نمونه‌هايي از كرامات ساير ائمه (ع) در كتب أهل سنت

(بسم الله الرحمن الرحیم)

نمونه اول: امام صادق (عليه السلام)

جناب آقاي لالكائي طبري كه در همين شبكه وهابي نور خيلي از او مطلب نقل مي‌كنند، در كتاب كرامات الأولياء نقل مي‌كند از جناب ليث بن سعد (متوفاي 175 هجري) (كه صاحب مذهب بود و وقتي از آقاي شافعي درباره ليث سؤال كردند، گفت: أفقه من مالك : از مالك فقيه‌تر است» تهذيب الكمال في أسماء الرجال للمزي، ج 24، ص 270 ـ سير أعلام النبلاء للذهبي، ج 8، ص 156) كه مي‌گويد:

من به حج رفته بودم و در كنار كوه أبو قبيس بودم و مردي را ديدم كه رو به آسمان، دستش را بلند كرده است و بسيار «يا رب، يا رب» مي‌گويد و تا وقتي نفسش ادامه داشت اين ذكر را مي‌گفت و بعد ديدم كه بسيار «يا ربا، يا ربا» مي‌گويد و تا وقتي نفسش ادامه داشت اين ذكر را مي‌گفت و بعد ديدم كه بسيار «رب، رب» مي‌گويد. تا اين‌كه گفت:

أللهم إني أشتهي العنب فأطعمنيه! أللهم و إن بردي قد خلقا فأكسني! قال الليث: فوالله! ما استتم كلامه حتي نظرت إلي سلة مملوءة عنبا و ليس علي الأرض يومئذ عنب و إذا بردين موضوعين لم أر مثلهما في الدنيا، فأراد أن يأكل فقلت: أنا شريكك، فقال: و لم؟ فقلت: إنك دعوت و كنت أؤمن، فقال لي: تقدم و كُل و لا تخبأ منه شيئا، فتقدمت و أكلت عنبا لم آكل مثله قط، ما كان له عجم، فأكلت حتي شبعت و السلة لم تنقص منه شئ. ثم قال لي: خذ أحب البردين إليك، فقلت: أما البردان فأنا غني عنهما، فقال لي: توار عني حتي ألبسهما، فتواريت عنه فاتزر بالواحد و ارتدي بالآخر، ثم أخذ البردين اللذين كانا عليه فجعلهما علي يده و نزل، فاتبعته حتي إذا كان بالمسعي لقيه رجل فقال: أكسني كساك الله يا بن رسول الله، فدفعهما إليه، فلحقت الرجل فقلت: من هذا؟ فقال: هذا جعفر بن محمد. قال الليث: فطلبته لأسمع منه فلم أجده.

خدايا! من ميل به انگور دارم، به من انگور بخوران! خدايا! لباس من كهنه و پاره شده است، به من لباس تازه بپوشان! ليث گفت: به خدا سوگند! كلام او تمام نشده بود كه ديدم ظرفي پر از انگور ظاهر شد، در حالي‌كه فصل انگور نبود و در هيچ كجا انگور يافت نمي‌شد و هم‌چنين دو لباس در اين ظرف بود كه مانند آنها را در دنيا نديده بودم. وقتي خواست از آن انگورها بخورد، گفتم: من شريك تو هستم. گفت: براي چه؟ گفتم: تو دعا مي‌كردي و من هم آمين مي‌گفتم. گفت: بيا بخور، ولي حق برداشتن و بردن نداري. من هم رفتم و انگوري خوردم كه مانند آن را تاكنون نخورده بودم كه نه دانه داشت و نه دندان را اذيت مي‌كرد. من خوردم تا اين‌كه سير شدم، ولي انگورهاي اين ظرف كم نمي‌شد. سپس به من گفت: يكي از اين دو لباس را بردار و بپوش. گفتم: نه، من نيازي به آنها ندارم. به من گفت: از من دور شو، مي‌خواهم لباس‌هايم را عوض كنم. از او دور شدم و او هم يكي از لباس‌ها را پوشيد و ديگري را روي دوشش انداخت. آن دو لباس كهنه را كه از تنش درآورده بود، به دست گرفت و راه افتاد، تا اين‌كه به مسعيٰ (بين صفا و مروه) رسيد و مردي آمد و به او گفت: مرا لباسي بپوشان اي پسر رسول خدا، خداوند تو را لباس بپوشاند! او هم آن دو لباس كهنه خود را به او داد. به طرف آن مردي رفتم كه آن دو لباس را از آن مرد گرفت و گفتم: او چه كسي بود؟ گفت: او جعفر بن محمد بود. ليث گفت: بعداً دنبال او گشتم تا از محضر او استفاده كنم، ولي پيدايش نكردم.

