نياز جامعه به والي و رهبر

(بسم الله الرحمن الرحیم)
برخي در نياز جامعه به والي و سرپرست ترديد دارند. اين عدّه يا از افراد لجام گسيخته اي هستند كه خواهان هر نوع آزادي بوده، و به هيچ حساب و كتابي تن در نمي دهند و يا در زمره اشراري هستند كه از نظم و محاسبه در هراسند، و يا از كساني هستند كه از حكومتها ستمهاي فراوان ديده اند، و يا اين كه از آنانند كه از حكومت طرفي نبسته اند.
اين چهار گروه كه به نفي نياز جامعه به حكومت نظر داده اند، در اين جهت كه انگيزه نظر آنها شوت عملي است مشاركت دارند. قرآن كريم در سوره قيامت نيز از كساني ياد مي كند كه به انگيزه شهوت عملي به انكار نظم و محاسبه اخروي مي پردازند.
«أيَحَسُب الإنسانُ أن لَن نَجمَعَ عِظامَهُ × بَلي قادِرينَ عَلي أن نُسَوِّيَ بَنابَهُ × بَل يُريدُ الإنسانُ ِليَفجُرَ أمامَهُ»[1]
يعني؛ پاسخ انسان منكر قيامت، كه مي گويد خداوند چگونه استخوانهاي فرسوده را ديگر بار احياء مي نمايد، اين است كه قدرت خداوند: مطلق است، و او قادر است كه استخوانهاي فرسوده را ديگر بار گرد آورد. بلكه قادر است سر انگشتان انسان را كه در ظرافت و حسّاسيت بي نظير است، به حالت اوّل بازگرداند.
پس از نظرعلمي شبهه آنان بي مورد است. امّا اانگيزه اشكال آنان اين است كه طبيعت انسان مادّي، خواهان لجام گسيختگي و دوستدار ميدان باز براي دست زدن به فجور مي باشد.
البتّه كساني هستند كه به طرح شبهه علمي در باب نياز جامعه انساني به حكومت و زمامداري پرداخته اند. از آن جمله استدلالي است كه ماركسيسم براي نفي حكومت در جامعه كمونيستي دارد، و آن اين است كه حكومت، زاييده طبقات است، و براي حفاظت از منافع اقتصادي طبقه حاكم ايجاد مي شود. لذا وقتي كه طبقات از بين بروند، حكومت و نياز به آن نيز از بين خواهد رفت.
اين شبهه از اين پندار ناشي شده كه آنها اقتصاد را مرجع همه شؤون انساني دانسته اند. غافل از اين كه اساس زندگي انسانها را عقيده آن ها مي سازد، و به دنبال عقيده، اخلاق ظهور مي كند، و با اخلاق است كه اعمال و رفتار شكل مي گيرد. از اينرو اگر طبقات مادّي و اقتصادي هم برداشته شوند، باز اختلاف در عققيده و اختلاف در اخلاق و در نتيجه اختلاف در رفتار خواهد بود. چنانكه گاهي در اثر سهو گناهي رخ مي دهد و زماني در اثر عمد تباهي پيدا مي شود و امتياز آنها از هم در مقام اثبات و تعيين حكم هر كدام از لحاظ وضع و تكليف، نيازمند به قانون و محكمه قضا است. و زندگي اجتماعي بدون نظم و نظامي كه هماهنگ كننده رفتارهاي مختلف باشد، و بدون والي و سرپرستي كه پاسدار اين نظام باشد، شكل نخواهد گرفت.
منتها اين سرپرست يا فرد است و يا گروه، و نحوه سرپرستي نيز يا به مشورت است و يا به غير آن. پس جامعه بدون والي و سرپرستي كه كارهاي جامعه را هماهنگ سازد، و قوانين فردي و اجتماعي را تنظيم و اجراء نمايد، قوام و دوام نخواهد يافت.
در تاريخ اسلام، خوارج كساني بودند كه با طرح شعار «إنِ الحُكمُ إلّا لله»[2] سرپرستي و حاكميّت را براي جامعه نفي مي كردند.
