خطبه امام سجاد (ع) در شام

(بسم الله الرحمن الرحیم)
يکي از سندهاي ارزنده و بسيار مهم تاريخ عاشورا خطبه امام چهارم علي بن الحسين (عليه السلام) که در شهر دمشق و در مرکز خلافت اسلامي سال 61 هجرت و شايد در مسجد دمشق ايراد فرموده است و از فرصت بسيار مناسبي که بدست آورد به نيکوترين صورتي استفاده کرد.
راستي مي توان گفت که بهترين فرصتي که در سفر اسيري به دست امام چهارم (عليه السلام) آمد روزي بود که خطيب رسمي خليفه بر منبر رفت و در بدگويي اميرالمؤمنين(عليه السلام) و فرزندان او و شايستگي معاويه و فرزندان وي سخن گفت، البته اين صحنه را خود يزيد به وجود آورد و او دستور داد که منبري گذاشته شود و خطيبي بر فراز آن برآيد و مردم شام را از بديهاي امام حسين و پدرش علي (عليه السلام) آگاه کند، و اين صحنه را هم مانند بسياري از صحنه هاي تاريخي که عليه حق و اهل حقيقت بود به وجود آورندگان آن هم نمي فهميدند که حق مي تواند از هر پيش آمدي به نفع خود استفاده کند و از همان نقشه هايي که براي از ميان بردن حق طرح مي شود بر ثبات و پايداري و روش خود بيفزايد، سخن گفتن امام چهارم در اين شهرها به خصوص لزوم بيشتري داشت چه شهر دمشق از همان روزي که به دست مسلمانان گشوده شد تا روزي که اسيران اهل بيت وارد شدند يعني در مدت تقريباً چهل و شش سال پيوسته زير نفوذ بني اميه بود و حکومت اسلامي آنجا به دست امويان که در جاهليت و اسلام دشمنان ديرين اهل بيت بودند اداره مي شد.

خطبه امام سجاد (ع) در شام

 

فتح شهر دمشق

در سال سيزدهم هجرت چهار روز به مرگ ابوبکر مانده بود که مجاهدان اسلامي به فرماندهي خالد بن وليد شهر دمشق را محاصره کردند و آن گاه که ابوبکر درگذشت و عمر به جاي وي به حکومت رسيد و خالد را از فرماندهي برکنار کرد و ابوعبيد جاي وي را گرفت مسلمانان تا يکسال و چند روز همچنان دمشق را محاصره داشتند و در ماه رجب سال چهاردهم هجري به فتح آن دست يافتند، امارت دمشق را مدتي يزيد بن ابي سفيان عهده دار بود و چون در سال هيجدهم هجري در طاعون عمواس در گذشت، عمر برادرش معاويه را به جاي وي منصوب کرد، و معاويه از سال هيجدهم تا آغاز خلافت اميرالمؤمنين در سال 35 همچنان بر سر کار بود، در زمان خلافت اميرالمؤمنين و امام حسن (عليه السلام) که تقريباً پنج سال طول کشيد، معاويه نيز شام را به دست داشت و دمشق پايگاه دشمني با اهل بيت بود و پس از کنار رفتن امام حسن (عليه السلام) در سال 41 مرکز خلافت حکومت اسلامي شد و تا سال 61 هجري يعني مدت بيست سال بيش از پيش کانون دشمني و عداوت و جسارت به بني هاشم مخصوصاً اميرالمؤمنين گرديد.
بدين ترتيب امام چهارم (عليه السلام) در سال 61 هجري به هر بهانه اي بود وارد اين شهر شد و فرصتي به دست آورد تا با مردم آن سخن بگويد و پرده از روي حقايقي که در مدت چهل و شش سال از مردم آن مرز و بوم نهفته مانده بود بردارد، اين فرصت سخنراني هر چند به آساني به دست امام (عليه السلام) نيفتاد و مشکلات و ناراحتي هاي فراوان همراه داشت، اما بسيار مغتنم بود و چه بهتر که با اصرار خود خليفه، فرزند اميرالمؤمنين و امام حسين (عليه السلام) به دمشق آيد و روي منبري که براي بدگفتن به پدران بزرگوارش گذاشته شده برآيد و به حساب تبليغات 46 ساله بني اميه برسد و مردمي را که سالها در گمراهي و دوري از حق به سر برده اند با يک سخنراني چنان روشن کند که همان جا قيافه هاي مخالف اهل بيت موافق شد و مردم شام با نام هاي مقدسي آشنا شوند که کمتر شنيده اند.

