يك جنگ صليبي را براي
يك عمر كافي ميدانست; و ريچارد اول پادشاه انگليس، كه آخرين نامه خود خطاب
به صلاح الدين را فراموش كرده بود، به سخنان تشويق آميز و فولك خنديد و در
پاسخ وي گفت : (به من توصيه ميكني كه سه دختر خويش يعني غرور، آز، و
ناپرهيزكاري را ترك گويم. من آنها را به آنهايي كه بيش از همه استحقاق
دارند ميبخشم : غرورم را به شهسواران پرستشگاه، آزم را به راهبان سيتو، و
ناپرهيز كاريم را به جماعت اسقفان.)
حال بهتر است کمی هم راجع به شوالیه های معبد و عاقبت آن ها در آینده بدانیم:
شوالیه های معبد (Templars)، اجداد فراماسونری
دسته شوالیه های معبد که نام
کاملشان: (همرزمان مسکین عیسی مسیح و معبد سلیمان) است، در سال 1118 م.-
یعنی بیست سال پس از اشغال اورشلیم- توسط صلیبیان تشکیل شد. موسسان این
گروه دو شوالیه فرانسوی به نام "هیودی پنز" و "گادفری دو سنت امر" بودند.
این دسته در ابتدا 9 عضو داشت اما به تدریج رشد کرد (توجه داشته باشید که
از این 9 شوالیه در داستان بازی صحبت می شود، پس داستان ریشه هایی در تاریخ
واقعی هم دارد)
انتخاب معبد سلیمان برای گروه، از روی نام مکانی بود
که به عنوان مقر انتخاب کرده بودند. آن ها در کوه معبد در مکان معبد ویران
شده سکنا گزیدند؛ همان مکانی که مسجد "قبه الصخره" بنا شد( حتما همه دوستان
خرابه های معبد سلیمان در ابتدای بازی را به خاطر دارند، جایی که آن ها
موفق به یافتن گنجینه ای شبیه به "تابوت عهد" یهودیان شده بودند) آنان خود
را سربازان مسکین نام نهادند، اما در اندک زمانی بسیار ثروتمند شدند.
زائران مسیحی که از اروپا به فلسطین می آمدند تحت کنترل کامل این گروه
بودند و در نتیجه با پول زائران به ثروت هنگفتی دست یافتند.
نگهبانان
معبد عامل اصلی حملات بعدی صلیبیان به مسلمانان و کشتار آن ها به شمار می
رفتند. به همین علت "صلاح الدین ایوبی" فرماندار بزرگ اسلام که در سال 1187
م. لشکر صلیبیان را در جنگ "هیتن" شکست داد و اورشلیم را رهانید، شوالیه
های معبد را به خاطر جنایاتشان به مرگ سپرد، درحالیکه پیش از این بسیاری از
مسیحیان را عفو کرده بود. شوالیه های معبد با وجود آنکه اورشلیم را از دست
دادند و خسارات زیادی متحمل شدند (این هم دلیلی محکم و قاطع برای علاقه
بازماندگان شوالیه ها به تغییر این برهمه از تاریخ به نفع خود) و با وجود
کاهش روز افزون حضور مسیحیان در فلسطین، به حیات خود ادامه دادند و بر قدرت
خود در اروپا افزودند و ابتدا در فرانسه و سپس در سایر کشورها، به بخشی از
دولت مبدل شدند.
تردیدی نیست که قدرت سیاسی آنان پادشاهان اروپا را
پریشان خاطر نمود. اما جنبه دیگری از شوالیه های معبد، روحانیت کلیسا را
آشفته می کرد؛ و آن اینکه نظام به تدریج از دین مسیح بر می گشت و با حضور
در اورشلیم عقاید سری و درونی تازه ای اختیار می نمود. شایعه هایی نیز مبنی
بر سازمان بخشی آدابی خاص برای تجلی این تعالیم به گوش می رسید.
بالاخره در سال 1307 م. "فلیپ
لوبل" پادشاه فرانسه تصمیم گرفت اعضای این دسته را دستگیر نمایند. در این
میان بعضی موفق به فرار شدند، اما بیشترشان گرفتار شدند. در پی یک دوره
طولانی بازپرسی و محاکمه، بسیاری از شوالیه ها به عقاید بدعت آمیز خود
اعتراف نمودند و اقرار کردند که در میان خود به حضرت عیسی (ع) توهین می
کردند. سرانجام رهبران شوالیه های معبد، که "استاد بزرگ" نام داشتند، از
جمله "ژاک دومالی"، در سال 1314 م. به دستور کلیسا و پادشاه، اعدام و تعداد
بی شماری نیز زندانی شدند؛ دسته نیز پراکنده و رسما ناپدید گردید.
محاکمه
معبدیان پایان یافت، اما با آنکه رسما وجود خارجی نداشت، به واقع ناپدید
نگردید. طی بازداشت های ناگهانی سال 1307 م. بعضی از شوالیه های معبد موفق
شدند بدون به جا گذاردن ردی از خویش بگریزند. بر مبنای رساله ای با اسناد
مستند تاریخی، تعداد عمده ای از اعضای این گروه به تنها قلمرو پادشاهی
اروپا که کلیسای کاتولیک را به رسمیت نمی شناخت- یعنی کشور اسکاتلند- پناه
بردند. آن ها تحت حمایت پادشاه اسکاتلند "رابرت بروس" تشکیلات خود را احیا
نمودند و اندکی بعد برای ادامه حیات نامشروع خویش روش مناسبی یافتند. آن ها
به مهم ترین لژ جزایر بریتانیا در زمان قرون وسطی، یعنی لژ "وال بیلدرز"
(Wall Builders’ Lodge ) نفوذ نمودند و عاقبت کنترل آن را به طور کلی در
دست گرفتند. این لژ در اوایل عصر مدرن نام خود را به "لژ فراماسونری" تغییر
داد. (شوالیه های معبد- هارون یحیی)
فلسفه شکل گیری فراماسونری
آشنایی با عقاید و تفکرات ماسون ها
تاکنون دریافتیم که خاستگاه
فراماسونری اصول اعتقادی الحادی است. مفاهیم و علائم پنهان آن، این موضوع
را مورد تأیید قرار میدهند. به همین سبب اصول آن با مذاهب توحیدی در تعارض
است. «مایکل هاوارد»، مورخ آمریکایی در نوشته محرمانهای که مخصوص
ماسونهای عالیرتبه است مینویسد:
"چرا مسیحیت منتقد فراماسونری است؟
پاسخ این سؤال در «رموز» فراماسونری نهفته است. اگر این رموز در دسترس عموم
قرار گیرد برای کسانی که از فلسفة آن مطلع نیستند قابل درک نخواهد بود. در
حقیقت احتمال اینکه بسیاری از اعضای لژها نیز معنای رموز را درک کنند،
پایین است. در محفل درونی فراماسونری، درمیان کسانی که به درجات بالای
سازمان رسیدهاند، ماسونهایی وجود دارند که خود را وارثان سنت کهن و متعلق
به دوران پیش از میلاد میدانند که از اعصار پیشین به تواتر به آنها منتقل
شده است."
ماسونهای عالیرتبه دانش خاص خود را از سایر اعضا مخفی نگه میدارند. ماسون اعظم، «نکدت اجران» در این باره مینویسد:
"بعضی
ماسونها گمان میکنند فراماسونری نوعی سازمان نیمهمذهبی ـ نیمهخیریه
است که در آن میتوانند ارتباطات اجتماعی پسندیده داشته باشند و لذت ببرند.
عدهای دیگر فکر میکنند هدف فراماسونری این است که انسانهای خوب را
خوبتر کند. باز عدهای گمان میکنند فراماسونری محل شخصیتسازی است. به
طور خلاصه کسانی که با نحوه خواندن و نوشتن زبان خاص ما آشنا نیستند، معنای
نمادها و تماثیل را به این شکل درک میکنند.
فراماسونری و اهداف آن
برای آن عده اندکی از ماسونها که قادرند عمیقاً در آن وارد شوند کاملاً
متفاوت است. فراماسونری یعنی دانش فاش شده، آغاز و تولد دوباره؛ یعنی
واگذاردن راه و رسم زندگی کهنه و ورود به یک زندگی جدید باشکوهتر و
اصیلتر ... در پس رمزگرایی ساده و ابتدایی فراماسونری، دستهای مکاشفات
قرار دارند که به ما کمک میکنند به زندگی روحانی و عالی دست یابیم و به
رموز هستی خود پی ببریم. بنابراین در این زندگی روحانی، دستیابی به روشنگری
ماسونی امکانپذیر میشود. تنها در این صورت است که میتوان به طبیعت و
شرایط رشد و تکامل در آن پی برد."
به تأکید این عبارات برخلاف آنچه ماسونهای پایین رتبه گمان میکنند و فراماسونری را سازمانی اجتماعی و مرتبط با امور خیریه میپندارند، حقیقت به گونه دیگری است. بر مبنای نوشته «پایک»، فراماسونری یعنی کشف رموز هستی بشر. به عبارت دیگر چهرة صوری فراماسونری در لباس مبدل یک سازمان اجتماعی و خیریه و برای پنهان ساختن فلسفة این سازمان ظاهر میشود. در حقیقت هدف آن تحمیل نظاممند فلسفة خاص خود بر اعضا و همچنین جامعه است.
مادهانگاری در منابع ماسونی
الف) باور به ماهیت مطلق ماده:
ماسونهای امروز همچون نیاکان خویش به جاودانگی ماده و غیرمخلوق بودن آن و
اینکه موجودات زنده برحسب تصادف از ماده بیجان به وجود آمدهاند، ایمان
دارند. در نوشتههای ماسونی میتوانیم دلایل تفصیلی بنیادهای فلسفی
مادهگرا را بیابیم. «سلامی ایشینداغ» در کتاب خود با عنوان الهاماتی از
فراماسونری مینویسد:
"کل فضا، اتمسفر، ستارگان، همة موجودات زنده و
غیرزنده از اتم ساخته شدهاند. بشر جز اجتماعِ اتفاقیِ اتمها نیست. موازنة
جریان الکتریسیته میان اتمها، بقای موجودات زنده را تضمین میکند. با از
میان رفتن این توازن میمیریم، به خاک بازمیگردیم و به اتمها تبدیل
میشویم. یعنی ما همه از ماده و انرژی ساخته شدهایم و به ماده و انرژی
بازمیگردیم. گیاهان از اتمهای ما استفاده میکنند و همة موجودات، از جمله
ما انسانها از گیاهان استفاده میکنیم. همه چیز یک ماهیت دارد، اما چون
مغز ما از سایر موجودات تکامل یافتهتر است، صاحب هوشیاری و شعور است. اگر
به نتیجه روانشناسی تجربی نظر کنیم درمییابیم آزمایش سهگانه احساسات،
ذهن و قوة اراده نتیجة کارکرد متوازن سلولهای قشایی مغز و هورمونهاست.