كرامات الأولياء للالكائي الطبري، ص 171 ـ مطالب السؤول في مناقب آل الرسول لمحمد بن طلحة الشافعي، ص 442 ـ الصواعق المحرقة لإبن حجر الهيثمي، ج 2، ص 590 ـ صفة الصفوة لإبن الجوزي، ج 2، ص 173

 

نمونه‌هايي از كرامات ساير ائمه (ع) در كتب أهل سنت

 

نمونه دوم: امام كاظم (عليه السلام)

آقاي شقيق بلخي كه شخصيتي عارف و صوفي مشهور أهل سنت است، مي‌گويد:

من به حج مي‌رفتم كه يك مردي با ما همسفر بود و ديدم نه شتري دارد و نه باري. با خودم گفتم كه شايد آمده تا باري بر دوش ديگران باشد. بنابراين جلو رفتم تا نصيحتش كنم. ديدم كه فرمود:

يا شقيق! اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ (سوره حجرات / آيه 12)

اي شقيق! از بسياري از گمان‌ها بپرهيزيد، چرا كه بعضي از گمان‌ها گناه است.

من عقب كشيدم .... ديدم مشغول نماز شد و با خضوع و خشوع نماز خواند و من احساس كردم كه در حق ايشان بدگماني كردم و رفتم جلو تا از او عذرخواهي كنم، قبل از اين‌كه چيزي بگويم، فرمود:

وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تَابَ وَ آَمَنَ وَ عَمِلَ صَالِحًا ثُمَّ اهْتَدَي (سوره طه / آيه 82)

... وقتي به منطقه زباله رسيديم، ايشان يك سطل آبي داشت و مي‌خواست از چاه آب بردارد كه آن سطل به چاه افتاد. ديدم كه رو به آسمان كرد و فرمود:

أنت ربي إذا ظمئت إلي الماء                              و قوتي إذا أردت الطعاما

أللهم سيدي ما لي سواها فلا تحرمنيها.

خدايا! من غير از اين، آبي ندارم كه بنوشم و تشنه هستم، مرا از اين آب محروم نكن.

قال شقيق: فوالله! لقد رأيت البئر و قد إرتفع ماؤها، فمد يده فأخذ الركوة و ملأها ماء.

شقيق گفت: به خدا قسم! ديدم كه آن چاه پر از آب شد و آن سطل را گرفت و پر از آب كرد.

فأقبلت إليه و سلمت عليه، فردّ علي السلام، فقلت: أطعمني من فضل ما أنعم الله به عليك. ... ، ثم ناولني الركوة فشربت منها، ... فوالله ما شربت قط ألذ منه و لا أطيب ريحا، فشبعت و رويت و أقمت أياما لا أشتهي طعاما و لا شرابا، ثم لم أره حتي دخلنا مكة، ... و دار به الناس من حوله يسلمون عليه، فقلت لبعض من يقرب منه: من هذا الفتي؟ فقال: هذا موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب.

به سمت او رفتم و بر او سلام كردم و جواب سلام مرا داد و گفتم: به من هم از آن آبي كه خداوند به تو داده است بده. ... ، از آن آب به من داد و خوردم و در تمام عمرم هم‌چنين آب لذيذ و مطبوعي ننوشيده بودم و تا چند روز احساس تشنگي و گرسنگي نكردم. سپس ديگر او را نديدم تا اين‌كه وارد مكه شديم ... و ديدم عده‌اي دور او را گرفته‌اند و بر او سلام مي‌كنند. به بعضي از آنها گفتم: اين جوان چه كسي است؟ گفتند: او موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب است.

