(بسم الله الرحمن الرحیم)
مهاجرت گروهی از مسلمانان به خاك حبشه، دلیل بارزی بر ایمان و اخلاص عمیق
آنها است. عدهای برای رهایی از شر و آزار «قریش»، به منظور تحصیل یك محیط
آرام، برای بپا داشتن شعائر دینی و پرستش خدای یگانه، تصمیم گرفتند، كه
خاك «مكه» را ترك گویند، و دست از كار و تجارت، فرزند و خویشان بردارند؛
ولی متحیر بودند چه كنند، كجا بروند. زیرا میدیدند سرتاسر شبه جزیره را
بتپرستی فرا گرفته است، و در هیچ نقطهای نمیتوان ندای توحید را بلند
نمود، و دستورات آئین یكتا پرستی را برپا داشت. با خود فكر كردند بهتر این
است كه مطالب را با خود پیامبر در میان بگذارند. پیامبری كه آئین او بر
اساس «إن أرضی واسعه فایّای فاعبدون»[1] است. یعنی:«سرزمین خدا پهناور است نقطهای را برای زندگی بگزینید كه در آن جا توفیق پرستش خدا را داشته باشید».
وضع رقتبار مسلمانان كاملاً بر او روشن بود. خود او، گرچه از حمایت «بنی هاشم» برخوردار بود، و جوانان «بنی هاشم» حضرتش را از هر گونه آسیب حفظ مینمودند؛ ولی در میان یاران او كنیز و غلام، آزاد بیپناه، افتادهی بیحامی، فراوان بود و سران قریش آنی از آزار آنها آرام نمیگرفتند. برای جلوگیری از بروز جنگهای قبیلهای، سران و زورمندان هر قبیله، كسانی را كه از آن قبیله اسلام آورده بودند شكنجه میدادند؛ كه نمونههایی از شكنجههای قریش را در صفحات گذشته خواندید.
روی این علل، هنگامی كه اصحاب آن حضرت دربارهی مهاجرت، كسب تكلیف كردند در پاسخ آنها چنین گفت:
هر گاه به خاك حبشه سفر كنید، بسیار برای شما سودمند خواهد بود؛ زیرا بر اثر وجود یك زمامدار نیرومند و دادگر در آن جا به كسی ستم نمیشود، و در آن جا خاك درستی و پاكی است و شماها میتوانید در آن خاك بسر ببرید، تا خدا فرجی برای شما پیش آرد.[2]
آری محیط پاكی كه امور آن جا را یك فرد شایسته و دادگر به دست بگیرد، نمونهایست از بهشت برین؛ و یگانه آرزوی یاران آن حضرت به دست آوردن چنین سرزمینی بود كه با كمال امنیت و اطمینان به وظائف شرعی خود بپردازند.
كلام نافذ پیامبر اسلام، چنان مؤثر افتاد، كه چیزی نگذشت آنهایی كه آمادگی بیشتری داشتند بار سفر بسته؛ بدون اینكه بیگانگان (مشركان) آگاه شوند شبانه برخی پیاده و بعضی سواره، راه جده را پیش گرفتند. مجموعه آنها در این نوبت، ده[3] یا پانزده نفر بود و میان آنها چهار زن مسلمان نیز دیده میشد.
اكنون باید دقت كرد چرا پیامبر نقاط دیگر را جهت مهاجرت معرفی نكرد؟ با بررسی اوضاع عربستان و سایر نقاط، نكتهی انتخاب حبشه روشن میشود. زیرا مهاجرت به نقاط عربنشین كه عموماً مشرك بودند، خطرناك بود. مشركان برای خوش آمد قریش، یا از روی علاقه به آئین نیاكان، از پذیرش مسلمانان سرباز میزدند. نقاط مسیحی و یهودینشین عربستان هم، هیچ گونه صلاحیت برای مهاجرت نداشت؛ زیرا آنان بر سر نفوذ معنوی با یكدیگر در جنگ و كشمكش بودند و زمینهای برای ورود رقیب سوم وجود نداشت. بعلاوه، این دو گروه، نژاد عرب را خوار و حقیر میشمردند.
«یمن»، زیر نفوذ شاه ایران بود، و مقامات ایرانی راضی به اقامت مسلمانان در یمن نمیشدند؛ حتی هنگامی كه نامهی «پیامبر» به دست خسرو پرویز رسید، او فوراً به فرماندار یمن نوشت كه:«پیامبر نو ظهور را دستگیر كرده و روانهی ایران سازد».