ناآگاهي شاميان از اسلام

در حقيقت بيشتر مردم شام تا آن روز نمي دانستند که سيد الشهداء در اسلام حمزة بن عبدالمطلب است، و يا رسول خدا (صلّي الله عليه و آله و سلّم) درباره حسن و حسين فرموده که اينان سروران جوانان بهشتي اند، و نمي توان با اين حساب رسيد که اگر امام سجاد (عليه السلام) و عمه اش زينب چنين فرصتي به دست نمي آوردند و يا از فرصتي که به خواست خدا به دست آمده استفاده نمي کردند ديگر چه کسي تا پايان خلافت بني اميه يعني تا سال 132 هجري مي توانست در محيط نامساعد دمشق از بزرگي و بزرگواري رجال اهل بيت دم زند، يا آنان را از شخصيت هاي پر افتخار اسلام معرفي کند.
اما پس از سخنراني ها کار به جايي رسيد که قدرت دستگاه خلافت اسلامي در مدت هزار ماه حکومت بني اميه که عليه بني هاشم و اهل بيت به کار برده شده و دوستان علي ابن ابي طالب (عليه السلام) زجرها کشيدند و شکنجه ها ديدند ليکن اثر اين گفتارها همچنان برقرار و استوار ماند، و انصاف اين است که مجاهدتهاي صحابي بزرگوار يعني ابوذر غفاري هم زمينه را براي اين تبليغات فراهم ساخته بود و با آمدن اهل بيت به شام و با آنچه مردم دمشق از ايشان شنيدند خاطره ابوذر غفاري که با کمال بي احتياطي در مقابل انحراف هاي معاويه ايستادگي مي کرد تجديد شد.

ابوذر مردي با ايمان و شجاع

ابوذر مردي صريح اللهجه و با ايمان و شجاع بود، و همان موقعي که احساس کرد دستگاه خلافت اسلامي از مجراي صحيح خود منحرف شده قيام و انتقاد کرد و سخن گفت در حضور خليفه و در غياب وي در کوچه و بازار زبان به انتقاد گشود، و مي توان او را مؤسّس اين گونه قيام ها و نهضت هاي اسلامي شمرد، چه وي از اصحاب رسول خدا و از نظر ترتيب تاريخي بر ديگران مقدم است البته ابوذر تبعيدها ديد، رنج ها برد، در غربت و تنهايي در ربذه وفات کرد، اما درعين حال از پاي ننشست و تا توانست در راه امر به معروف و نهي از منکر مجاهدت کرد.

حجر بن عدي جاي ابوذر

پس از آنکه معاويه روي کارآمد باز مردمي پي کار ابوذر غفاري را گرفتند، ابوذر از دنيا رفت اما حجر بن عدي کندي جاي او را گرفت و گفتني ها را مي گفت، چه در مقابل دستگاهي که به نام اسلام و مسلماني دشنام دادن به علي (عليه السلام) را جزء دستورات و واجبات مذهبي بلکه شرط قبولي عبادات قرار داده بود با کمال شجاعت قيام کرد و جان بر سر اين کار گذاشت، حجر به دمشق نرسيد و او را در مرج عذراء نزديک دمشق کشتند اما تا همان جا سخن خود را گفت و سخن خود را بيان کرد و از حق علي (عليه السلام) دفاع کرد، ليکن گفته هاي ابوذر و مجاهدتهاي حجر بن عدي و ياران او براي پاسخ دادن به تبليغات نارواي دستگاه حکومت و خلافت اموي در مدت بيش از چهل سال کافي نبود، و لازم بود کساني از خود اهل بيت با مردم اين شهر روبرو شوند و آنها را از اشتباه در آورند، و با سندهاي زنده اي که نشان مي دهند خدمت هاي پرارزش رجال بني هاشم را به دين اسلام و مسلمانان جهان به ثبوت رسانند، و سابقه ي ننگين دشمني و ستيزه بني اميه را با رسول خدا و مسلمانان برملا سازند.