امير مؤمنان علي ـ عليه السلام ـ در برابر اين گروه فرمود: «كَلِمَه حَقٍّ يُرادُ بِها الباطِلُ[3]»
به اين معنا كه اگر منظور آن است كه حاكميّت، بالاصاله از آن خداوند است، در آن ترديدي نيست. ولي اگر منظور اين است كه كسي نمي تواند حاكم باشد سخني باطل است. زيرا لازمه اين سخن هرج و مرج است، و اصل حكم گرچه مخصوص خداوند است، ليك سرپرستي از آن بندگان صالحي است كه خداوند بلاواسطه يا مع الواسطه تعيين فرموده است:
«وَ إنَّهُ لابُدَّ لِلنّاسِ مِن أميرٍ بَرٍّ أو فاجِرٍ»[4]
مردم بناچار بايد امير و سرپرستي داشته باشند. خواه آن امير عادل و نيكوكار باشد و يا فاجر و بدكار.
اصل اوّلي در ولايت افراد
بعد از اثبات نياز جوامع بشري به والي و حاكم، اين بحث مطرح مي شود كه در ميان انسان ها هيچكس حقّ ولايت و سرپرستي نسبت به ديگر افراد را دارا نمي باشد.
زيرا انسان از كسي اطاعت مي كند كه فيض هستي خود را از او دريافت كرده باشد، و چون افراد عادي نه به انسان هستي بخشيده، و نه در بقاء و دوام هستي او مؤثّرند، بنابراين رأي هيچ كس براي ديگري لازم الاتّباع نيست. عدم لزوم اتّباع افراد از يكديگر اصل اوّلي در ولايت افراد نسبت به يكديگر است.
ولايت و سرپرستي خداوند سبحان
در مباحث گذشته برخي از آياتي كه درباره انحصار ولايت، اعمّ از تكويني و تشريعي براي خداوند سبحان وارد شده است، ذكر شد. امّا آنچه اينك بيان مي شود اين است كه؛ از آنجا كه انسان تمام شؤون هستي خود را از خداوند دريافت مي كند، موظّف است تنها در برابر او تمكين نمايد، و امّا تبعيّت از دستور غير خداوند مشروط به اين است كه از طرف آن ذات اقدس تعيين شده باشد.
ولايت و رهبري انبياء عظام ـ عليهم السلام ـ
انبيا كساني هستند كه با تحدّي و اعجاز رسالت آنها از طرف خداوند اثبات شده، و بر اتّباع و پيروي از آنها فرمان داده شده است. قرآن كريم در اين مورد كه اطاعت از انبيا به اذن خداوند، در واقع اطاعت از پروردگار است مي فرمايد:
«وَ ما أرسَلنا مِن رَسُولٍ إلّا لِيُطاعَ بِإِذنِ الله»[5]
هيچ پيامبري نفرستاديم مگر اين كه به اذن خداوند، مردم موظّف به اطاعت و فرمانبرداري از او هستند.
تداوم ولايت الهي و رهبري اوصياء ـ عليهم السلام ـ
چون رهبري، يك امر ضروري براي جوامع بشري است، از اينرو بعد از رحلت انبيا نياز به آن است كه اين سرپرستي و رهبري الهي ادامه پيدا كند.
علاوه بر اين برهان عقلي كه در ضرورت تداوم رهبري الهي وجود دارد، برهان ديگري نيز با استعانت از آنچه به وحي الهي نازل شده است مي توان اقامه كرد. زيرا گذشته از يك دسته مسائل فردي كه در دين مطرح است، يك سلسله دستورات اجتماعي درون مرزي نظير حدود و ديات و قصاص و تعزيرات و امثال آن، و يك سلسله دستورات اجتماعي برون مرزي مانند جهاد، دفاع و مانند آن، نيز در دين وجود دارد.
خود اين دستورات نشان دهنده آن است كه دين نيازمند به يك قدرت اجرائي و يك سرپرستي و ولايت اجتماعي است.
زائد بر آنچه بيان شد، براهين نقلي فراواني است كه ضمن نهي از پذيرش ولايت رهبري غير الهي، بر ضرورت رهبري الهي و تداوم آن تأكيد مي نمايد.