«حیره» نیز مانند یمن زیر نظر حكومت ایران بود، شام از مكه دور بود؛ علاوه بر این، یمن و شام بازار قریش بود و قریش با مردم این نقاط روابط نزدیك داشتند. اگر مسلمانان به آن جا پناهنده میشدند، قطعاً به خواهش قریش آنها را اخراج میكردند. چنانكه از سلطان حبشه چنین درخواستی كردند، ولی سلطان حبشه درخواست آنها را نپذیرفت.
سفر دریایی، آن هم در آن زمان با كودكان و زنان، یك مسافرت فوق العاده پر مشقت بود. این مسافرت و دست كشیدن از زندگی، نشانهی اخلاص و ایمان پاك آنها بود.
بندر «جده»، بسان امروز یك بندر معمور بازرگانی بود؛ و از حسن تصادف دو كشتی تجارتی آماده حركت به حبشه بود. مسلمانان از ترس تعقیب «قریش»، آمادگی خود را برای مسافرت اعلام كردند، و با پرداخت نیم دینار با كمال عجله سوار كشتی شدند. خبر مسافرت عدهای از مسلمانان به گوش سران مكه رسید، فوراً گروهی را مأمور كردند كه آنها را به مكه باز گردانند؛ ولی آنها موقعی رسیدند كه كشتی سواحل جده را ترك گفته بود. تاریخ مهاجرت این گروه در ماه رجب سال پنجم بعثت بود.
تعقیب چنین جمعیتی كه فقط برای حفظ آئین خود، به خاك بیگانه پناهنده میشدند؛ نمونه بارزی از شقاوت قریش است. مهاجران دست از مال و فرزند، خانه و تجارت شسته، ولی سران مكه از آنها دست بردار نبودند. آری رؤسای «دار الندوه»، از اسرار این سفر روی قرائنی آگاه بودند و با خود مطالبی را زمزمه میكردند، كه بعداً تشریح خواهیم نمود.
این گروه كم، از یك قبیلهی متشكل نبودند، بلكه هر یك از این ده نفر از یك قبیله بودند. به دنبال این هجرت، مهاجرت گروه دیگر پیش آمد، كه پیشاپیش آنها «جعفر بن ابی طالب» بود. هجرت دوم، در كمال آزادی صورت گرفت، از این لحاظ عدهای از مسلمانان موفق شدند زنان و فرزندان خود را نیز همراه ببرند به طوری كه آمار مسلمانان در خاك حبشه، به 83 نفر رسید. اگر بچههایی را كه همراه خود برده یا در آنجا متولد شدند حساب كنیم؛ آمار آنها از این عدد هم تجاوز میكند.
مسلمانان مهاجر، «حبشه» را آن چنان كه پیامبر گرامی توصیف فرموده بود؛ یك سرزمین معمور، و یك محیط آرام توأم با آزادی یافتند. «امّ سلمه»، همسر «ابی سلمه» كه بعدها افتخار همسری پیامبر خدا را نیز پیدا نمود، درباره آن جا چنین گوید:
وقتی در كشور حبشه سكونت گزیدیم، در حمایت بهترین حامی قرار گرفتیم، آزاری از كسی نمیدیدیم، و سخن بدی از كسی نمیشنیدیم.[4]
ابن اثیر مینویسد: تاریخ مهاجرت این گروه در ماه رجب سال پنجم بعثت بود و همگی ماه شعبان و رمضان را در حبشه بسر بردند. وقتی به آنان خبر رسید كه قریش از آزار مسلمانان دست برداشتهاند؛ ماه شوال به مكه باز گشتند، ولی پس از مراجعت اوضاع را خلاف گزارشی كه داده بودند یافتند، از این جهت برای بار دوم راه حبشه را پیش گرفتند.[5]
قریش به دربار حبشه نماینده میفرستد
وقتی خبر آزادی و راحتی مسلمانان به گوش سران مكه رسید؛ آتش كینه در دل آنها افروخته شد، و از نفوذ مسلمانان در حبشه متوحش شدند. زیرا خاك حبشه برای مسلمانان به صورت یك پایگاه محكمی درآمده بود، و ترس بیشتر آنها از این لحاظ بود كه مبادا هواداران اسلام، نفوذی در دربار «نجاشی» (زمامدار حبشه) پیدا كنند و تمایلات باطنی او را به اسلام جلب نمایند، و در نتیجه با یك لشكر مجهز حكومت بت پرستی را از شبه جزیره بیافكنند.