سوابق ننگين بني اميه

امام چهارم (عليه السلام) فراهم شدن منبر و مجلسي را هر چند براي بد گفتن از امام حسين و پدرش اميرالمؤمنين مغتنم دانست و در آن مجلس حضور يافت تا خطيب بر فراز منبرآمد و خدا را سپاس گفت و زبان به ثناي پروردگار گشود آن گاه درباره علي و امام حسين (عليه السلام) بدگويي کرد، و در مدح و ثناي معاويه و يزيد پرگويي و ياوه گويي را از حدّ گذراند، و هر خير و صلاحي را به آن دو نسبت داد ! چنانکه گويي کانون همه فضايل و سرچشمه تمام معارف و مکارم اين پدر و پسر بوده اند ! و مردم هر چه دارند از آل ابوسفيان دارند!! و در سعادت دنيا و آخرت به ايشان نيازمند مي باشند و جز راه اينان راهي به خداي متعال و رضاي او نيست!
اينجا بود که علي بن الحسين (عليه السلام) بي هيچ بيم و هراسي فرياد زد « ويلک ايها الخاطب اشتريت مرضاة المخلوق بسخط الخالق فتبوء مقعدک من النار »(1) يعني واي برتو اي سخنران که از راه به خشم آوردن آفريدگار در مقام خشنود ساختن و راضي کردن آفريده اي برآمده اي و خود را دوزخي کرده اي.
هر چند در اين جمله ها روي سخن امام چهارم (عليه السلام) با خطيب دمشق که براي راضي داشتن يزيد خدا را بر خويش به خشم آورد و راه دوزخ را در پيش گرفت، اما هر گوينده اي را پند مي دهد و از گفتاري که خدا را به خشم آورد و مخلوق وي را خشنود سازد برحذر مي دارد تا سخنوران اسلامي در آنچه مي گويند تنها رضاي پروردگار جهان را منظور دارند، و رسالت هاي خدا را با کمال خيرخواهي و بي نظري به بندگان او برسانند، و براي خوش آمد مخلوقي سخني که خدا را ناراضي کند بر زبان نياورند و آنچه را خداي متعال در قرآن مجيد فرموده است به راستي باور کنند که « ولقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن اقرب اليه من حبل الوريد * اذ يتلقي التلقيان عن اليمين و عن الشمال قعيد * ما يلفظ من قول الالديه رقيب عتيد »(2).
ما انسان را آفريده ايم و آنچه را نفسش وسوسه مي کند مي دانيم. و ما از رگ
گردن وي به او نزديکتريم. هنگامي که دو فرشته ضبط کنند که طرف راست و چپ وي نشسته و آماده اند. و اعمال او را فرا مي گيرند و ضبط مي کنند گفتاري نمي گويد مگر آنکه در نزد وي فرشته اي مراقب و آماده است.

