سکوت لنین در برابر تأسیس اسرائیل
پس از آغاز جنگ جهانی اول و گسترش دامنه آن به فلسطین، یکی از رهبران صهیونیسم به نام هربرت ساموئل یادداشتی برای اعضای کابینه انگلستان و نمایندگان مجلس عوام این کشور فرستاد و پیشنهاد کرد که دولتی یهودی، تحت نظارت انگلستان در فلسطین به وجود آید و سه تا چهار میلیون نفر یهودی که در اروپا پراکنده هستند، در آنجا ساکن شوند. از طرف دیگر، جمعی از رهبران یهود و در رأس آنها دکتر وایزمن، استاد شیمی دانشگاه منچستر انگلیس که در محافل انگلیسی و آمریکایی نفوذ زیادی داشت، با مقامات دولتی آمریکایی و انگلیسی به این منظور تماس گرفت. پس از این تماس آرتور جیمز بالفور، وزیر خارجه انگلستان طی نامهای به لرد روچیلد، رئیس «فدراسیون صهیونیستهای بریتانیا» دلبستگی خود را به «تأسیس میهن یهودی» در فلسطین اعلام کرد و قول هر نوع همکاری با سران یهودی را در این راستا به اطلاع او رساند. در این نامه که بعدها به اعلامیه بالفور شهرت یافت و به تاریخ دوم نوامبر 1917 صادر شد، آمده بود:
«دولت اعلیحضرت بریتانیا تأسیس میهن یهودی در فلسطین را با علاقه تلقی میکند و برای فراهمکردن امکان آن سخت خواهد کوشید، اما به روشنی باید دانست که هیچ کاری نباید بشود که به حقوق مدنی جوامع غیریهودی ساکن فلسطین یا حقوق و موقعیت سیاسی یهودیان در دیگر کشورها زیان رساند.»
انتشار متن اعلامیه بالفور واکنشهای شدیدی را در جامعه عرب ایجاد کرد و ملکحسین کلیددار کعبه که در جهان آن روز صاحب نفوذ و مدعی خلافت بر تمام سرزمینهای عربی بود و از طرف انگلیسیها نیز وعدههایی به او داده شده بود، فوراً از دولت انگلستان در اینباره توضیح خواست. دولت انگلستان در پاسخ اعلام داشت که به هیچوجه اجازه نخواهد داد که یهودیان در فلسطین مزاحم حقوق اعراب گردند و تا آنجا به یهودیان اجازه مهاجرت و سکونت در فلسطین میدهد که به آزادی و حقوق سیاسی و اجتماعی و اقتصادی اعراب لطمه وارد نسازند. این وعدهها در نامههای حاکم انگلیسی فلسطین و همچنین اعلامیههای دولت و کتاب سفید انگلیس نیز تکرار شد. بر اساس این اعلامیه، در فاصله دو جنگ جهانی سالانه به شماری از یهودیان اجازه داده شد که به فلسطین کوچ کنند و همین سرآغاز کشاکشهای اعراب فلسطین و یهودیان از سویی و ایجاد کشور اسرائیل و درگیریهای آن با کشورهای عرب، از سوی دیگر شد.
اعلامیه بالفور، از نظر اعراب، دلیلی بر وجود یک توطئه امپریالیستی از سوی انگلستان علیه فلسطینیان و اعراب بوده است. انتشار اعلامیه بالفور مصادف با انقلاب کمونیستی و ضدامپریالیستی 1917 به رهبری لنین در روسیه بود. او که داعیه انقلابیبودن و دفاع از حقوق محرومان جهان و مبارزه با امپریالیسم را شعار خویش قرار داده بود نه تنها کوچکترین دفاعی از مردم مقهور فلسطین به عمل نیاورد، بلکه در مقابل مهاجرت سیل عظیمی از یهودیان روسیه به اسرائیل و زمینههای تشکیل یک دولت یهودی در این منطقه با مساعدت مستقیم امپریالیسم انگلستان و سرمایهداران بزرگ صهیونی، هیچگونه عکسالعملی از خود نشان نداد و به ترتیبی رفتار کرد که پیشوایش مارکس، آن را جزئی از پلاتفرم مبارزاتی و سیاسی خویش قرار داده بود.
