به من هم ماموستا می‌گفتند +صدای آیت‌الله مهدوی کنی

(بسم الله الرحمن الرحیم)

مردم آنجا با اینکه سنّی بودند به من خیلی احترام می‌گذاشتند. آنها چون روحانیون خود را ماموستا می‌نامند مرا هم ماموستا می‌گفتند. من به هر مغازه‌ای که برای خرید لوازم می‌رفتم و صف بود، می‌گفتند: ماموستا مهمان ماست.

 

کتاب خاطرات آیت الله مهدوی کنی یکی از کتاب‌های بسیار پرمخاطب و خواندنی مرکز اسناد انقلاب اسلامی هم درباره این شخصیت مهم و تاثیرگذار انقلاب اسلامی و هم درباره خود تاریخ انقلاب اسلامی است. اهمیت این کتاب تا به آنجا بودکه مرکز اسناد در نظر دارد، کتابی صوتی این خاطرات را منتشر کند که البته تا کنون منتشر نشده است.

به مناسبت درگذشت این عالم بزرگوار خبرگزاری فارس با همکاری مرکز اسناد انقلاب اسلامی هر روز بخشی از فایل صوتی خاطرات منتشر نشده آن مرحوم با صدای خودشان به همراه بخشی از کتاب که مربوط به صوت است، منتشر می‌شود. آنچه که امروز در ادامه خواهید خواند مربوط است به فصل سوم خاطرات و فعالیت‌های  ایشان در قبل از انقلاب صفحه 146:


دانلود

دستگیری و تبعید/جز امام مرجعی را معرفی نکردم

اولین دستگیری بنده معلول ارتباط با پرونده‌ی دیگری بود. ساواک، قبل از دستگیری چند بار بنده را احضار کرد؛ به کلانتری محل نیز یکی دو بار مرا بردند و چند بار به مسجد آمدند و اخطار دادند. یک بار ]هم[ مرا به ساواک بردند و باز اخطار دادند. مسئله، طرفداری از امام و نهضت امام و حتی بردن نام امام بود. یکی از مساجدی که در خط امام حرکت می‌کرد و نام امام ]در آن[ برده می‌شد و به نام امام مسئله گفته می‌شد، مسجد ما (مسجد جلیلی) بود همانطور که گفتم بعد از فوت آیت‌الله بروجردی من جز امام مرجعی را معرفی نکردم، ضمن اینکه همیشه جنبه‌ی مثبت قضیه را می‌گرفتم و مطلبی را نمی‌گفتم که موجب تضعیف سایر مراجع یا توهین به آنها باشد و امام را ترویج می‌کردم.

از همان اول که آقای بروجردی مرحوم شدند، من حاشیه‌ی امام بر عروه یا فتوای امام را در مسجد و جلسات برای مردم بیان می‌کردم. حتی اگر مسئله‌ی شکیات را هم می‌خواستم بگویم برای اینکه اسمی از ایشان بیاورم از همین توضیح المسائل امام می‌گفتم. واضح است که شکیات مسئله‌ی سیاسی نبود، ولی احساس می‌کردم که در آن مقطع از مبارزه نباید نام ایشان فراموش شود. زنده نگه‌داشتن نام امام برای دستگاه قابل تحمل نبود و رژیم حتی از نام امام می‌ترسید.

از باب تشبیه عرض می‌کنم؛ آیه‌ای در قرآن داریم که «مشرکین از کلمه‌ی رحمان تنفر داشتند و لذا وقتی لفظ رحمان را می‌شنیدند ناراحت می‌شدند و می‌گفتند که کلمه‌ی رحمان را نگویید»،  چون کلمه‌ی رحمان به اعتبار رحمت عامه‌ی الهی، اسم خاص خداوند متعال بود و این با عقاید بت‌پرستی سازگار نبود. چون بت‌پرست‌ها به پروردگاری که به جمیع عالم وجود و بر شئون همه‌ی عالم دخالت کند، اعتقاد نداشتند، بلکه به ارباب متفرقه‌ای قائل بودند. از قرآن استفاده می‌شود که آنها به آفریدگار یگانه معتقد بودند که او جهان را آفریده، ولی اداره‌ی امور عالم و ربوبیت آن، با ارباب انواع و اصنام است و خالق متعال را در حاشیه قرار می‌دادند و مانند یهود می‌گفتند: «یدالله مغلولة»؛ یعنی او کاری به کار کسی ندارد و خدایان بودند که دخالت می‌کردند. لذا کلمه‌ی رحمان از اختصاصات خداپرستانی بود که به شرک آلوده نبودند. رحمان به اعتبار رحمت عامه بر همه‌ی عالم وجود، صیغه‌ی مبالغه است و آنها از این اسم فرار می‌کردند.