لسان قرآن كريم در قطع ولايتهاي باطل
قرآن كريم براي اين كه ريشه ولايتهاي باطل را قطع نمايد، و هرگونه امري را كه زمينه سرپرستي باطل را فراهم مي سازد، ابطال كند، دستور مي دهد با كساني كه خارج از دين هستند، هيچ گونه پيوند نصرت و محبّت برقرار نشود.
البتّه آنها كه خارج از دين اند دو دسته اند. دسته اوّل كساني هستند كه قابل زندگي مسالمت آميز مي باشند، لذا با آنها روابط حسنه برقرار مي شود، هر چند كه دوستي و محبّت آنها نبايد در دل جاي گيرد. امّا دسته دوّم كساني هستند كه درصدد ايذاء ديني مسلمين مي باشند. نسبت به اين دسته علاوه بر عدم محبّت بايد اعلان انزجار و دشمني نيز انجام شود.
اگر مسلمين به امر فرمان قرآن كريم توجّه نكرده، و نسبت به كفّار گرايش پيدا كنند، در اين صورت از گروه آنان به حساب خواهند آمد، ليكن اگر حدود تبرّي را به نيكي رعايت كنند، شايسته آن مي شوند كه منصوبين الهي را به عنوان اولياء خود پذيرفته، و در تحت ولايت و سرپرستي آنها درآيند.
چون در اين گونه از امور، نفي مقدّم, بر اثبات است، لذا ابتدا تبرّي را مطرح نموده فرمان قطع رابطه با كفّار را مي دهد، آنگاه تولّي را توضيح مي دهد. هر چند كه تولّي از آن جهت كه ريشه در فطرت آدمي دارد، بر تبرّي كه امري عارضي است تقدّم است. تقدمّ, تولّي بر تبرّي، همانند تقدّم توحيد بر شرك است.
در كلمه توحيد «لا إله إلّا الله» به حسب ظاهر، نفي «لا إله»، بر اثبات «إلّا الله» مقدّم داشته شده است، ليكن چون «إلّآ» به معناي استثاء نيست، تا جمله «لا إله الّا الله» به دو جمله منحلّ شود، بلكه به معناي «غير» است، از اينرو مجموع كلمه توحيد بيش از يك جمله نمي باشد. به اين معنا كه غير از «الله» كه فطرت انسان آن را مي پذيرد، إله ديگري نيست. يعني اصل «الله» به عنوان يك امر مسلّم، مفروغ عنه است، و غير از او از آن جهت كه امر عارض است مسلوب است. پس اين نفي براي تثبيت آن امر اصيل و ذاتي نيست، بلكه براي سلب امر عارضي است.
پس بايد توجّه داشت كه، گر چه از نظر نظم آيات قرآني، آنچنان كه در سوره مائده و در بسياري از آيات مربوط به تبرّي آمده، تبرّي از اعداء الهي مقدّم بر تولّي ذكر شده، ليكن در واقع، تولّي همانند توحيد، اصيل و مقدّم بوده، و تبرّي همچون شرك، امري عارضي و مؤخّر مي باشد.
آيات ذيل، در تبرّي از ولايت هاي باطل، و تمكين در برابر ولايت الهي و همچنين در معرّفي برخي از اوصيائي مي باشد كه براي تداوم ولايت الهي بعد ازرحلت نبيّ اكرم ـ صلي الله عليه و آله ـ معيّن و مشخّص شده اند.