...
علم اثباتگرا پذیرفته است که هیچ چیز از هیچ به وجود نیامده و هیچ چیز
نابود نمیشود. در نتیجه میتوان گفت نیازی نیست بشر نسبت به هیچ نوع قدرتی
احساس قدرشناسی و تعهد کند. جهان مجموعة انرژی است که نه آغازی دارد و نه
پایانی. در این مجموعه همه چیز متولد میشود، نمو میکند و میمیرد، اما
مجموعه هیچگاه نابود نمیشود. تنها اشیا تغییر میکنند و تبدیل میشوند.
حقیقتاً چیزی به نام مرگ و زوال وجود ندارد؛ فقط تغییر و تبدیل دائمی حاکم
است. نمیتوان چنین سؤال بزرگ و راز جهانی را به کمک قوانین علمی تشریح
کرد. توضیحات غیرعلمی نیز چیزی جز توصیفات خیالی، تعصبات و عقاید باطل
نیستند. بر مبنای منطق و علم اثباتگرا، صرفنظر از جسم مادی، روحی وجود
ندارد."
نظریات بالا را میتوانید در کتب متفکران مادهگرایی چون مارکس، اِنگلس، لنین، پولیتزر، ساگان و مانِد بیابید.
در
جواب ادعای ایشینداغ باید گفت همة این نظریات به کمک کشفهای علمی صورت
گرفته در نیمة دوم قرن بیستم باطل شدند. به عنوان نمونه «نظریة انفجار
بزرگ» که در محافل علمی به اثبات رسیده نشان میدهد جهان میلیونها سال قبل
از عدم به وجود آمد. براساس «قوانین ترمودینامیک» ماده قابلیت سازماندهی
خود را ندارد و نظم و توازن موجود در عالم برآیند یک آفرینش هوشیار و
هوشمند است. علم زیستشناسی با نشان دادن نمونههای شگفتآور از موجودات
زنده، وجود خالقی که همه را خلق نموده اثبات میکند.
ایشینداغ چنین ادامه میدهد:
"میخواهم
بعضی اصول و حقایق مورد تأیید فراماسونها را به اختصار بیان کنم: براساس
اصول ما حیات از یک سلول آغاز میشود و در نتیجه تغییر شکل و نمو سلول
انسان به وجود میآید. ماهیت و هدف این وجود را نمیتوان درک کرد. زندگی از
آمیزش ماده و انرژی آغاز میشود و به آن خاتمه مییابد. اگر معمار بزرگ
کائنات را به عنوان حقیقتی والا، افق بیپایان خوبی و زیبایی، اوج تکامل و
عالیترین مقام و کمال مطلوب انسان بپذیریم و اگر آن را مجسم نکنیم، شاید
خود را از تعصب درامان نگه داشته باشیم."
ایشینداغ ادامه میدهد:
"ماسونی
که تحت تعلیم این اصول و عقاید قرار گرفته وظیفه دارد مردم را تربیت کند
... و به نیابت از مردم و حتی بدون تمایل آن ها کار خود را انجام دهد."
ب) انکار روح و جهان آخرت:
ماسونها در نتیجة عقاید ماتریالیستی خود، وجود روح و جهان آخرت را به شدت
انکار میکنند. با این حال گاهی در نوشتههایشان به واژگان و اصطلاحات
معنوی همچون مردهای که «به ابدیت سپرده شد» برمیخوریم که ممکن است متناقض
به نظر برسد، ولی در واقع چنین نیست. چون اینگونه اشارات به جاودانگی روح
همه نمادین هستند. «میمار سنیان» این موضوع را در مقالهای با عنوان «عالم
پس از مرگ در فراماسونری» چنین بیان میکند:
"ماسونها رستاخیز پس از
مرگ را در افسانة استاد حیرام به صورت نمادین میپذیرند. این رستاخیز نشان
میدهد حقیقت همیشه بر تاریکی و مرگ غلبه دارد. فراماسونری به مسئلة روح
اهمیتی نمیدهد. در فراماسونری، رستاخیز پس از مرگ یعنی به میراث گذاردن
بعضی امور مادی و معنوی به انسانها. کسانی که توانستهاند در این زندگی
کوتاه و فریبنده نام خود را جاودانه کنند، موفق شدهاند و با ماندگار ساختن
نام خود به دنبال شادمان کردن انسانها و تضمین دنیایی مادیتر بودند. هدف
آنان بالا بردن انگیزههای انسانی بوده است که بر زندگی انسانهای زنده
مؤثرند... . انسانهایی که طی قرنها ابدیت را میطلبند، با اعمال، خدمات و
اندیشههای خود به آن میرسند و... این به زندگی آنان معنا میبخشد.
چنانچه تولستوی گفت: «در آن هنگام، بهشت همین جا بر روی زمین برپا میشود و
مردم به بهترین صورت ممکن کامیاب میشوند."
ایشینداغ در مقالة پیشین چنین نوشت:
"باوری
وجود دارد بر این مبنا که از دو نیروی سازندة انسان: جسم و روح جسم
میمیرد اما روح باقی میماند و به جهان ارواح میرود، در آنجا به حیات خود
ادامه میدهد و به فرمان خداوند در جسم دیگری حلول میکند. این باور با
مفاهیم تغییر و تبدیل مورد قبول ما سازگار نیست. نظرات فراماسونری را
میتوان چنین تشریح کرد: پس از مرگ تنها خاطرات و دستیافتهای شما به جای
میماند. این نظریة فیلسوفانه و مبتنی بر اصول منطق است. باورهای مذهبی
دربارة جاودانگی روح و رستاخیز با اصول منطق سازگار نیستند. ما اصول فکری
خود را از نظامهای فلسفی عقلگرا گرفتهایم، در نتیجه پاسخ این سؤال را با
مفاهیمی متفاوت و نه با مفاهیم مذهبی میدهیم."
انکار رستاخیز و جستجوی
جاودانگی اسطورهای است که مشرکان از دیرباز به آن باور داشتهاند. به
گفتة قرآن کریم مشرکان به گمان اینکه جاودانه زندگی خواهند کرد برای خود
قصرهای باشکوه و محکم بنا میکنند. حضرت هود(ع) به قوم عاد هشدار داد و
فرمود:
"آیا از خدا نمیترسید و پرهیزکاری پیشه نمیکنید؟ من [از جانب
خداوند] پیامبری امین برای شما هستم. از عدم اطاعت اوامر خداوند بپرهیزید و
از من پیروی کنید. من هیچ مزدی در برابر این مأموریت الهی از شما طلب
نمیکنم، اجر و پاداش من تنها با آفریدگار جهانها و جهانیان است. آیا شما
صرفاً از سر هوس و خودنمایی در نقاط مرتفع بناهای یادبود میسازید؟ آیا به
گمان اینکه جاودانه زندگی خواهید کرد برای خود قصرهای باشکوه و محکم بنا
میکنید؟ و آیا به روی زیردستان به شیوة ستمگران بیرحمانه دست میگشایید؟
پس از سرپیچی از اوامر خداوند بپرهیزید و از من پیروی کنید."
اشتباه آن مردم ملحد ساختن
ساختمانهای فاخر نبود. مسلمانان نیز برای هنر اهمیت قائلند و تلاش میکنند
دنیا را زیبا کنند. تفاوت در مقصود دو گروه است. مسلمانان تا حدی به هنر
علاقهمندند که مفاهیم زیبایی و زیباییشناختی را که خداوند به انسانها
بخشیده القا کند.
تناقض علمی انکار روح
انکار وجود روح و این ادعا
که هوشمندی و شعور از جنس ماده است با علم نیز سازگاری ندارد. برعکس
اکتشافات جدید علمی نشان میدهند نمیتوان شعور را تا درجه ماده نزول داد و
آن را برحسب کارکردهای مغزی تشریح کرد. امروزه بسیاری از محققان
متفقالنظرند که هوشیاری و شعور انسان از منبعی ناشناخته و فراتر از اعصاب
مغزی و مولکولها و اتمهای سازنده آن به دست میآید.
محققی به نام «وایلدر پنفیلد» پس از سالها تحقیق به این نتیجه رسید که وجود روح حقیقتی انکارناپذیر است:
"پس
از سالها تلاش برای توضیح عملکرد ذهن تنها براساس کنشهای مغزی، به
نتیجهای رسیدم که سادهتر (و منطقیتر) است. با درنظر گرفتن مغز و ذهن
(جسم و روح) و اینکه همیشه نمیتوان ذهن را براساس فعالیتهای اعصاب مغز
توجیه کرد ... باید بپذیرم که وجود ما از این دو عنصر اساسی ساخته شده
است."
مغز انسان مانند کامپیوتر فوقالعادهای است که اطلاعات را از
حواس پنجگانه دریافت و مورد پردازش قرار میدهد، اما فاقد ادراک و شعور و
دانش به «خود» است؛ یعنی نمیتواند درک کند، احساس کند یا به حواس دریافتی
خود بیندیشد. «راجر پنرز»، فیزیکدان برجستة انگلیسی در کتاب خود با عنوان
ذهن جدید امپراتور مینویسد:
"چه چیز به انسان هویت فردی
میبخشد؟ همان اتمهایی که بدنش را میسازند؟ آیا هویت او به انتخاب خاص
الکترونها، پروتونها و دیگر ذرات تشکیلدهندة اتمها بستگی دارد؟ حداقل
دو دلیل برای رد این موضوع وجود دارد. در درجة اول در جسم مادی هر موجود
زنده تغییر و تبدیل دائمی وجود دارد. بخش وسیعی از سلولهای زنده (از جمله
سلولهای مغز) و در واقع تمام بدن از آغاز تولد بارها و بارها جایگزین
شدهاند. دلیل دوم را از فیزیک کوانتوم میآورم: ... اگر یک الکترون از جسم
انسان را جایگزین الکترونی از آجر کنیم باید کیفیت الکترون جایگزین شده
ثابت بماند و تفاوت دو الکترون قابل تشخیص باشد. همین موضوع باید در مورد
پروتونها و انواع ذرات اتمها و مولکولها صدق کند. با این حال اگر کل
وجود مادی فردی را با ذرات نظیر در آجرخانهاش جابهجا کنند، ابداً هیچ
اتفاقی نمیافتد."