تعالیم قرآن برخلاف عقیده و روش بت‌پرستان، روی این اسم (رحمان) تأکید داشت که مسلمانان هیچ‌گاه نام رحمان را فراموش نکنند و همواره خدای را با نام رحمان توصیف کنند و نماز و سایر عبادات و معاملات و کارها را با «بسم الله الرحمن الرحیم» آغاز کنند؛ یعنی بعد از بسم‌الله، رحمان بیاید و در تمام سوره‌های قرآن و نمازها تکرار بشود. شاید هم یکی از حکمت‌هایش این بوده که در برابر افکاری که آنها داشتند، در همه‌ی عبادت‌ها و در آغاز همه‌ی کارها، این کلمه تکرار شود.

**شعار نادرست بعضی مومنین در ابتدای انقلاب

در  اینجا می‌خواهم در پرانتز عرض کنم که شعار «بسم رب الشهداء والصدیقین» که بعضی از مؤمنین بعد از انقلاب ابداع کردند، به نظر من یک شعار نادرست می‌باشد. البته خدا رب شهدا و صدیقین است، ولی این شعار‏، شعار قرآنی نیست و ما باید همان چیزی را که خود پیغمبر آورده پیروی کنیم و به آن تأسّی نماییم؛ یعنی «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم» اینکه ما اول سخن «بسم رب الشهداء والصدیقین» بگوییم برخلاف سنتی است که پیامبر(ص) عمل کرده و به آن دستور داده است. ما بایستی به شهداء احترام بگذاریم، ولی از همان طریق که پیامبر و ائمه‌ی اهل بیت، علیهم‌السلام، راهنمایی کرده‌اند.

** آشیخ! اگر از این کارت دست برنداری می‌بریمت آنجا که عرب نی بیندازد

در هر حال، من از این آیه الهام گرفتم که اصرار پیامبر اکرم(ص) نسبت به اسم مبارک رحمان فلسفه‌ای دارد که این اصرار را  ما ـ بلاتشبیه ـ در جهت نام مبارک حضرت امام باید استفاده کنیم. لذا من مقید بودم و هر منبری که می‌رفتم و هر خطبه‌ای که می‌خواندم بعد از آن می‌گفتم؛ امشب می‌خواهم دو مسئله از فتواهای آیت‌الله العظمی خمینی را برای‌ شما بگویم. حتی آنجایی که در فتاوی اختلافی نبود، برای اینکه اسم ایشان را بیاورم، می‌گفتم که ایشان در رساله این طور مرقوم فرموده‌اند. لذا ساواک من را چندین بار خواست که تو چرا اسم ایشان را عنوان می‌کنی؟ نباید اسم ایشان را بیاوری. زیاد که فشار آوردند بنده می‌گفتم: «آقا فرمودند». باز همان بار آخری که بنده را در ماه رمضان احضار کردند، به من گفتند: تو چرا آقا می‌گویی؟ گفتم: من اسم کسی را نمی گویم. گفتند: مخاطبین می‌دانند تو چه کسی را می‌گویی. سپس چندی می‌گفتم که حضرت استاد چنین فرموده‌اند. برای آخرین بار سرهنگ ساواک به من گفت: آشیخ! اگر از این کارت دست برنداری می‌بریمت آنجا که عرب نی بیندازد؛ ولی من باز ماه رمضان، هر روز بین دو نماز هنگام مسئله گفتن، حضرت استاد را تکرار می‌کردم.

 

تبعید به بوکان

این ادامه داشت تا شب بیست و سوم ماه رمضان سال 1353، که دعا خواندیم و صحبت کردیم. در آنجا هم برای بازگشت امام دعا کردیم، البته نه با اسم بلکه با اشاره و کنایه می‌گفتم که «خدایا! تو خودت می‌دانی که ما چه می‌خواهیم.» با همین بیانات اجمالی می‌گفتیم و مردم هم آمین‌های بلند و عجیب و غریب می‌گفتند.