گوينده ي از خدا بي خبر

اين سخن پروردگار است که در قرآن مجيد آمده و امام چهارم (عليه السلام) هم آن گوينده ي از خدا بي خبر را به همين حساب توجه مي دهد و او را از مراقبتي که در ضبط و نوشتن نيک و بد بندگان خدا به کار مي رود بر حذر مي دارد و او را متوجه مي سازد که اگر بنده اي را بدين وسيله از خود راضي و خشنود مي کني، اما حساب خشم خدا را هم فراموش مدار و روزي را که از اين بنده ناتوان که تو او را بسيار توانا پنداشته اي هيچ کاري ساخته نباشد بياد داشته باش.
زين العابدين (عليه السلام) پس از آنکه خطيب خليفه را ملامت کرد و او را بر سخنان ناروايي که مي گفت توبيخ نمود. رو به يزيد کرد و گفت آيا به من هم اجازه مي دهي تا روي اين چوب ها برآيم و سخناني چند بگويم که هم خدا را خشنود سازد و هم براي شنوندگان موجب أجر و ثواب گردد؟
در همين سخنان کوتاه امام لطيفه اي بسيار شيرين نهفته است و مي توان گفت که امام گفتني هاي خود را در همين جمله کوتاه خلاصه کرد. اولاً تعبير به منبر نکرد و گفت اجازه بده بالاي اين چوب ها بروم. يعني نه هر چه را به شکل منبر بسازند و روي آن کسي برود صحبت کند مي توان آن را منبر گفت بلکه اين چوب ها وسيله اي است براي از ميان بردن منبرها و نه هر که با قيافه منبري و خطيب بر منبر بر آيد مي توان او را مروّج دين و مبلغ مذهب شناخت.
و اين خطب گوينده دين به دنيا فروخته اي است که راضي شده است مخلوقي از وي خشنود شود و خدا بر او خشمناک گردد و بدين جهت جاي او دوزخ است. سپس امام چهارم (عليه السلام) فرمود: مي خواهم سخناني بگويم که خدا را خشنود کند. يعني آنچه بر زبان اين خطيب مي گذرد موجب خشم خداست و با بدگويي مردي مانند علي ابن ابي طالب (عليه السلام) نمي توان خدا را خشنود ساخت و با مدح و ثناي مردي مانند يزيد نمي توان خدا را راضي نگهداشت. مي خواهم سخناني بگويم که براي شنوندگان بهره اي از اجر و ثواب داشته باشد. يعني شنيدن آنچه اين خطيب مي گويد جز گناه و بدبختي براي اين مردم اثري ندارد، و جز انحراف مردم از راه راست نتيجه اي به بار نمي آورد. مردم اصرار مي کردند که يزيد اجازه دهد. و او با اصرار امتناع مي ورزيد و در آخر گفت اينان مردمي هستند که در شيرخوارگي و کودکي دانش را بخورد ايشان داده اند، و اگر او را مجال سخن گفتن دهم مرا رسوا مي کند.

ملاک رهبري در اسلام

اصرار مردم کار خود را کرد و امام چهارم (عليه السلام) پا به منبر گذاشت و چنان سخن گفت که دلها از جا کنده شد و اشک ها فروريخت، و شيون از ميان مردم برخاست، و فرزند امام حسين (عليه السلام) ضمن خطابه خويش جاي اهل بيت را در حوزه اسلامي نشان داد، و پرده از روي چهره تابناک فضايل و مناقب آنان برداشت و از يک حکم عقلي مورد اتفاق تمام عقلا استفاده کرد، آن حکم عقلي اين که هر کس بخواهد بر مردمي سمت پيامبري و يا پيشوايي و رهبري پيدا کند بايد بر آنان برتري داشته باشد. و به حکم همان برتري که دارد به رهبري آنان برگزيده شود. قرآن مجيد به استناد همين حکم عقلي مي گويد « أفمن يهدي الي الحق أحق أن يتبع أمن لايهدي الا أن يهدي فمالکم کيف تحکمون »(3)
آيا کسي که رهبري به سوي حق از وي ساخته است سزاوارتر است که از وي پيروي شود يا کسي که خود به راه نمي آيد مگر آنگاه که رهبري او را به راه آورد مگر شما را چه مي شود و چگونه حکم مي کنيد؟اين آيه در مقام استدلال نيست، بلکه در مقام توجه دادن مردم به همان حکم مسلم است عقل که رهبر هر قومي بايد از آنان راه شناس تر باشد، و آنکه خود محتاج به رهبري است نمي تواند پيشوا باشد، مشرکان مکه هر چند پيامبري رسول خدا را باور نمي کردند. اما اين حکم عقلي را باور داشتند و اعتراف مي کردند که اگر بنا شد پيامبري از طرف خدا فرستاده شود بايد مرد بزرگ امت براي اين کار برگزيده شود، منتها در اين که موجب بزرگي و مايه برتري چيست در اشتباه بودند و گمان مي کردند که داشتن ثروت بسيار يا فرزندان و خويشان يا قدرت و پيروان مي تواند مايه برتري بر ديگران شود و مي گفتند که اگر هم خدا مي خواست پيغمبري براي ما مردم حجاز بفرستد چرا مرد بزرگ مکه يعني وليد بن مغيره مخزومي، يا مرد بزرگ طائف يعني عروة بن مسعود ثقفي را نفرستاد. « و قالوا لولا نزل هذا القرآن علي رجل من القريتين عظيم »(4).