الصواعق المحرقة لإبن حجر الهيثمي، ج 2، ص 591

 

نمونه سوم: امام رضا (عليه السلام)

هم‌چنين آقايان إبن حجر هيثمي نسبت به امام رضا (عليه السلام) قضاياي متنوعي نقل مي‌كند. از أبو حبيب نقل مي‌كند:

شبي در خواب ديدم كه در مدينه، پيامبر (صلي الله عليه و سلم) نشسته است و يك طبقي وجود دارد كه داخلش خرما است. جلو رفتم و از حضرت طلب خرما خواستم. ديدم كه حضرت 18 دانه خرما شمرد و به من داد و من خوردم و ديدم كه خرماي لذيذي است. چند روزي گذشت و علي بن موسي را در مسجد ديدم و عين همان طبقي كه در خواب ديده بودم را جلوي علي بن موسي ديدم كه مملوّ از خرما است. جلو رفتم و از او طلب خرما كردم. ديدم كه 18 دانه خرما شمرد و به من داد.

فقلت: زدني. قال: لو زادك رسول الله (صلي الله عليه و‌‌ سلم)، لزدناك

به او گفتم: بيشتر از اين به من بده. گفت: اگر پيامبر (صلي الله عليه و سلم) در خواب بيشتر به شما خرما مي‌داد، من هم بيشتر به شما مي‌دادم.

الصواعق المحرقة لإبن حجر الهيثمي، ج 2، ص 594، چاپ مؤسسة الرسالة بيروت، سال 1997 ميلادي

 

نمونه چهارم: امام عسكري (عليه السلام)

در زمان معتمد پسر متوكل عباسي (عليهم أشد لعائن الله و عذبهم الله بعذاب شديد) قحطي آمد و مسلمانان نماز استسقاء خواندند و خبري از باران نشد. تا اين‌كه يكي از علماء و راهبان نصاريٰ آمد و نماز استسقاء خواند و باران باريد و اين باعث شد كه مردم در دين خود شك كنند و بگويند كه دين مسيحيت حق است. وقتي معتمد عباسي ديد در اعتقادات مردم تزلزل ايجاد شده است، مشورت كرد كه چه كار كنند و گفتند كه علاج اين كار فقط به دست امام عسكري (عليه السلام) است و ايشان را هم زنداني كرده بودند. امام عسكري (عليه السلام) را حاضر كردند و گفتند:

أدرك أمت جدك رسول الله (صلي الله عليه و‌‌ سلم) قبل أن يهلكوا.

قبل از اين‌كه أمت جدت هلاك شوند، آنان را درياب.

و كلم الخليفة في إطلاق أصحابه من السجن فأطلقهم له.

به خليفه عباسي گفت كه تمام يارانش را كه بي‌گناه به زندان افتاده‌اند را آزاد كند و معتمد هم آنها را آزاد كرد.

امام عسكري (عليه السلام) به خليفه گفت تا به آن راهب مسيحي بگوييد تا بيايد دوباره نماز استسقاء بخواند تا باران بيايد. اين راهب با تعدادي از مسيحي‌ها آمد و امام عسكري (عليه السلام) هم به آن راهب گفت دستت را باز كن. آن راهب دستش را باز كرد و ديد يك استخوان انسان در دست اوست و آن را از او گرفت و به او گفت: حالا دعا كن تا باران بيايد. آن راهب هم هر چه دعا كرد، باران نيامد.

فقال المعتمد: ما هذا يا أبا محمد؟ فقال: هذا عظم نبي فظفر هذا الراهب من بعض القبور ... و زالت الشبهة عن الناس و رجع الحسن إلي داره.

معتمد به امام عسكري گفت: اين چيست؟ حضرت فرمود: اين استخوان يكي از پيامبران بود كه اين راهب در يكي از قبرستان‌ها به آن دسترسي پيدا كرده بود و اين سنت إلهي است كه اگر استخوان پيامبري در زير آسماني قرار بگيرد و دعا جهت نزول باران شود، آسمان پي در پي بارانش را نازل مي‌كند. اين باعث شد كساني كه در عقايدشان متزلزل شده بودند، به اعتقادات قبلي خود برگردند و بعد از اين هم امام عسكري به منزلش برگشت.

الصواعق المحرقة لإبن حجر الهيثمي، ج 2، ص 600 و 601

- لینک کوتاه این مطلب

تاریخ انتشار:2 آبان 1393 - 1:02

نظر شما...
ورود به نسخه موبایل سایت عــــهــــد