یادم است که آن شب مرحوم آیت‌الله طالقانی هم در مسجد ما در احیا بودند. منبر که تمام شد و بیشتر مردم رفتند، آقای حاج اسماعیل دیانت‌زاده ـ که مسئول امور مسجد ما بود و حالا ایشان مرحوم شده ـ آمدند به من گفتند: آقا! معاون کلانتری هفت واقع در تخت‌جمشید [خیابان طالقانی فعلی] شما را برای چند دقیقه به کلانتری احضار کرده است. گفتم این موقع شب؟! ما می‌خواهیم برویم منزل برای خوردن سحری. گفتند: دو سه دقیقه. من فهمیدم که می‌خواهند مرا بازداشت کنند. چیزهایی که در جیبم بود به ایشان دادم و اتفاقاً خانواده‌ی ما هم مسجد بودند و بچه‌های ما هم کوچک بودند و می‌خواستیم برویم. آنها آن طرف خیابان منتظر من بودند که مرا با ماشین به کلانتری بردند.

ما به کلانتری رفتیم و از آنجا ما را به بوکان در استان کردستان تبعید کردند. از طریق کرمانشاه وسنندج ، به بوکان رفتیم. ماه رمضان بود و ساکنان بومی آنجا کردهای سنّی مذهب بودند و گروهی از آذری‌های شیعه به آنجا مهاجرت کرده بودند. آذربایجانی‌ها مسجد و حسینیه داشتند و من در آنجا زندگی می‌کردم و برای شیعه‌ها نماز جماعت می‌خواندم و بحث‌های مذهبی عنوان می‌کردم.  پس از دو یا سه ماه، شبی آمدند و مرا از آنجا به مهاباد و از آنجا به تهران و در تهران هم به کمیته‌ی مشترک ضدخرابکاری آوردند و توقیف کردند.

**من هم پشت سر یکی از طلاب قم نماز می‌خواندم

در ابتدا که به بوکان تبعید شدم، در مسجد آذری‌ها در ماه رمضان یکی از طلاب قم نماز جماعت می‌خواند و من هم پشت سر ایشان نماز می‌خواندم و بودیم تا ماه رمضان تمام شد. بعد از ماه رمضان ایشان رفتند و من در همان مسجد نماز جماعت می‌خواندم و اتاقی هم در همان مسجد بود که در آن اقامت ‌کردم.

لازم به ذکر است وقتی به بوکان وارد شدم مرا به شهربانی بردند. رئیس شهربانی نامش سروان حیدری بود. سلام کردم، جواب سلام مرا نداد. ایشان بعد از سؤالات گفت که شما باید التزام بدهید که هر روز صبح  اینجا بیایید و دفتر را امضا کنید. برای اینکه معلوم شود که شما از حوزه‌ی قضائیه بیرون نرفته‌اید. گفتم من نمی‌آیم. گفت که باید بیایی والّا ما گزارش می‌دهیم و ممکن است شما مشکل پیدا کنید و شما را زندانی کنند. گفتم اگر من بچه‌ی حرف‌شنویی بودم مرا به  اینجا تبعید نمی‌کردند. اینکه مرا تبعید کردند دلیل بر این است که من بچه‌ی حرف‌شنویی نیستم. من حرف بزرگ‌تر از تو را در تهران گوش نکردم. تو که  اینجا هستی توقع داری به دستور تو گوش کنم؟ من به هیچ وجه گوش نمی‌کنم. اگر شما خیلی دلتان می‌خواهد از من امضا بگیرید، هر جایی که باشم دفتر را بیاورید من امضا می‌کنم. گفت نمی‌شود، باید  اینجا کتباً تعهد بدهید که هر روز صبح می‌آیید و خودتان را معرفی می‌کنید. گفتم بنده چنین چیزی را نمی‌نویسم. گفت تو را به زندان می‌اندازم. گفتم بینداز؛ اولاً شما حق نداری مرا زندانی کنی، چون اگر بنا بود من زندانی شوم مرا تهران زندانی می‌کردند، من تبعیدی هستم و شما حق زندانی کردن مرا ندارید. گفت که زندانی می‌کنم و بعد مرا در اتاقی انداخت و در را بست. من دو سه ساعتی بودم. بعداً یکی از مأمورانشان شفاعت کرد و بالاخره من از زندان بیرون آمدم.

 