خواسته مردم مکه

يعني گفتند چرا اين قرآن برمرد بزرگي از اين دو آبادي يعني مکه و طائف نازل نگشت؟مشرکان مکه در اين حکم عقلي که بايد کتاب آسماني بر مرد بزرگ حجاز فرستاده شود، راستگو بودند و دروغ و اشتباه ايشان در تطبيق مرد بزرگ بر وليد يا عروه بود. چه ثروت و قدرت و امتيازهاي مادي را ملاک عظمت و بزرگي وبرتري مي پنداشتند و آنچه را در واقع موجب عظمت روحي و قدرت معنوي مي شود از قبيل علم و مکارم اخلاق و فضاي نفساني به حساب نمي آوردند و نمي توانستند باور کنند که مرد بزرگ حجاز بلکه تمام جهان محمد پيامبر خدا (صلّي الله عليه و آله و سلّم) است نه وليد يا عروه.

فضيلت اهل بيت در سخنان امام سجاد (عليه السلام)

امام چهارم (عليه السلام) در خطبه خويش به آنچه مي تواند کسي را برکسي، يا ملتي را بر ملتي برتري دهد اشاره کرد و روشن ساخت که آل محمد (صلّي الله عليه و آله و سلّم) بر ديگران برتري دارند و اين برتري ها را نمي توان از ايشان گرفت و ديگران با ايشان همپايه نيستند.
چه خدا ايشان را بر ديگران برتري داده و براي هدايت و ارشاد و تعليم و تربيت مسلمانان برگزيده است. علي بن الحسين (عليه السلام) با کمال صراحت و شجاعت گفت:
« أيها الناس اعطينا ستاً و فضلنا بسبع اعطينا العلم و الحلم و السماحة و الفصاحة والشجاعة و المحبة في قلوب المؤمنين »(5) اي مردم خداوند شش چيز را به ما بخشيده است و برتري ما برديگران بر هفت پايه استوار است: علم يعني دانش را که شرط اساسي برتري شخصي بر شخصي يا ملتي بر ملتي است. به ما داده اند، حلم يعني بردباري را که در راه تعليم و تربيت مردم بسيار بکاربست به ما داده اند. سماحت يعني بخشندگي که زمامداران اسلامي را به کار است خوي ما است، فصاحت يعني شيوايي بيان وسخنوري که در بيان احکام و هدايت مردم. و امر به معروف و نهي از منکر و روشن ساختن افکار مردم. وتهييج آنان به جهاد و فداکاري و از خودگذشتگي بسيار لازم و ضروري است در خاندان ما است. شجاعت يعني دليري و مردانگي که رهبري و زمامداري بر آن استوار است به ما داده شده، دوستي و علاقمندي قلبي مردم با ايمان را که رمز حکومت و راز سلطنت است به ما داده اند. يعني با زور و جبر نمي توان مردم را ارادتمند و دوست و طرفدار خويش ساخت. اما مي خواهد بگويد يزيد! خدا چنان خواسته که مردمان با ايمان ما را دوست بدارند و نمي شود با هيچ وسيله اي جلو اين کار را گرفت و کاري کرد که مردم ديگران را دوست بدارند و ما را دشمن بدارند.
سپس امام چهارم فرمود: « وفضّلنا بأنّ منّا النّبي المختار محمد، و منّا الصّديق،و منّا الطّيار، و منّا أسدالله و أسد رسوله، ومنّا سبطا هذه الامة » يعني برتري ما بر ديگران هرکه باشند براين هفت پايه استوار است: رسول خدا محمد(صلّي الله عليه و آله و سلّم) از ما است. وصي او علي بن ابي طالب از ما است. حمزة بن عبدالمطلب شير خدا و شير رسول خدا از ما است، جعفر بن ابي طالب همان پرنده ملکوتي از ما است. دو سبط اين امت حسن و حسين از ما اهل بيت است.