پنرز به طور واضح بیان میکند اگر همة اتمهای بدن
انسان را با اتمهای آجر عوض کنند، خصوصیاتی که انسان را زنده نگه میدارد
باقی نمیمانند. آجر جان نمیگیرد. به طور خلاصه آنچه انسان را انسان
میکند خصوصیات مادی نیست؛ بلکه ویژگیهای روحانی و نهادی مستقل از مادة
این منبع را میسازد. پنرز در پایان کتاب خود توضیح میدهد:
"به نظر من
شعور چنان بااهمیت است که نمیتوانم به سادگی باور کنم «تصادفی» و با
محاسبات پیچیده ظاهر شده باشد. هوشیاری پدیدهای است که وجود عینی جهان با
آن شناخته میشود."
جواب مادهگرایان به این یافتهها چیست؟ چگونه
میتوان ادعا کرد انسان با ویژگیهایی چون بینش، احساس، افکار، حافظه و
حواس، تنها با ترکیب اتفاقی اتمهای بیجان به وجود آمده باشد.
ماتریالیسم ماسونی: خدا انگاری ماده
خدا انگاری ماده و انتساب نقش
آفرینش به اتمهای بیجان ماده، فلسفه جدیدی نیست. بتپرستی از آغازین
اعصار تاریخ وجود داشته و مادهگرایان، نمونة نوین بتپرستان کهن هستند.
نوشتههای ماسونی آشکارا به این امر اعتراف میکنند:
"برای تولید یک شیء
مادی اتمها ترکیب خاصی به خود میگیرند. روح هر اتم نیروی تولیدکنندة این
نظام است. چون روح عامل هوشیاری است، هر شیء هوشمند بوده و به نسبتی از
هوشمندی برخوردار است. انسان، حیوان، باکتری و مولکول هر یک به نسبتی
هوشمندند."
این نویسنده همه چیز را هوشمند میداند چون از اتم ساخته شده
و چون منکر وجود روح انسانی است، انسان را تودهای از اتمها میداند؛
درست همچون یک حیوان یا مولکولهای بیجان. لکن حقیقت این است: مادة بیجان
(اتمها) عاری از روح، هوشیاری و هوشمندی است. تنها موجودات زنده
هوشیارند، زیرا خداوند به آنها روح عطا نموده است. در میان همة موجودات
زنده انسانها از عالیترین درجة شعور بهرهمندند چون صاحب روحی منحصر به
فرد از جانب خداوندند.
این باور ماتریالیستی فراماسونها نمود عقیدهای
به نام «جاندار پنداری» است که هر شیء را در طبیعت (کوه، آب، باد و غیره)
صاحب روح خاص و هوشیاری میپندارد. ارسطو، فیلسوف یونانی این نوع باور را
با مادهانگاری (عقیده به اینکه ماده خلق نشده و مطلق است) ترکیب نمود. این
باور به الحاد معاصر مبدل شده است. به عقیدة ماسونها توازن و نظم موجود
در نظام عالم نتیجه مادة است. در مقالهای با موضوع «تکامل زمین»
میخوانیم:
"فرسودگی چنان ضعیف صورت میگیرد که میتوان گفت حالت کنونی
زمین در نتیجة هوشمندی پنهان ماگما (مایع درون هسته زمین) پدید آمده است.
اگر اینگونه نبود آب در گودالها انباشته نمیشد و تمام زمین را آب فرا
میگرفت."
همچنین در مقاله دیگری چنین ادعا شده است:
"آغاز حیات روی کرة زمین هنگامی
بود که یک سلول به وجود آمد. این سلول بلافاصله به حرکت درآمد و بر اثر
انگیزشی مؤثر و متمردانه به دو بخش تقسیم شد و این راه را تا بینهایت
ادامه داد. اما سلولهای تقسیم شده قادر به ادراک هدفی برای سرگردانی خود
نبودند و گویی به دلیل ترس از این سرگردانی و تحت تسلط نیروی غریزی حفظ
بقا، با یکدیگر به فعالیت پرداختند، به هم پیوستند و به صورت هماهنگ،
دموکراتیک و فداکارانه به خلق اندامهای حساس و حیاتی اقدام نمودند."
باور
به این عقاید چیزی جز خرافات نیست. مشاهده میکنید که ایشان برای انکار
وجود خداوند و نقش او در خلق عالم، خواص مضحکی به اتمها، مولکولها و
سلولها نسبت میدهند؛ مانند هوش، قوة برنامهریزی، فداکاری و حتی هماهنگی و
رفتار دموکراتیک(!).
مفهوم دیگری که در اصول خرافی و ماتریالیستی
فراماسونها مطرح است، اصطلاح «طبیعت مادر» است که در فیلمهای مستند،
کتابها، مجلات و حتی آگهیهای بازرگانی بارها به آن برمیخوریم. کاربرد آن
برای بیان این عقیده است که مادة سازنده طبیعت (نیتروژن، اکسیژن، هیدروژن،
کربن، ...) با هوشمندی و به صورت خودبهخود انسانها و همة موجودات زنده
را خلق نموده. این افسانه نه بر مشاهده استوار است و نه بر منطق. بلکه قصد
دارد به کمک تلقین افکار، بر ذهن انسان غلبه یابد و هدف آن به فراموشی
سپردن خداوند، خالق حقیقی هستی و بازگشت به الحاد است. فراماسونری تلاش
میکند این باور را تقویت و منتشر نماید. به همین منظور از قوای اجتماعی
همپیمان خود حمایت میکند. در مقالهای با عنوان «تفکراتی پیرامون تکامل
همبستگی از دیدگاه علمی» میخوانیم:
"از دیدگاه مادی و تعامل مادة
موجودات زنده، همة گیاهان، حیوانات، میکروبهای مفیدی که در زمین زندگی
میکنند و انسانها، هماهنگی اسرارآمیزی دارند. این هماهنگی از سوی طبیعت
مادر ترتیب داده شده. آنها پیوسته درگیر نوعی همکاری و انسجام مؤثر هستند.
بار دیگر تصریح میکنم فراماسونری هر نوع جنبش روانشناسی ـ اجتماعی را که
به رفاه، صلح، امنیت و شادی و به طور خلاصه هر نوع جنبشی که در طریق
اومانیسم و اتحاد جهانی بشر گام بردارد، عامل پیشبرد آرمانهای خود
میداند و از آن حمایت میکند."
مهمترین نیروی پیش برنده آرمانهای
فراماسونری نظریة تکامل است که حامی نوین ماتریالیسم و اومانیسم به شمار
میرود. در قسمت آینده نگاه دقیقتری به نظریة تکامل از زمان داروین تا عصر
حاضر میاندازیم و به ارتباط پنهان فراماسونری و این بزرگترین اشتباه
علمی، پی میبریم.
(هارون یحیی- شوالیه های معبد)
حال در ادامه واکاوی محتویات و ارجاعات تاریخی درون این بازی، به سراغ فرقه قاتلین می رویم و وجود آن را از نظر تاریخی مورد بررسی قرار می دهم.
آشنایی با فرقه اسماعیلیه (باطنی)
اسماعیلیه یا باطنیه فرقهای از
شیعه امامیه است که معتقدان آن، محمد بن اسماعیل برادرزاده امام موسی بن
جعفر را آخرین امام میدانستند. ظهور این فرقه در اصل نتیجه اختلاف در
امامت اسماعیل بن جعفر صادق با برادرش موسی بن جعفر بوده است. اسماعیلیان
معتقدند که پس از مرگ جعفر صادق(در قرن هشتم میلادی) امامت به پسر بزگتر وی
میرسید؛ اما چون پسرش اسماعیل پیش از پدر درگذشته بود، امامت به محمد بن
اسماعیل منتقل شد که سابع تام است و دور هفت با او تمام میشود و پس از او
امامت در خاندان وی باقی ماند. آنها در میان اهل سنت به «باطنیان»مشهورند و
شیعه هفت امامی نیز نامیده میشوند. اسماعیلیه به دو فرقه مستعلوی و نزاری
تقسیم میشوند.
به اعتقاد اسماعیلیان مطالب ظاهری دین دارای بواطنی است
که فقط امام و تعلیمیافتگان او بر آن ها واقفند و باید آن ها را از او یا
از کسانی که از وی تعلیم گرفته اند، آموخت.
آنان پس از سالها دعوت
پنهانی در سال 290 ه.ق دعوت خود را آشكار و با تشكیل خلافت فاطمی توسط
"عبیدالله مهدی" در مغرب و پس از آن در مصر حكومتی مقتدر كه رقیبی قدرتمند
در مقابل خلافت سنی عباس بود، پدید آورده و به تبلیغ در تمام قلمرو اسلامی
از جمله ایران پرداختند.
مقارن این فعالیت "حسن صباح حمیری" (473-518 ه.ق) با آنها ارتباط برقرار كرده به آیین اسماعیلی درآمد و "عبدالملك عطاش" به او نیابت دعوت داد.
"صباح" پیش از این مانند اجداد
خود مذهب شیعۀ اثنی عشری داشت و ملازم "ملكشاه سلجوقی" بود ولی بعد از
گرویدن به اسماعیلیان با وزیر او "خواجه نظامالملك" مخالفت كرد و در دورۀ
"مستنصر" ، خلیفه وقت فاطمی، عازم مصر شد و پس از یك سال و نیم اقامت به
خاطر حمایتش از خلافت نزار در مقابل "مستعلی" از مصر به مغرب و از آن جا به
شام ، عراق و ایران آمد و اسماعیلیان نزاری را در ایران بنا نهاد و "مهدی
علوی" نماینده ملكشاه را از قلعههای "الموت" بیرون رانده، آنجا را مركز
دعوت و حكومت خود قرار داد و داعیانی به اطراف فرستاد و "نظام الملك" را كه
مانع جدی او بود، توسط فدائیان اسماعیلی ترور كرد و با مرگ ملكشاه سلجوقی
كارش قوت گرفت.