«يا أيُّهَا الذّينَ امَنُوا لاتَتّخِذُوا اليَهُودَ وَ النّصاري أولياءُ بَعضُهُم أولياءَ بَعضٍ وَ مَن يَتَوَلَّهُم مِنكُم فَإنَّهُ مِنهُم إنَّ الله لا يَهدِي القَومَ الظّالِمينَ × فَتَرَي الّذينَ في قُلوِبهِم مَرَضٌ يُسارِعُونَ فيهِم يَقُولُونَ نَخشي أن تُصيبَنا دائِرَه فَعَسَي الله أن يَأتِيَ بِالفَتحِ أَو أمرٍ مِن عِندِه فَيُصبِحُوا عَلي ما أَسَرُّوا في أنفُسِهِم نادِمينِ × و يَقُولُ الَّذين امَنُوا أهؤُلاءِ الَّذينَ قسمُوا بِالله جَهدَ أيمانِهِم أنّهُم لَمَعَكُم حَبِطَت أعمالُهُم فَأصبَحُوا خاسِرينَ × يا أيُّهَا الَّذينَ امَنُوا مَن يَرتَدَّ مِنكُم عَن دينِهِ فَسَوفَ يَأتِي الله بِقَومٍ يُحِبُّهُم أذِلَّه عَلَي المومِنينَ أعِزَّه علي الكافِرينَ يُجاهِدوُنَ في سبيلِ الله و لايُخافُونَ لَومَه لائِمٍ ذلِكَ فَضلُ اللهِ يُؤتيهِ مَن يَشاءُ وَ الله واسِعٌ عليمٌ × إنّما وَليُّكُم الله وَ رَسُولُهُ والَّذينَ امَنُوا الَّذينَ يُقيمُونَ الصّلوه و يُؤتُونَ الزَّكوه وَ هُم راكِعُون × وَ مَن يَتَوَلَّ الله وَ رَسُولَهُ وَالَّذينَ امَنُوا فَإنَّ حِزبَ الله هَم الغالِبُونَ»[6].
[1] . قيامت، آيات 3-5.
[2] . انعام: آيه 157.
[3] . نهج البلاغة فيض، خطبة 40، صفحة 125.
[4] . نهج البلاغة فيض، خطبة 40، صفحة 125.
[5] . نساء، آيه 64.
[6] . مائده، آيه 51-56.
@#@
در قرآن كريم هر جا سخن از دين مشترك به ميان آيد، و يا سخن از اعلام نرمش و مانند آن باشد، از يهود و نصاري با عنوان «اهل كتاب» ياد مي شود. چون اين عنوان به دليل علاقه اي كه انسان به كتب آسماني دارد، جاذبه دار است. امّا هر جا سخن از اعلان انزجار وتبرّي است، از آنان به عنوان يهود و نصاري ياد مي گردد. در آيات فوق نيز، چون سخن از تبرّي است از آنان با همين عنوان ياد كرده مي فرمايد:
«يا أيّهَا الّذينَ امَنُوا لاتتّخِذُوا اليَهُودَ وَ النَّصاري أولياءَ»
اي كساني كه ايمان آورديد، يهود و نصاري را دوست خود نگيريد.
دليل اين مطلب آن است كه، جامع يك ملّت و امّت همان محبّت است. كسي كه محبّت آنها را در دل جاي دهد، زمينه گرايش او به آنها پيدا مي شود. چرا كه حبّ و بغض، مانع نگرش و داوري صحيح مي گردد، تا آنجا كه گفته اند «حُبُّ الشِّيءِ يُعمي وَ يُصِمُّ» همانطور كه «بُغضُ الشِّيءِ يُعمي و يُصِمُّ».
به دليل نقشي كه محبّت در روابط ملّتها و امتّها داراست آيه مذكور مي فرمايد:
«بعضُهُم أولياءُ بعضٍ و من يتوَلَّهُم مِنكُم فَإنَّهُ مِنهُم».
آنان نسبت به يكديگر دوستي و محبّت دارند، ليكن شما از دوستي با آنان خودداري كنيد. چرا كه اگر كسي از شما دوست يهود و نصاري باشد، در حقيقت در زمره آنها خواهد بود.