**محبت‌های فراوان مردم بوکان

امام جماعت مسجد شیعیان به شهربانی آمد و اظهار محبت کرد و بنده را دعوت کرد و گفت ما در مسجد اتاقکی داریم، شما مهمان ما شوید. بعضی از شیعیان هم آمدند و گفتند که شما منزل ما بیایید. من هفت روز آخر ماه رمضان را به منزل یکی از مؤمنان آنجا به نام آقای فروزنده (ظاهراً)، که فروشنده‌ی لوازم و ابزار یدکی ماشین بود، رفتم، او از من پذیرایی گرمی کرد. او و همسرش به زبان ترکی صحبت می‌کردند و من فارسی. آنها تنها یک فرزند داشتند. من خاطره‌ی پذیرایی او و خانمش را که سحری درست می‌کرد و لباس‌های مرا می‌شست فراموش نمی‌کنم. شخص دیگری بود به نام حاج نقی که فرش فروشی داشت و اصلاً تبریزی بود و فرزندی نداشت. او و همسرش که هیچ فارسی یاد نداشتند در آن چند ماهه که من در بوکان بودم نسبت به من محبت فراوان کردند و ظاهراً بیشتر آنها مرحوم شده‌اند، خداوند به آنها جزای خیر دهد. فراموش نمی‌کنم که مردم بومی بوکان نیز که کُرد و از اهل سنّت بودند نسبت به حقیر بیش از حد انتظار اظهار محبت می‌کردند.

**یک ژاندارم نمازخوان که روشش برایم عبرت آموز شد

یک خاطره‌ی خیلی شیرینی که از آنجا دارم این است که همان شبی که من به منزل این مؤمن رفتم (ایشان بعد از انقلاب از دنیا رفت و کردهای ضد انقلاب اموالش را غارت کردند)، همان شب ژاندارمی که الان هم زنده هست و در شهریار ساکن است روی دوشش چادر شب سنگینی گذاشته و آورد در اتاق آن را باز کرد و گفت: حاج آقا! من یک ژاندارم هستم و بیش از این کاری از من برنمی‌آید، چون شما اینجا مهمان ما هستید، من به بازار رفتم و مقداری وسیله‌ی زندگی برای یک نفر تهیه کردم که همه نو و دست نخورده است. (این وسایل شامل پتوی نو، چراغ والور نو و ظرف و کتری و استکان و نعلبکی به اندازه‌ی یک نفر بود). گفت: من اینها را آوردم تا خدمتی به شما کرده باشم. اتفاقاً این ژاندارم هر روز و هر شب برای نماز جماعت به مسجد می‌آمد. من تعجب کردم که چه طور یک ژاندارم این طوری است. گفت: من به ژاندارمری گفته‌ام که نماز می‌خوانم. خلاصه ارتباطش با ما در حد همین نماز و مسجد و آن چیزهایی بود که برای زندگی آورده بود.

محبت این ژاندارم به یادم بود تا بعد از انقلاب وقتی که من وزیر کشور شدم و مرحوم تیمسار ظهیرنژاد به فرماندهی‌ ژاندارمری کل کشور منصوب شد. من تلفنی یا کتبی به ایشان گفتم یک چنین ژاندارمی در آن زمان به من خدمت کرده و حالا شایسته است که من از او یادی بکنم. او کجاست؟ زنده است یا نه؟ به او گفتم باید دنبال این اسم _ سرکار خان علی _ بگردی ببینی کجاست. ایشان هم گشت و بالاخره یک روز به من زنگ زد که این آقا فرمانده‌ی پاسگاه رباط کریم است. او در اصل ساوه‌ای بود. گفتم بگویید پیش من بیاید.

وقتی آمد به او اظهار محبت کردم، او را بوسیدم و گفتم که وقتی انقلاب شد و شما فهمیدی که ما دستمان به جایی بند شده چرا نیامدی از ما یادی کنی یا توقعی داشته باشی؟ گفت: آن کاری که من کردم برای خدا بود و هیچ نیت و انگیزه‌ای جز خدا نداشتم. بنابراین فکر کردم اگر بعد از انقلاب که شما وزیر کشور شدید من بیایم و سلامی بکنم، ممکن است همه‌ی آنچه را که در آن زمان فکر می‌کردم برای خدا کرده بودم از بین ببرم، بنابراین به دنبال این قضیه نبودم و فعلاً در ژاندارمری وظیفه‌ای دارم و آن را انجام می‌دهم. مرا به  اینجا فرستادند و حال مسئول هستم، در هر حال من از شما به عنوان وزیر کشور هیچ انتظار شخصی ندارم. من به آقای ظهیرنژاد گفتم تا حدی که امکان دارد مسئولیتی به ایشان بدهید تا بهتر بتواند خدمت کند. ایشان هم یک کارهایی کرد و الان هم هست. واقعاً در ژاندارمری جزو افراد نمونه‌ای است که تا به حال هیچ توقعی از ما نداشته است. و روش این ژاندارم ساده برای من عبرت‌آموز شد.