"صباح" در ابتدای حكومت، داعی "حسین قاینی" را به دعوت
"قهستان" و "كیا بزرگ امیر" ،را به فتح قلعۀ لَمْبسر در رودبار الموت كه
قبول دعوت نمیكردند، فرستاد و با كشتن بیشتر ساكنان قلعه، آنجا را فتح
نمود.
"صباح" در مدت طولانی در آنجا به تدبیر امور ملك و تدوین مسائل
اعتقادی پرداخته، هرگز از قلعه بیرون نیامد تا اینكه در سال 518 مریض شده،
كیا بزرگ امیر را از لمبسر فرا خواند و به جای خود نصب كرد.
جانشینان حسن صباح
كیا بزرگ امیر (518 تا 532 ه.ق)
كیا
بعد از فوت "حسن صباح" روش او را دنبال كرد و قلعههای مرتفع و مستحكمی
بنا نهاده، بلاد اطراف را تصرف كرد و در سال 520 به عمارت قعلۀ میمون دز
فرمان داد. و با سلطان مسعود سلجوقی درگیر شد. توسط فدائیان جمعی از اعیان
و بزرگان از جمله خلیفه مسترشد عباسی را كشت.
محمدبن كیابزرگ (532 تا 555 ه.ق)
محمد
بنا به وصیت پدر جانشین او شد و روش پدرش را ادامه داد. در دورۀ او خلیفه
راشد عباسی كه به انتقام خون پدرش از بغداد راهی ایران شد در اصفهان توسط
فدائیان ترور شد.
حسن بن محمد بن كیا بزرگ امید (555 تا 577 ه.ق)
حسن
ملقب به (علی ذِكْرِه السلام) كه در علوم و عقاید اسماعیلیه بر پدر پیشی
گرفته بود چون مردم او را امام موعود خواندند، پدرش، او و پیروانش را از
این امر نهی كرد و موافقان امامت، او را كشت.
اما چون حسن به ریاست
قلعه رسید شریعت را ابطال و اعلام قیامت نموده و ادعا كرد كه از امام مستور
نایبی نزد او آمده كه امام درِ رحمت بر بندگان گشوده و تكالیف شرعی را
برداشته و ایشان را به قیامت رسانده است، پس نماز عید گذارده افطار كرد و
به سرور و شادی پرداخته گفت: امروز عید قیامت است. به دنبال این اقدام او
رسوم شریعت و قواعد اسلامی فسخ و الحاد در "رودبار" و "قهستان" بنا نهاد.
از آن پس اسماعیلیان به ملاحده موسوم شدند. او به قدری در الحاد و انجام
قبایح و منكرات پیش رفت كه توسط حسن بن نامور كشته شد. (جوینی- تاریخ
جهانگشایی)
(ظاهرا استان بازی در دوره حکومت حسن بن محمد بن کیا بزرگ
امید روایت می شود. طبق دیالوگ های موجود در بازی ظاهرا شریعت از طرف کیا
بزرگ ابطال شده و قیامت اعلام شده است. شاید یکی از دلایلی که سازندگان
بازی، الطایر را شخصیتی بدون دین و مذهب معرفی کرده اند، وجود همین موضوع
باشد.)
روشهای مبارزاتی اسماعیلیان نزاری
استراتژی یا هدف کلی اسماعیلیان
در مبارزه عبارت بود از: برانداختن دولتهای متحد ترکان سلجوقی و خلفای
عباسی بغداد، اضمحلال نظام حاکم و اقطاعداری، احیای نظام تولید دستهجمعی
جماعت قدیمی آزاد کشاورزی، دادن آزادی کار و کسب به پیشهوران و صنعتکاران و
بازاریان و درنهایت برقراری حکومتی که برای مردم حتیالامکان مطلوب و
مبتنی بر عدالت باشد.
در دولت اسماعیلی سلطه سیاسی سلجوقی از میان رفته
بود، ادارات سلجوقی رانده شده بودند و شکل سنتی حکومت، یعنی سلطنت ارثی،
جایش را به حکومت حسن صباح و همرزمان او داده بود که نماینده مردم، یعنی
پیشهوران و فقرای شهری و دهقانان، بودند. اینها دستاوردهای بزرگ مردم به
پاخاسته بود.
حسن صباح، برای اداره دژهای گوناگون، دژبانانی از میان
نزدیکترین هم رزمانش تعیین میکرد. اما آنان را نباید اقطاعداران نوین
تصور کرد که در برابر خدمت نظامی به حسن صباح ، زمینهایی را در اختیار
گرفته باشند. محدودیت املاک اسماعیلی خود مساله جداکردن زمین و دادن آن به
افراد و بیرون رفتن این املاک از زیر قدرت مستقیم رئیس دولت اسماعیلی را
منتفی میکند. در منابع، خبری درباره تقسیم اقطاع در دولت اسماعیلی و
پیدایش اقطاعداران نوین وجود ندارد.
کسب استقلال سیاسی، اسماعیلیان را
از زیر سلطه دولت سلجوقی و اقطاعداران بیرون آورد، مالیاتها و باجها و
وظایفی که در دولت سلجوقی بر دوش مردم کشاورز بود، برافتاد. شکی نیست، حسن
صباح که به گفته جوینی مدت سیوپنجسال از الموت بیرون نشد، چون شاهان
سلجوقی در پی شکار نبود.
تقریباً در هر شهر یک هسته اسماعیلی وجود داشت.
این هستهها ظاهراً به محفل و مرکز تجمع دستههای مسلح تبدیل شده بود که
مانند برخی از دیگر دستههای مسلحی که در میان صنعتگران تشکیل مییافت، در
جنگهای گروههای متخاصم سلجوقی حتی بهعنوان متحد وارد سپاه طرفهای درگیر
میشدند. این دستههای مسلح بودند که دژهای حساس و کلیدی را بهعنوان
ستادهای دفاعی مسخر میساختند، یا گهگاه امیری که تمایل داشت از پشتیبانی
آنان بهرهمند شود، این دژها را به آنان واگذار میکرد.
اما تاکتیک یا روشهای مبارزاتی اسماعیلیان نزاری در راه رسیدن به استراتژی و هدف کلی به قرار زیر بود:
1- تسخیر قلعههای امن و
دستنیافتنی در نواحی حساس، به روشهای سیاسی و اعمال نفوذ سازمانی، یا
نیرنگ و در صورت امکان جنگ، در غیر این صورت، ساختن قلعه در جاهای مناسب به
منظور تبدیل آنها به مراکز دعوت و پایگاه سیاسی ــ نظامی، چنانکه حسن
صباح، بزرگ امید، حسین قاینی، ابن عطاش، ارجانی و دیگران کردند.
2- تربیت داعی و فرستادن ایشان به شهرها و مراکز مهم اجتماعی برای تبلیغ و دعوت و جلب هرچه بیشتر مردم مستعد به سازمان.
ماموران
اسماعیلی در ایران و شام سعی میکردند فعالیت خود را در نواحیای مستقر
سازند که مردم آن سنتهای قدیمی از بدعتهای مذهبی داشتند. اینگونه سنن به
نحوی شگفتآور پابرجا هستند و در بعضی نقاط تا امروز باقی ماندهاند.
نیروی
پشتیبان اسماعیلیان در نواحی روستایی و کوهستانی موثرتر به جنبش
درمیآمدند و راهبری میشدند، اما این نیرو مختص این نواحی نبود.
اسماعیلیان در شهرها نیز پیروانی داشتند که در موقع لزوم به مردان ماموری
که از قلاع به شهرها گسیل میشدند، با احتیاط کمک میکردند. گاهی چون در
اصفهان و دمشق این پشتیبانان شهری به حدی نیرومند بودند که علناً برای به
دست آوردن قدرت تلاش میکردند، معمولاً چنین تصور شده است که پشتیبانان
شهری اسماعیلیان از طبقات پایین اجتماع ــ صاحبان حرفهها و پایینتر از
آنها طبقات ناآرام و متحرک و متغیر ــ بودهاند. مبنای این تصور و فرض،
اشارات اتفاقی به اسماعیلیانی از این طبقات، و فقدان کلی مدارک در مورد
وجود طرفداران اسماعیلی در میان طبقات مرفهتر و بالای اجتماع، و حتی در
میان آنانی میباشد که از نظام سلجوقیان و عباسیان دلخوشی نداشتند.[41]
3-
افزایش و گسترش واحدهای هر سازمان در هر بخش و تحکیم اساس و مبانی
نهانروشی و رازداری بهشدتی که همهچیز بر نااهل و بیگانه پوشیده باشد.
4ــ
به کارهای حساس گماردن شخصیتهای نهضت در میان اطرافیان سلطان و جلب رجال و
بلندپایگان کشوری از راه دعوت یا به هر نحو دیگر، تا حفظالغیب کنند و
مراقب اوضاع و احوال و جریانات حکومت و دولت سلطانی باشند و اگر اقداماتی
بر ضد اسماعیلیان و اهل دعوت در کار است، حتیالمقدور خنثی کنند و در
مواقع خطر گوش به زنگ باشند و اخبار لازم را به پیر اول یا شیخالجبل محلی
برسانند تا اهل قلعههای اسماعیلی غافلگیر نشوند و همچنین جلب سربازان و
افسران تا دستگاه سپاهیان و قشون سلطانی را در مواقع لازم از عمل بازدارند.
5ــ
دامنزدن به آتش جنگ و اختلاف وزراء و سلاطین و نیز میان شاهزادگان سلجوقی
از جمله آنکه هرگاه میان سلطان برکیارق و سلطانمحمد یا دیگر شاهزادگان
سلجوقی جنگ میافتاد، به تحریک یکی و حمایت دیگری دست میزدند.
6ــ
برانگیختن مردم تحت ظلم و ستم در هرجا به شورش و تولید ناامنی و غارت
ثروتمندانی که عقیده داشتند از خوردن مال و بردن بهره کار مردم، ثروتمند و
مالدار شدهاند.
7ــ گسترش کشاورزی و بهبود دامداری و رونق دادن به
فعالیتهای اقتصادی در بیرون شهرستانها و مراکز زیر فرمان خود تا قلعهها از
لحاظ مادی و ذخیره مواد غذایی در مواقع جنگ و محاصره برای سالها تامین
باشد.