در قسمت پاياني آيه اوّل از آيات مذكور، بعد از فرمان به تبرّي از يهود و نصاري مي فرمايد:«إنّ الله لايهدي القوم الظّالمين» و اين بيان دلالت دارد كه آنان ظالمند، و ظالم هرگز از هدايت بهره نداشته و هيچ گاه به مقصد نمي رسد، بلكه همواره در بين راه مي ماند. پس اگر شما در زمره آنان درآييد به مقصد نخواهيد رسيد. كلمه «لايهدي» در اين آيه، به معناي هدايت تكويني و ايصال به مطلوب است، و الّا چنين نيست كه باب هدايت تشريعي بر ظالم مسدود باشد. چه اين كه اگر ظالم توبه كند، توبه او پذيرفته خواهد شد. تعليق حكم عدم هدايت تكويني و عدم ايصال يهود و نصاري، به وصف ظلم، مشعر به علّيّت اين وصف است، به اين معنا كه ظالم از آن جهت كه ظالم است از هدايت تكويني الهي بي بهره مانده و در راه مي ماند، و امّا هدايت تشريعي خداوند، عامّ است، و خداوند انبيا را براي هدايت همه انسانها فرستاده است و از قرآن نيز با عنوان «هُدَيً لِلنّاس» ياد مي فرمايد.
همان گونه كه اشاره رفت، اين كه مي فرمايد يهود و نصاري را اولياء نگيريد، تنها به اين معناست كه محبّت آنها را در دل جاي ندهيد، و إلّا زندگي مسالمت آميز با آنها، و برقرار كردن روابط تجاري و غير تجاري با آنان، و بلكه داشتن روابط انساني با غير اهل كتاب نيز در صورتي كه به ياري و يا محبّت آنان نيانجامد، اشكال ندارد.
در سوره ممتحنه در مورد زندگي مسالمت آميز با كفّار چنين مي فرمايد:
«لايَنهيكُم الله عَنِ الّذين لَم يُقاتِلوُكُم في الدّينِ و لَم يُخرِجُوكُم مِن دياركُم أن تبرُّوهُم و تُقسِطُوا إليهِم إنّ اللهَ يُحِبُّ المُقسِطين × إنّما يَنهيكُمُ الله عَنِ الّذين قاتَلُوكُم في الدّينِ و أَخرَِجُو كُم مِن ديارِكُم و ظاهِرُوا عَلي إخراجِكُم إن تَولَّوْهُم و مَن يَتَولَُّهُم فَأولئِكَ هُمُ الظّالِمُونَ»[1]
در اين آيات كه دستور زندگي مردمي و بين المللي اسلام را تدوين مي كند، مي فرمايد اگر كافران و مشركاني نسبت به شما بدرفتاري نكردند، و در صدد ايذاء ديني شما برنيامدند، شما مي توانيد با آنان زندگي مسالمت آميز داشته باشيد و به آنها نيكي كنيد، و نبايد كه در رفتار با آنها از قسط و عدل تجاوز نماييد، چرا كه ظلم هر چند نسبت به كافر باشد، حرام است.
اگر كافري در پناه دولت اسلام است، يا معاهده اي با دولت اسلام دارد، تعدّي به حقوق و اموال او حرام است، امّا اگر كافر در دولت اسلامي به سر نبرده و معاهده اسلامي نداشته باشد، بلكه در ستيز با مسلمين بوده، به اخراج و تبعيد مسلمين مشغول باشد، و يا آن كه به گروهي كه به ايذاء مسلمين مي پردازند كمك كند، در اين صورت، محكوم به حكم كفّار حربي بوده، اموالش از فيء مسلمين محسوب مي گردد، و هيچ مسلماني نيز حق تولّي با آنها را ندارد، و اگر كسي از در دوستي با آنها درآيد از زمره ظالمين محسوب مي شود.
امير مؤمنان علي ـ عليه السلام ـ در عهد نامه مالك اشتر درباره حرمت تعدّي به حقوق كفّاري كه در پناه دولت اسلام و يا در معاهده با مسلمين هستند مي فرمايد:
«و لا تَكونَنّ عليهِم سَبُعاً ضارئاً تَغتنِم أكلَهُم فَإنّهُم صِنفانِ إمّا أخٌ لك في الدّين و إمّا نظيرٌ لك في الخَلقِ»[2]
نسبت به امت اسلامي چون گرگ خون آشام مباش زيرا آنها يا مسلمان هستند، كه در اين صورت برادر ديني تواند، يا كافرند كه در پناه دولت اسلامي زندگي مي كنند، كه در اين صورت هم نوع تو مي باشند.