مارس 1919 نشست کمینترن [بینالملل دوم کمونیستها] به ریاست لنین در مسکو برگزار شد. در این نشست، مشکلات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی خلقهای محروم مورد بررسی نمایندگان احزاب کمونیستهای کشورهای مختلف قرار گرفت. در قطعنامه رسمی و پایانی این نشست، حق تعیین سرنوشت از سوی اقوام و ملل مختلف به رسمیت شناخته شد و مسکو متعهد گردید که در ارتباط با این بند از هیچگونه یاری و همکاری نظری و عملی خودداری نکند، ولی علیرغم این شعارها و تعهدات مسکو، به ستم یهودیان نسبت به فلسطینیان حتی اشارهای هم نشد. گویا از دیدگاه لنین و نمایندگان دستنشانده احزاب کمونیست بینالملل دوم، موضوع اعراب فلسطین ارزش طرح در این نشست را نداشت.
در سال 1947 کمیسیون ویژه مسأله فلسطین در سازمان ملل متحد تشکیل شد تا موضوع فلسطین و اسرائیل را بررسی کند و راهحلی مرضیالطرفین ارائه دهد. این کمیسیون (که کمیسیون بازجویی نام داشت و اعضای آن را نمایندگانی از کشورهای مختلف تشکیل میدادند) در جستوجوی پیشنهادی بود که هم مقبول فلسطینیها و اعراب باشد و هم منافع یهودیان این سرزمین را تأمین کند؛ ولی پیشنهاد، مورد قبول هر دو طرف واقع نشد. سرانجام پس از یک ماه بحث و کشمکش بینتیجه، اعضای کمیسیون دو دسته شدند: «جمعی که اکثریت کمیسیون با آنها بود، راه علاج را در تقسیم فلسطین دیدند و عده محدودی هم این طریق را عادلانه و عملی نمیدانستند.» گرچه طرح تقسیم چندان عملی نمیکرد، اما طرفداران آن بیشتر و بیشتر میشدند و این، نتیجه اقدامات آژانس یهود که به امکانات و ابزارهای تبلیغی کارآمد و مؤثری دسترسی داشت، با تبلیغات گستره و حسابشده، آرای چشمگیری از اعضای را به سود خود تغییر داد. کمکاری اعراب به سود یهودیها و جناح طرفدار تقسیم فلسطین تمام شد. به این دلیل از سال 1947 مسأله فلسطین در سازمان ملل متحد در دستور کار مجمع آن سازمان قرار گرفت.
موازنه قدرت استالینی
هنگامی که مجمع عمومی سازمان ملل متحد تشکیل شد، وزیر خارجه آمریکا در سخنرانی خود «از زحمات اعضای کمیسیون بازجویی قدردانی نمود و اظهار داشت که دولت متبوع او نظر اکثریت را قبول دارد.» نمایندگان دول عربی بیدرنگ واکنش نشان دادند و به نمایندگان آمریکا سخت حمله کردند و در تمام دو ماه و نیم مجمع عمومی به هیچیک از «پیشنهادهای» هیأت نمایندگی آمریکا درباره مسائل مختلف رأی موافق ندادند. مجمع عمومی، کمیسیون ویژهای را مأمور مطالعه گزارش کمیسیون بازجویی کرد که سه هفته به طول انجامید. در این مدت نمایندگان آژانس یهود و «کمیته عالی عرب فلسطین» خود را به آب و آتش زدند تا از نظر آنها دفاع شود؛ ولی رفتهرفته آشکار میشد که اوضاع بر وفق مراد نیست، زیرا «اتحاد جماهیر شوروی تحت فرمان ژوزف استالین و دستنشاندگان مسکو و بلوک شرق» با تقسیم فلسطین موافق نبودند. از قرار معروف دولت آمریکا و آژانس یهود، اولی از تحبیب و تهدید و دومی از تطمیع فروگذار نمیکردند. سرانجام در 28 آذر 1326 [290 نوامبر 1947] که روز پایانی مجمع بود، پیشنهاد تقسیم فلسطین به «دو دولت مستقل عرب و یهود»، با اکثریت 33 رأی موافق در مقابل 13 رأی مخالف و 10 رأی ممتنع به تصویب رسید و نمایندگان دول عرب به صورت اعتراض از تالار مجلس خارج شدند. بر پایه این قطعنامه، قیمومیت انگلیس در فلسطین پایان مییافت و قوای انگلیسی میبایست هرچه زودتر خاک فلسطین را ترک میکردند. بدینترتیب، تبلیغات ماهرانه آژانس یهود و نفوذ صهیونیستهای آمریکایی باعث شد تا مجمع عمومی در یکی از نخستین تصمیمگیریهای خود برخلاف حق و عدالت و روح منشور این نهاد بینالمللی رفتار کند.