8ــ تحت فرمان داشتن جنگجویانی مجهز با انضباط نظامی تا همچون
ارتشی، در مواقع لزوم، آماده دفاع از قلعهها و دفع حملات لشکریان سلطان و
دشمنان دیگر یا جنگهای رویاروی احتمالی باشند.
اسماعیلیان از یک جهت
نظیر و همانند قبلی ندارند، و آن استفاده از وحشت به صورت اصولی، و بهطور
ممتد و طبق نقشه بهعنوان یک حربه سیاسی است. آن فرقه عراقی که قربانیان
خود را خفه میکردند، سازمانی کوچک داشتند، و عملشان اتفاقی بود و بیشتر
شبیه آدمکشان هندی ــ که احتمال میرود با آنها ارتباط داشتهاند ــ بودند.
قتلهای سیاسی پیشین کار افراد یا گروههای کوچکی از توطئهگران بود، و هدف و
نتیجه محدودی داشت. در فنون آدمکشی و توطئه، اسماعیلیان پیشقدم فراوان
داشتند. حتی در اصلاح و اعتلای آدمکشی به صورت یک فن، یک آیین، و یک فریضه
مذهبی کسانی پیشگام و پیشتاز آنها بودند، اما آنها اولین کسانی هستند که
به ایجاد وحشت دست زدند. یک شاعر اسماعیلی میگوید که «ای برادران چون زمان
پیروزی فرا رسد و اقبال از دو جهان به یاری ما شتابد، آنگاه یک جنگاور
پیاده کافی است که پادشاهی را با صدهزار سوار به وحشت افکند.»
حسن صباح
میدانست که پیروانش نمیتوانند با قوای مسلح دولت سلجوقی روبرو شوند و
آنها را شکست دهند. دیگران قبل از وی نشان داده بودند که بدون نقشه به قهر
متوسلشدن فایدهای به بار نمیآورد. بنابراین حسن راه تازهای یافت که از
آن راه قوای منظم و فداکار کوچکی میتوانست بر سپاه بسیار گرانتر دشمن
بتازد و پیروزی یابد. یک نویسنده جدید میگوید: «سیاست وحشت به وسیله
تشکیلات کاملاً محدودی به مرحله اجرا درمیآید و به وسیله برنامه مستمری از
هدفهای وسیع و متنوع که ایجاد وحشت بهخاطر آنها صورت میگیرد، القاء
میشود.» این روشی بود که حسن صباح برای مبارزه برگزید و یحتمل خود اختراع
کرد.
9ــ تقویت بنیه مالی با گرفتن عوارض و مالیات عادلانه مرتب از
نواحی تحت فرمان خود و اخذ پیشکشی و باجهای گران به تهدید و ارعاب از
ثروتمندان و اشراف که به صورت امری عادی درآمده بود.
10ــ ادامه انواع
مبارزه و جنگ بیوقفه در دو جبهه یکی بر ضد دولتهای متحد سلجوقی و خلفای
عباسی بغداد و دیگر بر ضد طبقه ممتاز و اقطاعداران که همگی در غارت ملت با
هم اتحاد و اتفاق داشتند.
11ــ ترورها و کشتن رجال سیاسی دولتی و دینی که از مخالفان سرسخت دعوت اسماعیلی بودند، مثل وزراء، خلفا، حکام، قضات دشمن و ...
افراد کشته شده به دست
اسماعیلیان از دو گروه عمده بودند: نخست سلاطین، امرای لشکر و وزراء؛ دوم،
قضات و دیگر بزرگان دینی. گروه سومی نیز که بینابین این دو گروه بود، گاهی
مورد توجه اسماعیلیان قرار میگرفتند و آنان روسای شهرها بودند. به استثنای
معدودی، قربانیان سنی بودند، زیرا اسماعیلیان، به اثنیعشریان یا دیگر
شیعیان حمله نمیکردند، و نیز خنجرهایشان را علیه مسیحیان و یهودیان بومی
به کار نمیبردند. حتی حملات آنها به صلیبیان در شام انگشتشمار است و به
نظر میرسد که اغلب آنها بعد از سازش میان سنیان و صلاحالدین، و اتحاد
جلالالدین حسن با خلیفه بغداد انجام شده است. دشمن اسماعیلیان دستگاه
عباسی، لشکری، اداری و دینی اهل تسنن بود. قتل اهل تسنن برای ترسانیدن،
تضعیف و سرانجام برافکندن این دستگاه بود. بعضی از این قتلها اصولاً برای
انتقام و تنبیه و تحذیر بود، مانند قتل فقهای اهل سنت که علیه اسماعیلیان
سخنی گفته و یا اقدامی کرده بودند. قربانیان دیگر به دلایل آنی خاصی انتخاب
میشدند، مانند فرماندهان سپاهیانی که به مراکز اسماعیلی حمله میکردند یا
قتل ساکنان قلاعی که اسماعیلیان قصد تصرف آنها را داشتند. در مجموع،
انگیزههای سیاسی و تبلیغی دست به دست هم میدادند و قتل عدهای از
شخصیتهای بزرگ را باعث میشدند، مانند قتل نظامالملک؛ خلیفه راشد و
مسترشد، خلفای عباسی؛ سوء قصد به جان صلاحالدین ایوبی، نخستین و بزرگترین
ترور اسماعیلیان؛ و کشتن خواجه نظامالملک، وزیر مقتدر و مشهور ملکشاه
سلجوقی، که گفتند: «او نجاری را کشت و ما او را به ازاء (خون) او کشتیم.»
همچنین
از دیگر ترورهای مهم میتوان از کشتهشدن مفتی اصفهان؛ رئیس بیهق؛
امیرسپهدار ارغش؛ امیر سپهدار برسق ملکشاهی؛ تاجالملک؛ معینالدین و کمال
سمیرمی، وزیران سلجوقی؛ احمدیل، حاکم آذربایجان؛ عبدالله خطیب قاضی اصفهانی
و فخرالملک، پسر خواجهنظامالملک، یادآورد. افزون بر اینها، نام دهها تن
دیگر با شرح چگونگی کشتهشدن آنان در الکامل ابن اثیر و جامعالتواریخ
رشیدی نیز آمده است.
در مورد نحوه عملکرد و ترورهای فدائیان گویند: «شاه
ارمن و خلاط ”ملک اشرف" قصد قلعهای از قلاع ایشان کرد، دو روز در پای
قلعه بنشست و حصار داد. روز سیم بامداد برخاست، پیش بالش خود کاردی دید در
زمین نشانده و رقعه افتاده. در آن رقعه نظر کرد نوشته دید که امشب کارد به
زمین فرو بردیم تا تو آگاه شوی که اگر یک شب دیگر مقام کنی کارد به سینه تو
فروبریم تا یقین بدانی. ملک اشرف از آن مقام کوچ کرد و با ایشان صداقت
آغاز نهاد. فیالجمله کار ایشان هر روز قوت میگرفت.»
ابناثیر گوید: «در اول ماه
محرم سال 510 هجری یکی از افراد اسماعیلیان به ”احمدیل" حاکم آذربایجان،
حمله کرد و زخمی با کارد به او زد. اما احمدیل او را از پای درآورد.
بیدرنگ یک فدایی اسماعیلی دیگر به سوی احمدیل حمله برد که نگهبانان او را
نیز بکشتند. با این وضع سومین نفر از فداییان پیش دوید و چنان کاردی به
احمدیل زد که در دم کشته شد و حاضران از دلیری این سومین نفر به سختی دچار
شگفتی شدند. چون با اینکه دیده بود لحظاتی قبل چطور دو دوست او پیش چشمش
کشته شدند، باز در انجام وظیفه سستی به خود راه نداده بود.»
ابناثیر
بازگوید: «در سال 515 هجری یک فدایی با کارد به کمال سمیرمی، وزیر سلطان
محمود سلجوقی، حمله برد و ضرباتی زد، ولی موثر واقع نشد. ضارب به سوی دجله
گریخت. غلامان وزیر او را دنبال کردند. در این وقت که دور و بر وزیر خالی
مانده بود، فدایی دیگری موقع را غنیمت شمرد و با کارد ضربهای به پهلوی او
زد، سپس از استرش به زیر کشید و بر زمین انداخت و چند زخم دیگر بر او زد.
محافظان وزیر که به دنبال ضارب اولی رفته بودند، چون برگشتند، دو نفر فدایی
دیگر به آنان حملهور شدند و آنان ترسیدند و فرار کردند. هنگامی دوباره
بازگشتند که دیدند وزیر را مثل گوسفند سربریدهاند.»
هاجسن مینویسد:
«بههرحال از جانگذشتگی دلیرانه مردانی که با چنان عدهای قلیل خود را وقف
چنین کارهای بزرگ میکردند؛ به منزله خودکشی بود، زیرا کسانی که مورد حمله
آنان قرار میگرفتند، معمولاً مسلح بودند و پیرامونشان را نیز گماشتگان
مسلح گرفته بودند. درواقع چنین تهوری نشانه شدت اعتقادات آنان به فرقه خود
است، و این چنین چیزی، بهندرت دیده شده است. شکی نیست که فداییان را
تاحدی، با تحریکات شخصی و اجتماعی آماده میساختند.»
در کار اسماعیلیان
هم نقشهکشیهای دقیق و محتاطانه وجود داشت، و هم شور و غیرت آمیخته به
تعصب. در کار آنان چند اصل مشخص است: فتح قلاع که آنها را با پایگاههای
امنی مجهز میساخت. بعضی از این قلعهها قبلاً کنام روسای راهزنان بود؛
قانون رازداری و اخفاء به ایمنی و همبستگی آنان کمک میکرد؛ کار فدائیان را
اقدامات سیاسی و دینی پشتیبانی مینمود؛ داعیان اسماعیلی در میان مردم
شهری و روستایی طرفدارانی به دست میآوردند؛ رسولان اسماعیلی با کسانی که
مقامات عالی داشتند و ترس یا جاهطلبی آنها ممکن بود آن را در زمره متحدان
موقتی نهضت اسماعیلی درآورد، ملاقات میکردند.
در انتهای این بحث باید
گفت که فدائیان اسماعیلی آدمکشی را اختراع نکردند، فقط نام خود را بر آن
نهادند (اشاره است به معنای دیگر لفظ Assassin در زبان های اروپایی به معنی
حشیش یا فدائیان اسماعیلی و آدمکش و Assassination به معنی آدمکشی).