**آقای لاهوتی برای غربت من گریه می‌کرد

قضیه‌ی دیگر آنکه در همان مسجد بوکان، شبی دعای کمیل می‌خواندم، طبق رسمی که داشتم که در مسجد جلیلی تهران نیز دعای کمیل را خودم می‌خواندم. رو به قبله نشسته بودم و به طرف مردم نبودم. آن شب دیدم برخلاف شب‌های جمعه‌ی دیگر صدای گریه‌ی خیلی بلندی از پشت جمعیت می‌آید. این صدای گریه سابقه نداشت و همین‌طور از اول دعا تا آخر دعا ادامه داشت، من برنگشتم ببینم چه کسی است؟

پس از دعا برگشتم ببینم دوستان چه کسانی هستند. دیدم حاج احمدآقا [خمینی] و آقای لاهوتی و آقای فومنی و آقای امام جمارانی  و دو سه نفر دیگر هستند که با یک ماشین سواری برای دیدن تبعیدی‌ها ـ آقای منتظری در سقز نزدیک بوکان وعده‌ای هم در ارومیه بودند ـ آمده‌اند. آنها مسیر حضور تبعیدی‌ها در غرب کشور را پیموده بودند و شب به آنجا رسیده بودند.

آن کسی  که گریه می‌کرد آقای لاهوتی بود. آقای لاهوتی خیلی عاطفی بود. گفتم برای چه گریه می‌کردی؟ گفت: من برای دعایت گریه نمی‌کردم، بلکه برای غربت تو گریه می‌کردم. دیدم اینجا تنها و با پنج، شش نفر دعا می‌خوانی از همان اول که آمدم و دیدم تو در این حالت دعا می‌خوانی همین طور تا آخر دعا گریه‌ کردم.

چون در مسجد جایی برای استراحت نبود به منزل همان برادر تبریزی به نام حاج نقی که اولاد هم نداشت رفتند و آن‌ شب مهمان ایشان شدند. آنها تا صبح بودند و بعد هم به طرف ارومیه برای دیدن یکی از آقایان تشریف بردند. البته دوستان زیاد دیگری از مسجد جلیلی می‌آمدند. همچنین رسم بود بعضی روحانیون به دیدن تبعیدی‌ها می‌رفتند.

پس از چند روز امام جمعه‌ی بوکان که از اهل سنّت بود به دیدن من آمد و با اینکه در نمازش به شاه و ولیعهد و فرح دعا می‌کرد نسبت به من خیلی اظهار علاقه می‌کرد. به او گفتم چرا شما به اینها دعا می‌کنید؟ گفت: آقا! شما مرد آزاده‌ای هستید و در زندگی به دولت وابسته نیستید، اما زندگی ما وابسته به دولت است؛ ما نه سهم امام داریم، نه خمس داریم، نه روضه داریم، بالاخره گرفتاریم، ماهی 500 تومان از طرف اوقاف به ما می‌دهند و ما مجبوریم دعا کنیم، ولی من قلباً به شماها علاقه دارم و لذا با اینکه شما تبعیدی هستید من به دیدن شما آمده‌ام و این به خاطر علاقه است. روزهای جمعه صدای او از بلندگو می‌آمد که به شاه و خاندان سلطنت دعا می‌کرد.

**به من هم ماموستا می‌گفتند

مردم آنجا با اینکه سنّی بودند به من خیلی احترام می‌گذاشتند. آنها چون روحانیون خود را ماموستا می‌نامند مرا هم ماموستا می‌گفتند. من به هر مغازه‌ای که برای خرید لوازم می‌رفتم مثلاً اگر قصابی بود و صف بود یا دو سه نفر ایستاده بودند، قصاب می‌گفت: ماموستا مهمان ماست و احترام او واجب است، اجازه بدهید ایشان را اول رد کنیم تا معطل نشوند. در هرمغازه‌ای می‌رفتیم صندلی می‌گذاشتند، چای می‌آوردند. اگر به حمام می‌رفتیم مرا مقدم می‌داشتند و می‌گفتند ایشان مهمان است.

همچنین آنجا شخصی به نام معتمدی بود که ظاهراً رئیس ایل بود. نمی‌دانم الان هست یا نه؟ آن موقع برای من پیغام داد که من شخصاً نمی‌توانم به دیدن شما بیایم، ولی شما  اینجا مهمان ما هستید. اگر نیازی دارید دستور بدهید من برای شما بفرستم. یک چنین مجموعه‌ای بود. گاهی برای من نان محلی می‌آوردند، گاهی شیر می‌آوردند، خلاصه علاوه بر شیعیان مهاجر، کردها نیز خیلی محبت می‌کردند.


- لینک کوتاه این مطلب

تاریخ انتشار:30 مهر 1393 - 19:24

نظر شما...
ورود به نسخه موبایل سایت عــــهــــد