در روايت مرسله اي نيز نقل شده است كه «الانسان أخ الانسان احبّ إو كره» يعني انسان خواه ناخواه برادر انسان است. اين حديث اگر سند هم نداشته باشد، سخني راست است، زيرا آدميان تا آن زمان كه به ايذاء و قتل و تبعيد يكديگر نپرداخته اند، برادر هم مي باشند.
در آيات محلّ بحث از سوره مائده بعد از نهي از دوستي با يهود و نصاري مي فرمايد:
«فَتَرَي الّذينَ في قُلوبِهِم مَرَضٌ يُسارِعون فيهٍم»
يعني، آنان كه قلبشان مريض است با سرعت به سمت بيگانگان گرايش پيدا مي كنند.
استفاده از تعبير «يُسارِعُونَ فيهِم» به جاي «يُسارِعُونَ إلَيهِم» نشان دهنده آن است كه گرايش و حضور در جمع كفّار، براي اين گروه مسلمان نما، تازه پيدا نشده است.
توضيح آنكه؛ گرچه تبرّي از يهود و نصاري يك اصل كلّي است كه براي هميشه زنده است، ليكن آيات فوق در مدينه نازل شده است. چون در مكّه تنها مشركين و وثنيّين بودند، و يهود و نصاري در آنجا حضور نداشتند تا آن كه نهي از دوستي و محبّت و مراوده با آنها صادر شود. امّا در مدينه، گروهي از اهل كتاب حضور داشتند. در اين ميان مسلماناني كه مبتلا به ضعف ايمان بوده و يا گرفتار نفاق بودند، سعي مي كردند از گرايش با آنها سود ببرند. به اين اميد كه اگر مشركين مكّه، به مدينه آمده و بر آنها پيروز شدند، پناهگاهي داشته باشند. قرآن كريم ضمن پرده برداري از اين روابط سرّي، از اين حالت به عنوان يك مرض سياسي كه در قلبهاي آنها ريشه دوانيده است ياد مي كند. چنانكه در سوره مباركه احزاب نيز از يك مرض اخلاقي خبر مي دهد. در آنجا به زنان پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ دستور مي دهد:
«فلا تَخضَعنَ بِالقَولِ فَيَطمَعَ الّذي في قَلبِهِ مرضٌ»[3]
يعني شما در سخن گفتن صداي خود را نازك نكنيد، تا مبادا آن كس كه قلبش مريض است با شنيدن صداي رقيق طمع نمايد.
اين گونه امراض قلبي بايد درمان شود. چرا كه اگر درمان نشود، بنابر اين اصل كلّي كه «في قُلُوبِهِم مَرَضٌ فَزادَهُمُ الله مَرَضاً»[4] شيطان زمينه ازدياد مرض را فراهم مي نمايد.
در سوره مباركه فتح نيز از برخي امراض سياسي ديگر چنين پرده بر مي دارد.
«بَل ظَنَنتُم أن لَن يَنقَلِبَ الرَّسُولُ و المؤمِنُون إلي أهليهِم أبَداً و زُيِّنَ ذلِكَ في قُلُوبِكُم وَ ظَنَنتُم ظَنَّ السُّوءِ و كُنتُم قَوماً بوراً»[5]
يعني سرّ اين كه شما پيامبر و دين خدا را ياري نكرديد، اين بود كه شما مي گفتيد قدرت اينان كم است و قدرت دشمنان بسيار، و مي پنداشتيد آنها پيروز نمي شوند و شكست خورده از جبهه بر مي گردند.
در آيات محلّ بحث از سوره مائده نيز، اين گمان و پندار باطل آنها را افشا نموده مي فرمايد: منطق آنان كه پيوند و گرايش سياسي با كفّار دارند اين است كه مي گويند:«نَخشي إن تُصيبَنا دائِرَه» شايد روزگار برگشت، و چه بسا كه در اين بازگشت روزگار آسيبي به ما برسد. خداوند سبحان در پاسخ از اين توهّم مي فرمايد:«فعسي الله أَنْ يَأتِيَ بِالفَتْحِ أَوْ أَمرٍ مِنْ عِندِهِ» شايد كه خداوند سبحان فتحي را نصيب مسلمين نمايد، و يا راهي ديگر را بر آنها بگشايد، آن گاه اين گروه كه قلبشان مريض است پشيمان خواهند شد.