آدمکشی بدینصورت به اندازه نژاد بشر قدمت دارد. عدهای از نویسندگان
معتقدند بعضی از موارد ترور و آدمکشی اسماعیلیان که دلیل آنها روشن است،
معمولاً موارد تدافعی و تلافی است. چون اسماعیلیان به مردم عادی کاری
نداشتند، بلکه طرف حساب آنها امرای لشکر یا وزراء یا خلفا و یا پادشاهان و
بزرگان بودهاند.
اینها معتقدند روش ترور در آن روزگار در وضعیتی که
هیاتهای حاکمه به ارتش و دولت مسلح وابسته بودند، برای نهضتی که با همه
اعضای فداکار خود قادر نبود اکثر مردم را به خود جلب کنند، میتوانست امری
حیاتی و مطلوب بلکه معقول هم باشد.
بههمین دلیل هم ترور یکی از روشهای
مبارزاتی یا تاکتیکهای اسماعیلیان بود که از آن به مثابه برندهترین و
کاریترین سلاحها بهره میگرفتند. این سلاح نیز بسیار موثر واقع شد تا
جایی که قدرت سیاسی و شخصیت حقوقی اسماعیلیان را تثبیت کرد.
حال زمان آن فرا رسیده که ببینیم نام بازی (Assassin’s Creed) از کجا آمده و اعضای "فرقه قاتلین" چه کسانی هستند. بدین منظور لازم است کمی درمورد گروه حشاشین و نحوه عملکرد آن ها اطلاع کسب کنیم:
افسانه های حشاشین و Assassins
به راستی این اهل حشیش چه کسانی
هستند؟تا به امروز افسانههای بسیاری درباره اسماعیلیان ساخته شده است و
شایعكننده آن ها نخست معاندان و مخالفان مذهبی آن ها در میان مسلمانان
بودهاند و سپس با شاخ و برگ بیشتر، جنگجویان صلیبی و وقایعنگاران مسیحی
آن ها را به غرب آوردهاند. عمدتا از طریق نوشتههای آنان بود كه واژه
«اساسین» (حشاشین، آدمكشان) وارد زبانهای اروپایی شد و بهعنوان مترادفی
برای قاتلان حرفهای و سیاسی انتشار عام پیدا كرد. اهریمنی شناختن
«فرقههای حشاشین» از آن پس، و پذیرفتن بیچون و چرای چنان داستانها و
افسانههایی تا به امروز، یكی از پدیدههای شگفتانگیز ادبی است. حتی
واژهنامه معتبر آكسفورد (1989) همان اشتقاق نادرست را برای واژه
Assassinsبه كار برده، یعنی:
«كسی كه معتاد به خوردن حشیش است؛ واژه
حشاشین در عربی برای پیروان فرقه اسماعیلی به كار میرود كه خویشتن را با
كشیدن حشیش یا شاهدانه، هنگامی كه آماده فرستاده شدن برای كشتن پادشاهی و
یا یك رجل سیاسی بودند، سرمست میساختند.»
لحن این تعریف صرفنظر از
اشتباه تاریخی آن، از آن جهت جالب است كه نشان میدهد ما چگونه هنوز تحت
تاثیر افسانههای گذشته هستیم. بهویژه در زیرنویس انگلیسی بسیاری از
فیلمها، Assassins به معنی تروریستها به كار میرود، درباره طالبان،
عربها، فلسطینیها و... بیشتر دنیای مغربزمین نخستینبار در نتیجه انتشار
كتاب «توصیف جهان» ماركوپولو با حشاشین آشنا شدند. این كتاب كه بعدها به
نام «سفرنامه ماركوپولو» شهرت یافت، در آن روزگار از «پرفروشترین» كتابها
شد و موجب پدید آمدن موجی از سفرنامهنویسی گشت. تا مدتهای مدید، جهان؛
سفرنامه ماركوپولو را بهعنوان كتابی مستند و موفق میشناخت تا اینكه یكی
از جدیدترین پژوهندگان به نام "فرانسس وود" در كتاب جذاب و دلنشین خود به
نام «آیا ماركوپولو به چین رفت؟» درباره ماركوپولو و صحت انتساب كتاب به او
شك بسیار كرد و به این نتیجه رسید كه كتاب ماركوپولو به احتمال قوی حاصل
تخیلات و خیالپردازیهای جاندار ماركوپولو و روستیجلو (بازنویسیكننده و
مولف كتاب ماركوپولو) بوده است.
به هر حال، توصیف ماركوپولو از
«استاد بزرگ آدمكشان (حشاشین)» و قلعه معظم او در الموت و «باغ بهشت» معروف
او یكی از پردرنگترین اسطورههای شرقی است كه از اروپای سدههای میانه به
ما رسیده است. داستان چنین میگوید كه «استاد بزرگ» (حسن صباح) در قلعه
دوردست تسخیرناپذیری زندگی میكرد و در آنجا توطئه میچید كه جهان اسلام را
تسخیر كند؛ در پی این رویا فداییان متعصب را میفرستاد تا دشمنانش را از
پای درآورند. داستان اینگونه ادامه مییابد كه این فداییان پیش از آنكه
ماموریت مرگبار خود را آغاز کنند، نخست، به آن ها شرابی آمیخته به حشیش به
دست دوشیزگانی زیبا، در باغی مسحوركننده میخوراندند تا طعم لذاتی را كه در
بهشت بعد از مرگ انتظار آن ها را میكشند، بچشانند. نخستین كتابی كه سراسر
به بررسی اسماعیلیان پرداخته بود در آلمان به قلم یك سیاستمدار و محقق
اتریشی به نام "یوزف فن هامرـ پورگشتال"، در سال 1818 نوشته شد. او به علت
دشمنی با اسماعیلیان، عنان قلم را به دست احساسات سپرد. او بدون هیچ پرسشی
همه افسانههای شایع را درباره اسماعیلیان پذیرفت و در واقع روایتی از خویش
درباره نیات پلید حسن صباح و گروه آدمكشان حشیشی او برای از میان بردن
اسلام از داخل پرداخت. آثار ایوانف در سالهای پس از 1930 م. دید سنتی
شرقشناسان را نسبت به اسماعیلیه تغییری داد. سپس در سال 1955 م. مارشال
جی. اس.ها جسن (استاد دانشگاه شیكاگو) بررسی محققانه و جامعی درباره
اسماعیلیان دوره الموت نوشت. كتاب او به نام «فرقه اسماعیلیه» تا امروز یك
كتاب مرجع استاندارد درباره این موضوع باقیمانده است. وی به هیچ روی در
كار خود با افسانههای گوناگون و روایات تحریفشده مورخان اهل سنت و
وقایعنامهنویسان صلیبی از در مصالحه درنیامد. او توانست هرجا كه ممكن بود
به منابع و مآخذ اصلی خود اسماعیلیان به فارسی و عربی مراجعه كند. البته
افسانههای حشاشین (و شاید هر افسانه دیگر) ریشه در «ترس، دشمنی، جهل و
خیالپردازی» داشتند اما حیرتانگیز این است كه هنوز به آن ها نیمه باوری
هست و بهعنوان واقعیت از سوی آنان كه شعار واقعیتنمایی را میدهند ترویج
میشود، چنانكه نوشتههای بعد از حادثه 11 سپتامبر درباره ریشههای
تروریسم سیاسی نشان میدهد هنوز راه بس درازی در پیش است كه تهمانده
قرنها اسطوره و افسانه سرانجام از میان برود. نویسنده كتاب (پیتر ویلی)،
خود میگوید: «اسماعیلیان مردمانی بودند با هوشی خارقالعاده، عزمی
استثنایی، علمی پیشرفته درباره معماری نظامی، سازماندهی و فن پشتیبانی و
تداركات و نیز كشاورزانی فوقالعاده موفق و مهندسان آبی زبردست در
منطقههای نسبتا كوهستانی و خشك. جنبه معنوی، عقلی و فرهنگی حیات اسماعیلیه
ملاطی بود كه آنها را بهعنوان یك جامعه منسجم و پویا، و سرفراز از
موفقیتهایشان، بهیكدیگر پیوند میداد. تصویری كه در نهایت كار به دست
میآید درست نقطه مقابل حشاشین و آدمكشان در تخیلهای عامیانه است.
عدم صحت این موضوع را حتی می توان در نوشته های سایر غربی ها نیز مشاهده کرد:
Nevertheless, the most
acceptable etymology of the word assassin is the simple one, it comes
from Hassan (Hasan ibn al-Sabbah) and his followers, and so had it been
for centuries. The noise around the hashish version was invented in
1809, in Paris, by the French orientalist Sylvestre de Sacy, whom on
July the 7th of that year, presented a lecture at the Academy of
Inscriptions and Fine Letters (Académie des inscriptions et belles
lettres) –part of the Institute of France- in which he retook the Marco
Polo chronicle concerning drugs and this sect of murderers, and
associated it with the word. Curiously his theory had great success and
apparently still has.
– Jacques Boudet, , Les mots de l’histoire}, Ed. Larousse-Bordas, Paris, 1998
Many scholars have argued,
and demonstrated convincingly, that the attribution of the epithet
'hashish eaters' or 'hashish takers' is a misnomer derived from enemies
of the Isma'ilis and was never used by Muslim chroniclers or sources. It
was therefore used in a pejorative sense of 'enemies' or 'disreputable
people'. This sense of the term survived into modern times with the
common Egyptian usage of the term Hashasheen in the 1930s to mean simply
'noisy or riotous'. It is unlikely that the austere Hasan-i Sabbah
indulged personally in drug taking. ...There is no mention of that drug
[hashish] in connection with the Persian Assassins - especially in the
library of Alamut ("the secret archives").
– Edward Burman, The Assassins - Holy Killers of Islam
از بازی تا واقعیت (آشنایی با برخی از شخصیت های بازی)
پس
از روایت تاریخ مختصری درمورد جنگ های صلیبی، شوالیه های معبد، فرقه
اسماعیلیه و حشاشیون، نوبت به بررسی اسامی افراد موجود در این بازی می
پردازم. در طول بازی با اسامی افراد مختلفی نظیر المعلم، جبیر، رابرت دی
سابله و... برخورد می کنیم که نقشی اساسی در روند داستان ایفا می کنند. حال
ببینیم که آیا این اسامی واقعی هستند و یا همه آن ها در ذهن نویسنده
داستان بازی شکل گرفته اند؟ در ادامه با برخی از این اسامی آشنا می شویم:
1- المعلم (در بازی):
نام
واقعی این شخصیت، راشدالدین سنان است که در بازی او را المعلم می نامند.