یهودیها بلافاصله دست به کار شدند تا زمینه تأسیس دولت مستقل یهود را فراهم سازند. آنان با فعالیتهای گسترده خود و پشتیبانی بسیار حیاتی آمریکا، انگلیس و صهیونیسم جهانی، امکانات و زمینههای لازم را فراهم کرده و سرانجام در 24 اردیبهشت 1327 تأسیس دولت اسرائیل را اعلام نمودند. دولت شوروی و به تبع آن کشورهای کمونیستی [کشورهای اقمار] در شمار اولین کشورهایی بودند که موجودیت و سپس تأسیس این کشور را همراه دولتهای امپریالیستی و سرمایهداری صهیونی به رسمیت شناختند. پشتیبانی دول امپریالیستی و استعماری از طرح تقسیم فلسطین و سپس تأسیس کشور اسرائیل، با توجه به نفوذ کلان سرمایهداران یهودی در این دولتها جای تعجبی ندارد، ولی مسأله سؤالبرانگیز این است که اندیشهای که خود را پشتیبان زحمتکشان جهان میداند و شعار جهانمیهنی کموسموپولیتیسم را سر میدهد و مخالف هر نوع ملیگرایی بوده و خواستار برداشتهشدن مانعهای ملی، سیاسی و فرهنگی و ایجاد یک حکومت جهانیاند که بر همه ملتها و اقوام، گذشته از اختلافات نژادی و فرهنگیشان، یکسان حکومت کند و میان نظامهای گوناگون اجتماعی همسازی پدید آورد، چگونه با میهنپرستی افراطی صهیونی روی موافق نشان داده است؟
نیکتا خروشچف نخستوزیر اتحاد جماهیر شوروی، در کتاب خاطراتش مینویسد:
«ملکفاروق [آخرین پادشاه مصر که بر اثر انقلاب ژوئیه 1952 بساط حکومتش برچیده شد و به خارج از مصر تبعید گردید] یکبار از استالین درخواست کرد به او اسلحه بدهد تا بتواند بریتانیا را ناگزیر به تخلیه مصر سازد، اما استالین نپذیرفت و در حضور من گفت: شرق نزدیک [از جمله اسرائیل] بخشی از قلمرو نفوذ بریتانیاست و ما نباید موی دماغ انگلیسیها شویم.»
خروشچف سپس اضافه میکند:
«منظورم این نیست که استالین علاقهای به رخنه در خاورمیانه نداشت- در واقع علاقه زیادی هم داشت- اما به طرز [واقعبینانهای] تشخیص داده بود که موازنه قدرت به سود ما نیست و بریتانیا مداخله ما را تحمل نخواهد کرد.»
تا زمانی که استالین زنده بود، نظریهپردازان روسی اصولاً به طبقه بورژوازی ملی در کشورهای خاورمیانه ارج نمینهادند و هدف اصلی خود را متوجه احزاب کمونیست محلی و لزوم رهبری پرولتاریا در انقلابهای خاورمیانه میکردند. پس از مرگ استالین و برگزاری کنگره بیستم حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی [1956]، طبق نظریه سوسولف، تئوریسین حزب کمونیست شوروی، رهبران این کشور با یک چرخش 180 درجهای به بورژوازی ملی و رهبری آن در کشورهای جهان سوم ارج نهادند. این دگرگونی ناشی از این بود که کادر رهبری شوروی بر این حقیقت واقف شده بود که با زور نمیتوان کشورهای جهان سوم را به سوی کمونیسم جلب کرد، بلکه باید سیاست کمک به نهضتهای ملی را مورد توجه قرار داد تا بر اثر تغییر شرایط اقتصادی و اجتماعی این کشورها، خود به سوی کمونیسم جلب شوند. بر همین اساس سیاست استراتژیک شوروی در خاورنزدیک به ویژه مصر و سوریه و عراق رخنه سیاسی، اقتصادی و نظامی هرچه بیشتر در این کشورها با اشاعه هرچه بیشتر کمونیسم در این منطقه و نه مبارزه با صهیونیسم بوده است که این سیاستها منجر به قدرتگرفتن هرچه بیشتر اسرائیل شده است.
نویسنده: دکتر پرویز پیرزاد
کتابنامه:
1. «مناسبات ایران و اسرائیل در دوره پهلوی دوم»، تألیف علی فلاحنژاد، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1381
2. «مطبوعات عصر پهلوی و اسرائیل»، دکتر علیاکبر علیمرادی، از مجموعه مقالات کتاب «سقوط»، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، 1382
3. «خاطرات سیاسی خروشچف»، ادوارد کرانکشاد، ترجمه محمد رفیعیمهرآبادی نشر رسام، 1365
4. «چپ در ایران به روایت اسناد ساواک»، تهران، مرکز بررسی اسناد تاریخی، 1384