مهدي امت اسلام

سپس امام چهارم در اشاره اي به آينده اسلام و حکومت فرمود: بدانيد مهدي اين امت يعني امام دوازدهم - امام زمان - از ما است. حالا که اين گونه است بايد يزيد اول برود و اين افتخارات را اگر مي شود از ما اهل بيت بگيرد و به نام خود ثبت کند. و به تعبير ديگر اگر مي تواند تاريخ را تحريف کند، تا آنچه براي ما است به او دهد و رسوايي ها و بدنامي ها و بي ديني هاي او را ناديده بگيرد، و قيافه ها را جابجا کند، اگر اين کار از يزيد ساخته است مي تواند با ما درافتد، و گرنه تا روزي که افتخارات اسلام به دست ما است، و مردان بني هاشم از قبيل ابي طالب و برادرش حمزه و فرزندانش علي (عليه السلام) و جعفر و فرزندان اميرالمؤمنين يعني حسن وحسين (عليه السلام) در تاريخ به صورت صدّيقترين خدمتگزاران دين خدا ظاهر مي شوند، و از همه مهمتر رسول خدا نيز مردي از بني هاشم است.
چگونه مي توان ما را گمنام يا بدنام ساخت. و حق ما را به ديگران داد. و دلهاي متوجه به ما را به ديگران متوجه ساخت، سپس امام خود را معرفي کرد و کار به جايي رسيد که ناچار شدند سخن امام را قطع کنند. و به همين منظور دستور دادند که مؤذن اذان بگويد. امام هم ناچار و هم به احترام نام پروردگار خاموش گشت، تا فرصتي ديگر به دست آورد و از آن هم کاملاً استفاده کرد. يعني چون مؤذن گفت « اشهد أن محمداً رسول الله » عمامه از سر برگرفت و گفت: اي مؤذن تو را به حق همين پيامبري که نام او را بردي خاموش باش، آنگاه رو به يزيد کرد و گفت: آيا اين پيامبر ارجمند بزرگوار جدّ تو است يا من؟اگر بگويي که محمد جدّ تو است همه مي دانند که دروغ مي گويي، و اگر مي گويي که جدّ من است پس چرا پدرم را کشتي و مال او را به غارت بردي. و زنانش را اسير کردي؟سپس دست برد و گريبان چاک زد و سخن خويش را تا آنجا ادامه داد که مردم را منقلب ساخت و جمعيت با پريشاني و پراکندگي متفرق شدند.

پي نوشت ها :

1- بحارالانوار ج 45 ص 137 باب 39.
2- سوره ق (50): 16.
3- يونس (10): 35.
4- زخرف (43): 31.
5- بحارالانوار ج 45 ص 137 باب 39.



- لینک کوتاه این مطلب

» راسخون/دکتر محمّد ابراهيم آيتي
تاریخ انتشار:17 آبان 1393 - 18:23

نظر شما...
ورود به نسخه موبایل سایت عــــهــــد