البته لقب واقعی او در تاریخ "شیخ جبل" و "پیر کوهستان" بوده و المعلم لقبی
ساختگی به شمار می رود.
او در بازی، رئیس فرقه قاتلین و استاد الطایر
است. المعلم در ابتدای داستان فردی صلح طلب و بسیار مقید اخلاقیات معرفی می
شود (المعلم، الطایر را به خاطر کشتن فردی بی گناه مجازات می کند)، اما
بعدها معلوم می شود که درواقع یکی از اعضای گروه شوالیه های معبد بوده که
از تقسیم عادلانه قدرت بین شوالیه ها سر باز زده و قصد دارد با به دست
آوردن شیء باستانی به نام "قطعه ای از باغ عدن" قدرت را به تنهایی به دست
گیرد و بر جهان حکومت کند. او طراح اصلی قتل 9 نفر از افراد تاثیرگذار
مسلمان و مسیحی در بازی معرفی می شود. در انتهای بازی درگیری شدیدی بین
المعلم و الطایر صورت می گیرد و المعلم به دست الطایر کشته می شود.
در
ادامه، با بررسی هویت تاریخی این شخصیت، متوجه خواهید شد که غربی ها چطور
این شخصیت برجسته تاریخی را تحقیر و تحریف کرده اند. غرض ورزی اروپاییان
(نسل جدید صلیبیان) در روایت هایشان از شخصیت های تاریخی آسیایی و به خصوص
مسلمانان، در اینجا به طور واضح قابل مشاهده و بررسی است.
تاریخ چه می گوید؟
ابوالحسن راشدالدین سنان بن
محمد در سال 528 ه در یکی از روستاهای بصره و از پدر و مادری امامی مذهب
زاده شده . در همان جا به کیش اسماعیلی در آمد و رهسپار الموت گشت و مشمول
عنایت "محمد"، فرزند "کیا بزرگ امید" قرار گرفت . (یوسف ابوالمحاسن (ابن
تغری بردی)، النجوم الظاهرة فی ملوک مصر والقاهره (قاهره، دارالکتب
المصریه، 1375ه) ج 6، ص 117)
"کمال الدین بن عدیم حلبی" تاریخ نگار
شامی معاصر سنان و نیز "ابوفراس منیقی" که شرح حال رهبر نزاریان شام را به
رشته تحریر در آورده، با تفاوت هایی، چگونگی تغییر آیین و مسلک سنان و ورود
به الموت و سپس شام را از زبان خود وی چنین نقل می کنند:
«من در بصره
بزرگ شده ام. پدرم از معارف شهر بود. در آن جا بود که این عقیده در من رخنه
کرد . آن گاه بین من و برادرانم اتفاقی افتاد که مرا مجبور به ترک آنان
کرد. بدون زاد و راحله و یا مرکب عزم سفر کردم . راه را در پیش گرفتم و
رفتم تا به الموت رسیدم و بدان داخل شدم. حکمران آن کیا محمد بود و او دو
پسر به نام های حسن و حسین داشت. او مرا با فرزندان خود به مدرسه فرستاد و
در خوراک و پوشاک و مدرسه و پرورش و همه آن چیزهایی که کودک نیازمند آن است
با من چنان رفتار نمود که با پسران خویش رفتار می کرد . من در الموت ماندم
تا آن که کیامحمد درگذشت و پسرش حسن جانشین او گشت. حسن به من فرمان داد
که به شام بروم و من هم چنان که از بصره به الموت عزیمت کرده بودم، از
الموت عازم شام شدم. حسن به من نامه و فرمان هایی داده بود . چون وارد موصل
شدم در مسجد نجاران توقف کردم و شب را در آن جا گذرانیدم و سپس به راه
خویش ادامه دادم و دیگر در هیچ شهری توقف نکردم تا به رقه رسیدم . برای یکی
از رفیقان آن جا نامه ای داشتم . نامه را بدو دادم و او برای من توشه راه
فراهم ساخت و اسبی تا حلب کرایه کرد. در آن جا رفیقی دیگر را ملاقات کردم و
نامه ای هم بدو دادم . او نیز برایم مرکبی کرایه کرد و مرا به کهف فرستاد .
حسن به من فرمان داده بود که در این قلعه بمانم و من در آن جا ماندم تا
شیخ "ابومحمد رئیس دعوت" در کوهستان در گذشت . خواجه "علی بن مسعود"، بدون
فرمان الموت، ولی با موافقت عده ای از رفیقان، به جای او نشست . آن گاه
رئیس "ابومنصور" که از بستگان شیخ ابومحمد بود با رئیس فهد توطئه کردند و
کس فرستادند تا خواجه علی بن مسعود را در هنگامی که از حمام بیرون می آمد
با کارد زد . پیشوایی در میان آن ها به صورت مشورتی باقی ماند و قاتلان
دستگیر و زندانی شدند. آن گاه فرمان از الموت در رسید که قاتل را به سیاست
رسانند و رئیس فهد را آزاد سازند . همراه این فرمان پیام و حکمی نیز بود که
می بایست بر رفیقان خوانده شود» . (فرهاد دفتری، افسانه های حشاشین یا
اسطوره های فدائیان اسماعیلی، ترجمه فریدون بدره ای (تهران، نشر و پژوهش
فرزان روز، 1376ش) ص 158- 159 .)
در همین ایام بود که "حسن دوم"
جانشین محمدبن کیابزرگ، بر بلندی های الموت ظاهر شد . با ظهور حسن دوم که
به تعبیر جوینی «به هر وقت رسوم شرعی و قواعد اسلامی را که از عهد حسن صباح
التزام آن نمودی، مسخ و فسخ جایز می داشت »، قیامت اعلام شد.
«اکنون
قیامت فرا رسید و امروز دیگر روز حساب است نه عمل، و لذا اگر کسی در روز
قیامت، حکم شریعت به کار دارد و بر عبادات و رسوم مواظبت نماید، نکال و قتل
و رجم و تعذیب بر او واجب تر باشد» . (علاء الدین عطاملک بن محمد جوینی،
تاریخ جهانگشای، تصحیح محمد قزوینی (تهران، انتشارات دنیای کتاب، 1375ش) ج
3، ص 225)
به قول هاجسن، وی در یکی از روزهای ماه رمضان، در سالگرد
شهادت علی علیه السلام مردم را از اطراف و اکناف به مجمعی که از آن زمان به
بعد، عید قیامت نامیده شد فرا خواند. (ک . س . هاحبسن، فرقه اسماعیلیه،
ترجمه فریدون بدره ای (چاپ سوم: تهران، سازمان انتشارت و آموزش انقلاب
اسلامی، 1369ش)، ص 199 .)
هاجسن در ادامه از زبان رشیدالدین فضل الله می نویسد:
«در
هفدهم رمضان سنه تسع و خمسین و خمسمائه بفرمود تا اهالی ولایات خود را در
آن روزها به الموت استحضار کردند، در میدان مصلا مجتمع شدند و چهار رایت
بزرگ از چهار لون سپید و سرخ و زرد و سبز که آن کار را مرتب کرده بودند، بر
چهار رکن منبر نسب کردند و خداوند علی ذکره السلام، جامه سفید پوشید و
عمامه سفید، نزدیک نصف النهار از قلعه برون آمد و از دست راست منبر درآمد و
به آهنگی هر چه تمام تر بر سر منبر شد و سه بار سلام کرد; اول بر دیلمیان
که [مرکز جمع بودند] و دیگر به خراسانیان، یا قهستانیان [بر دست راست]،
دیگر به عراقیان [بر دست چپ]، و لحظه هایی بر سر پای بنشست و باز برخاست و
شمشیر حمایل کرده به آواز بلند گفت: الا ای اهل العالمین از جن و انس و
ملائکه! او بر منبر رفت و آن گاه خطبه ای به لغت عربی ایراد کرد چنان که
حاضران دقت آوردند، به این اسم که سخن امام است . و یکی [فقیه را محمد
بستی] که بر عربیت آگاه بود بر پایه منبر نصب کرده بود تا ترجمه آن الفاظ
به پارسی با حاضران می گفت و تقریر می کرد . و مضمون خطبه بر این منهاج که
حسن بن محمد بزرگ امید خلیفه و داعی و حجت ماست، باید که شیعه ما در امور
دینی و دنیوی مطیع و متابع او باشند و حکم او محکم دانند و قول او قول ما
شناسند و بدانند که مولانا ایشان را شفیع شد و شما را به خدا رسانید و از
این نمط فصلی مشبع بر خواند و بعد از انشاد و ایراد، از منبر فرود آمد و دو
رکعت نماز عید بگزارد و خوان بنهاد و قوم را بنشاند تا افطار کردند و
اظهار رب و نشاط بر رسم اعیاد، و گفت امروز عید است [یعنی عید پایان روزه،
که در پایان ماه رمضان است ] و از آن گاه باز، ملاحده هفدهم رمضان را عید
قیام خواندندی، در آن روز به راح و راحت و انواع و شعف نمودند و به لهو و
تماشا تظاهر کردندی » .
* توجه به این نکته ضروری است
که در این ایام فرقه اسماعیلیه با چنین بدعتی به طور کامل از دین خارج شده و
رسما به عنوان ملحد در بین مسلمانان شناخته شدند. به همین دلیل شیعه
دانستن (و حتی مسلمان دانستن) این گروه در این دوران بسیار اشتباه محسوب می
شود.
هاجسن ادامه می دهد: «هفتاد روز بعد، در مؤمن آباد قهستان، انجمن
دیگری تشکیل گردید . منبر را به همان سیاق ترتیب دادند و بر آن جا، خطبه و
سجل و فصل که حسن فرستاده بود برخواندند . در این خطبه حسن اظهار نموده
بود که همان طور که پیش از این، مستنصر خلیفه خدا روی زمین بود و حسن صباح
خلیفه او، اینک من که حسنم می گویم:
"خلیفه خدای روی زمین منم، خلیفه
من این رئیس مظفر است و باید که فرمان او برند و کلام او کلام ما دانند و
آن چه او گوید دین و حق دانند ."