در ادامه آيات، بعد از يك آيه ديگر كه ارتباط مستقيم با مسأله اتّخاذ ولايت ندارد مي فرمايد:
«يا اَيُّهَا الّذينَ آمَنُوا مَنْ يَرتَدَّ مِنُكم عَن دينِهِ فَسَوفَ يَأتيَ الله بِقَومٍ يُحِبُّهُم و يُحِبُّونَهُ...»
يعني بر فرض كه شما دين خدا را ياري نكرده و پشت به جبهه كرديد، خداوند سبحان دل هاي عدّه اي را براي حمايت از دين خود آماده مي نمايد. او كه مقلّب القلوب است كساني را اعزام خواهد كرد كه آنها را دوست مي دارد، و آنها نيز دوستدار اويند. اشاره به آن كه، آنچه جنگ را پيش مي برد و آنچه اسلام را تثبيت مي كند همان محبّت است، و اين گروه چون محبّ خداوند و محبوب وي هستند ياور او مي باشند. چنانكه شما، چون محبّ يهود و نصاري هستيد، هم چون آنان از مقصود بازخواهيد ماند.
پس جنگ با كافران را محبّت خدا است كه حلّ مي كند، نه آنچه به نام معلومات است. بلكه اگر از دانش هاي عادي اثري هست، و اگر بازار درس و بحث رواج دارد، همه به بركت پايمردي رزمندگاني است، كه در سنگر عشق و محبّت صبر و استقامت مي ورزند. مگر نه آن است كه چون خطر بالا گيرد درسها بكلي تعطيل مي شود. اين از آنروست كه در روز خطر چيزي جز محبّت كارساز نيست.
[1] . ممتحنه، آيه 8-9.
[2] . نهج البلاغه: نامة 35، صفحة 993.
[3] . احزاب، آيه 32.
[4] . بقره، آيه 10.
[5] . فتح، آيه 12.
@#@
در ادامه آيه، در وصف رزمندگاني كه اهل محبّت الهي اند مي فرمايد:«اذله عَلَي المُؤمِنينَ» بر مؤمنين ذلول و انعطاف پذيرند، نه ذليل، چرا كه ذلّت عذاب است و هيچ كس را حقّ آن نيست كه هر چند در نزد مؤمني ديگر تن به ذلّت دهد. آنچه نيكوست فروتني است نه فرومايگي، چنانكه در اين حديث شريف كه در نوع جوامع روائي ما وارد شده، آمده است:
«إنَّ الله عَزَّوَجَل فَوَّضَ إلَي المُؤمِنينَ أمُورَهُ كُلَّها وَ لَم يُفَوِّض إلَيهِ إن يُذِلَّ نَفسَهُ»[1]
خداوند سبحان همه كارهاي مؤمن را بدو واگذار نموده است، جز اين كه به او اجازه ذلّت نداده است، زيرا كه عِرض و آبروي مؤمن از آن او نيست، بلكه از ديانت و اسلام اوست، و لذا به منزله ناموس الهي است. انسان آنچه را كه مال خود او است مي تواند به ديگري واگذار كند، امّا ناموس را چون حقّ الله و حكم الله است، اجازه واگذاري به غير ندارد.
تعديه «اذلَّه»، به «علي» به جاي «لدي» يا «عند» نشانه حفظ استعلاء و عظمت رزمندگاني است كه با تواضع و فروتني، سفره كرامت و بخشش خود را بر اهل ايمان گشوده اند.
اثر ديگر محبّت كه در آيه از آن ياد شده است، غير از حفظ نظام و عطوفت در برابر مؤمنين، انزجار از كفّار، و عزّت بر كافرين است. لذا فرمود:
«أذِلَّه عَلَي المُؤمِنينَ أعِزَّه عَلَي الكافِرينَ يُجاهِدوُنَ في سَبيلِ الله و لا يُخافُونَ لَومَه لائِمٍ ذلِكَ فَضلُ الله يُؤتيهِ مَن يَشاءُ واللهُ واسِعٌ عَليمٌ»
يعني اين كه انسان به جايي برسد، كه هم محبّ خداوند سبحان باشد و هم محبوب او، هم فروتن باشد (نه فرومايه) نسبت به مؤمنين، و هم ستم ستيز باشد نسبت به كفّار، اين از فضل خداوند است كه به مشيّت بالغه او حاصل مي گردد.
بعد از بيان تبرّي در ادامه آيات سوره مائده به تولّي پرداخته و مي فرمايد:
«إنّما وَليُّكُمُ الله وَ رَسَولُهُ والذينَ امنوا الّذين يُقيمُونَ الصَّلوه و يُؤتُونَ الزَّكوه و هُم راكِعُونَ»
يعني بعد از اين كه انسان هرگونه مرض و ضعف روحي را از خود طرد كرد، و بعد از آن كه به هرگونه محبّت و نصرت غير الهي پشت نمود، آن گاه تحت ولايت الهي مي رود، و در اين صورت وليّ او خداست و رسول او، و آن كه در هنگام ركوع صدقه مي دهد.
نكته اوّلي كه در اين آيه است اين است كه در قسمت آغازين آيه با آن كه سخن از ولايت خداوند و رسول او و بعضي از مؤمنان است، كلمه «وليّ» به صورت مفرد ذكر شده است، و اين نشان دهنده آن است كه يك ولايت است كه اصاله از آن خداست، و بطور تبعي يا به نحو ظهور از آن رسول خدا و يا ائمّه هدي ـ عليهم السلام ـ است.
مواردي از اين قبيل كه در عين اين كه سخن از خداوند سبحان و پيامبر گرامي ـ صلي الله عليه و آله ـ مطرح است، فعل و يا ضميري كه ارجاع داده مي شود، مفرد است در قرآن فراوان است. مانند آنجا كه مي فرمايد:
«اِستَجيبُوا لله و لِلرَّسوُلِ إذا دَعاكُم لِما يُحييكُم»[2]
يا «و إذا دُعُوا إلَي الله و رَسَولِهِ لِيَحكُمَ بَينهُم إذا فَريقٌ مِنهُم مُعرِضُونَ»[3]
در اين موارد كار و يا حكم از خداوند است و پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ مظهر آن كار مي باشد، و يا از آن جهت كه رسول خدا است فقط مبلّغ آن حكم است.
نكته ديگر در قسمت اخير آيه است، كه بدون شك ناظر به يك جريان تاريخي است. زيرا كه در فقه، از مستحبّات و يا واجبات نماز اين نيست كه انسان در حال ركوع صدقه بدهد.
لذا، به همين دليل كه آيه كريمه، ناظر به حكمي از احكام نيست، رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلّم ـ بعد از نزول آيه پرسيد، كدام يك از شما اين كار را انجام داده است؟ شخصي كه انگشتري بدو رسيده بود، در حاليكه به مولا اميرالمؤمنين ـ عليه السلام ـ اشاره مي كرد، در پاسخ آن حضرت گفت: آن كس كه نماز مي خواند، اين را به من داده است.
نتيجه آنكه، آيه كريمه آن شخص را كه بعد از نبيّ اكرم ـ صلي الله عليه و آله ـ ولايت او بر مؤمنين واجب است، معرّفي نموده. و در آيه بعد، پس از تثبيت مسأله ولايت، در برابر آن ظالمان، و گمراهان از مقصد دورمانده اي كه از ولايت الهي سر تافته اند، از پيروزي و غلبه كساني ياد مي كند كه به بركت ولايت الهي از هدايت خداوندي بهره برده و به مقصد نائل آمده اند.
«و مَن يتولَّ الله وَ رسُولَهُ والّذينَ امَنُوا، فَإنَّ حِزبَ الله هُمُ الغالِبونَ»

[1] . فروع كافي، جلد 55، صفحه 64.
[2] . انفال، آيه 24.
[3] . نور، آيه 48.
 

- لینک کوتاه این مطلب

» اندیشه قم
تاریخ انتشار:1 مرداد 1394 - 19:00

نظر شما...
ورود به نسخه موبایل سایت عــــهــــد