در این مراسم، حسن سه بدعت انقلابی
وضع کرد و از آن لحظه باز، این هر سه، به درجات گوناگون مورد قبول
اسماعیلیان نقاط مختلف قرار گرفت . نخست آن که: تنها به مقام داعی بسنده
نکرد، بلکه خویشتن را خلیفه و فرمانروای منصوب از جانب خداوند اعلام کرد .
دو دیگر آن که: به دوران فرمانروایی شریعت خاتمه داد . سه دیگر آن که! صلای
قیامت در داد و فرا رسیدن پایان جهان را اعلام داشت . هر یک از این
اقدامات، جز واپسین آن ها، دل و جرات فراوان می خواست . اقدام وی برای آن
که به عنوان خلیفه، در جامعه ای که خلیفه اگر مرتبه امامت هم داشت می بایست
از اعقاب و ذریه علی بن ابی طالب علیه السلام باشد، پذیرفته آید، امری
محصل بود . در عوض اقدام دوم او، یعنی پایان دادن به قدرت قانون و برداشتن
قاعده شرح از دوش مردم، نه تنها از لحاظ دنیای اسلام که شریعت اساس اخلاق
جامعه بود . بلکه از لحاظ خود اسماعیلیان هم که تقوا و ورع قاعده کلی
اجتماعی آنان بود، امری دور رس و صعب المنال بود . و بالاخره، تاکید ورزید
که پایان جهان نه تنها نزدیک است بلکه عملا فرا رسیده است و آنان که از
صمیم دل به ندای او جواب مثبت داده اند، برای همیشه به زندگی انگیخته شده و
آنان که گوش دل خود را به ندای او فراداشته اند، اکنون به داوری فراخوانده
می شوند و به درکات عدم سرنگون خواهند گردید . (توجه داشته باشید که در
انتهای بازی هم چنین پیشگویی هایی را به زمان های مختلف و از دیدگاه ادیان
مختلف می بینیم. به طور حتم ارتباط ویژه ای بین بدعت دینی اسماعیلیان در
زمان حسن دوم و پیشگویی های آخر زمانی گروه ها و مذاهب کنونی (اونجلیکال،
مایاها و...) در مورد پایان زمان وجود دارد.)
با این سه بدعت، حسن یا
مورد ستایش مردم قرار می گرفت یا آلت استهزای آنان می شد؛ و به راستی، مورد
ستایش قرار گرفت . معمولی ترین نام وی، که صورت دعا و محمدتی عالی داشت
علی ذکره السلام بود» .
به این ترتیب، «نظریه قیامت »
جایگزین «عقیده تعلیم » شد . راشدالدین سنان، رهبر نزاریان شام نیز دور
قیامت را اعلام کرد . (این هم سند دیگری بر این که سنان و افرادش در آن
زمان بدعت دینی را پذیرفته بودند و از دین خارج شده بودند.)
اما جلال الدین حسن نو مسلمان که بدعت حسن دوم را لغو کرد و خود را به اجرای شریعت ملزم داشت و به تعبیر ابوالقاسم کاشانی:
«شیعه
خود را از الحاد، توبیخ و منع مبذول داشت و بر التزام ایمان و اسلام ساعی و
راغب » ، فضای جدیدی را در نگرش سایر مسلمانان به اسماعیلیان پدید آورد.
(ابوالقاسم عبدالله بن علی کاشانی، زبدة التواریخ، به کوشش محمد تقی دانش
پژوه (تهران، موسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، 1366ش)، ص 214 .)
البته
برخی مانند "هامر پورگشتال" خاورشناس اتریشی معتقدند که اظهار شریعت گرایی
حسن نومسلمان از روی اخلاص نبوده بلکه سیاستی برای تجدید حیات دوباره فرقه
بوده است .
هامر معتقد است:
«بنابراین، احتمال قطع و یقین دارد که
روی برگردانیدن حسن از کیش اسماعیلی و نومسلمانی او که در همه جا با سر و
صدای زیاد تلقی شد و روی بر تافتن وی از الحاد چیزی نبود جز ریا و سالوس و
یک نقشه ژرف و حساب شده برای استقرار مجدد عقاید فرقه اسماعیلی، که در
نتیجه انتشار بی پروای آن ها اسماعیلیان مورد لعن علمای دین و تکفیر سلاطین
قرار گرفته بودند و کسب عنوان شهریاری به عوض منصب خداوندگاری . ژزوئیت ها
هم چون پارلمان آنان را به اخراج بلد تهدید کرد و حکم اضمحلال آن ها از
دربار واتیکان صادر شد، وقتی که از همه طرف صدای مجالس و کشورها علیه اصول و
سیاست اخلاقی آن ها بلند شد، عقاید خود را در مورد مشروع بودن انقلاب و
شاه کشی که بعضی از صاحب نظرانشان از روی بی خبری و بی احتیاطی بدان اشاره
کرده بودند، انکار کردند و علنا اصولی را که باز مخفیانه به عنوان قوانین
واقعی فرقه خود بدان عمل می کردند، مردود شمردند» . (فرهاد دفتری، همان، ص
177- 118)
راشدالدین پس از همراهی با «الموت » در اعلان قیامت و استقرار در شام، شروع به تحکیم مواضع و موقعیت نزاریان کرد و قلاع اسماعیلیه را بازسازی نموده و بر تعداد آن ها افزود و بر حفظ کیان نزاری در شام در مقابله با دشمنان سه گانه صلیبی، ایوبی و زنگی تدبیر جدید اندیشید . او ابتدا سفیری به نزد «آموری» پادشاه صلیبی بیت المقدس فرستاد و از او تقاضا کرد مالیات هایی که از طرف شهسواران پرستشگاه به نزاریان تحمیل شده را عفو کند و در عوض، نزاریان همراهی با صلیبی ها را علیه نورالدین زنگی تضمین کنند . (ویلیام صوری، تاریخ الحروب الصلیبیة، ج 2، ص 965; استیفن رانسیمان، تاریخ جنگ های صلیبی، ترجمه منوچهر کاشف (چاپ سوم: تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، 1371ش) ج 2، ص 462 و محمد سهیل طقوش، تاریخ الزنکیین فی الموصل و بلاد الشام و اقلیم الجزیرة، (بیروت، دارالنفائس، 1998 و 1999م) ص 404 .)
آموری این پیشنهاد را پذیرفت و
قول داد در سفر هیات صلیبی به نزد «سنان» یا «شیخ الجبل» این تقاضا را محقق
سازد . سفیران سنان که در بازگشت از بیت المقدس به سمت شمال شام در حرکت
بودند، در نزدیکی طرابلس از سوی شهسواران پرستشگاه که اولا ادعای فرمان
پذیری صرف از پاپ را داشتند و ثانیا با وعده لغو خراج نزاریان مخالف بودند
مورد حمله قرار گرفته کشته شدند .
البته «آموری» برای حفظ رابطه
دوستانه با نزایان، شهسواران پرستشگاه را تنبیه کرد و «به مرشد فرقه فرمان
داد تا مرد خطا کار را تسلیم کند، ولی او زیر بار نرفت و بهانه آورد که او
را جز به پیشگاه پاپ نزد هیچ کس نخواهد فرستاد تا همو درباره اش داوری کند؛
زیرا جز شخص پاپ دیگری اختیاردار فرقه او نبود . ولی آموری خشمناک تر از
آن بود که به اساسنامه فرقه وقعی گذارد . لذا با جمعی از سربازان خود عازم
صیدا اقامتگاه مرشد و اصحاب وی شد و به قهر به میانشان رفت و والتر را ربود
و در صور به زندان افکند . اسماعیلیان که از اجرای عدالت اطمینان یافته
بودند پوزش شاه را پذیرفتند. در این بین، آموری تصمیم گرفت تا از رم انحلال
فرقه را تقاضا کند» .
آن گونه که ویلیام صوری گزارش کرده، پس از این
تنبیه، انحلال این گروه را از پاپ رم تقاضا کرد . البته با مرگ آموری در
سال 570ه/1174م، مذاکرات رهبر اسماعیلیان شام با آموری به نتیجه نرسید .
با
مرگ "نورالدین محمود زنگی" در یازدهم و شوال 569ه1174/م . که کمی قبل از
مرگ آموری پادشاه صلیبی واقع شد و "صلاح الدین" فرصت یکه تازی در صحنه جنگ
صلیب را پیدا کرد، اسماعیلیان نیز نسبت به پادشاه ایوبی بیش تر اندیشه
کردند. (محمدبن محمد بن عبدالکریم شیبانی (ابن اثیر جزری)، التاریخ الباهر
فی الدولة الاتابکیة، تحقیق عبد القادر احمد طلیمات (قاهره، دارالکتب
الحدیث، بی تا) ص 161 .)
سنان و گروه قاتلان
اسماعیلیان امیدوار نبودند كه
دشمن بسیار نیرومندتر از خود را در جنگ شكست دهند، از این رو از مقابله و
رودررویی مسلحانه پرهیز میكردند و در هنگام محاصره ترجیح میدادند كه از
راه معامله و مصالحه و مذاكره به سازش برسند.
به گفته هاجسن آن ها وقتی
كه همه راههای مقاومت را آزموده و به نتیجه نرسیده بودند از قتل به عنوان
«سلاح ناچاری» استفاده میكردند... هرگاه بزرگی به قتل میرسید به ناچار
گناه قتل به گردن اسماعیلیان میافتاد. هاجسن بیپایه بودن بیشتر این اخبار
را نشان میدهد... حتی شاهان اروپایی كارشان بدانجا رسید كه یكدیگر را
متهم میساختند كه از «شیخالجبل»، فداییانی را استخدام میكنند تا
رقیبانشان را به قتل برسانند. قتلهای هیجانبرانگیزتر ناچار با
قتلعامهایی كه در پی میآمد، تلافی میشد. پس از كشته شدن یك شخصیت مهم،
جمعیت سنی محل اغلب دیوانهوار به تلافی برمیخاست و به جان اسماعیلیان
میافتاد. در این میان بسیاری از غیراسماعیلیان نیز كه به ناروا مظنون واقع
میشدند یا بدون ارائه شاهد و مدرك غیراسماعیلی بودن، انكار اسماعیلیگری
میكردند، صدمه میدیدند (آشیانه عقاب: قلعههای اسماعیلی در ایران و
سوریه. نویسنده: پیتر ویلی . ترجمه: فریدون بدرهای فرزان روز.)
ادامه دارد...
- نویسنده : محمود بلالی