سران دار الندوه[6] بار دیگر انجمن كردند، و نظر دادند كه نمایندگانی به دربار حبشه بفرستند، و برای جلب نظر شاه و وزراء؛ هدایای مناسبی ترتیب دهند؛ تا از این راه بتوانند، در دل شاه، برای خود جایی باز كنند سپس مسلمانان مهاجر را به بلاهت و نادانی و شریعت سازی متهم سازند. برای این كه نقشهی آنها هر چه زودتر و بهتر به نتیجه برسد، از میان خود دو كار آزمودهی حیلهگر و كار كشته را كه بعدها یكی از آنها بازیگر میدان سیاست گردید برگزیدند. قرعه، به نام «عمرو عاص» و «عبدالله بن ربیعه» افتاد، رئیس «دار الندوه» به آنها دستور داد: پیش از آن كه با زمامدار «حبشه» ملاقات كنید، هدایا و تحف وزراء را تقدیم دارند و قبلاً با آنها به گفتگو بپردازند و نظر آنها را جلب كنند كه هنگام ملاقات با شاه؛ درخواستهای شما را تصدیق كنند. نامبردگان پس از اخذ این دستورات رهسپار حبشه شدند.
وزیران حبشه با نمایندگان قریش روبرو شدند. نمایندگان، پس از تقدیم هدایای مخصوص به آنها چنین گفتند: «گروهی از جوانان تازه به دوران رسیدهی ما، دست از روش نیاكان خود برداشتهاند و آئینی كه بر خلاف آئین ما و شما است اختراع نمودهاند و اكنون در كشور شما به سر میبرند. سران و اشراف قریش، جداً از پیشگاه پادشاه حبشه تقاضا دارند كه هر چه زودتر دستور اخراج و طرد آنها را صادر نمایند و ضمناً خواهش میكنیم، كه در شرفیابی به حضور سلطان، هیئت وزیران با ما مساعدت نمایند. و از آن جا كه ما از عیوب، و وضع آنها بهتر آگاهیم بسیار مناسب است كه اصلاً در این باره با آنها گفتگو نشود، و رئیس مملكت با آنها نیز روبرو نگردد»!
اطرافیان آزمند و نزدیك بین، قول مساعد دادند. فردای آن روز، به دربار شاه «حبشه» بار یافتند؛ و پس از عرض ادب و تقدیم هدایا، پیام «قریش» را به شرح زیر چنین بیان كردند:
زمامدار محترم حبشه! گروهی از جوانان تازه به دوران رسیده و سبك مغز ما، دست از روش نیاكان و اسلاف خود كشیده، و به نشر آئین دیگری اقدام نمودهاند كه نه با آئین رسمی كشور «حبشه» تطبیق میكند و نه با آئین پدران و نیاكان خود آنها. این گروه اخیراً به این كشور پناهنده شدهاند، و از آزادی این مملكت سوء استفاده میكنند؛ بزرگان قوم آنها، از پیشگاه ملوكانه درخواست مینمایند كه حكم اخراج آنها را صادر فرمایند، تا به كشور خود باز گشت كنند...
همین كه سخنان نمایندگان قریش به این نقطه منتهی گشت؛ صدای وزیران كه در حاشیه سریر سلطنتی نشسته بودند، بلند شد. همگی به حمایت از نمایندگان قیام نموده و گفتار آنها را تصدیق نمودند. ولی شاه دانا و دادگر «حبشه»، با حاشیه نشینان خود مخالفت نمود و گفت: «هرگز این كار عملی نیست. من گروهی را كه به خاك و كشورم پناهنده شدهاند؛ بدون تحقیق به دست این دو نفر نمیسپارم. باید از وضع و حال این پناهندگان تحقیق شود، و پس از بررسی كامل، هر گاه گفتار این دو نماینده دربارهی آنها صحیح و راست باشد در این صورت آنها را به كشور خودشان باز میگردانم، و اگر سخنان آنها در حق این گروه واقعیت نداشته باشد، هرگز حمایت خود را از آنها بر نمیدارم و بیش از پیش آنها را كمك میكنم».
سپس مأمور مخصوص دربار، به دنبال مسلمانان مهاجر رفت و بدون كوچكترین اطلاع قبلی، آنها را به دربار احضار نمود. «جعفر بن ابی طالب»، سخنگوی جمعیت معرفی گردید. برخی از مسلمانان دلواپس بودند كه در این باره سخنگوی جمعیت، با شاه نصرانی حبشه چگونه سخن خواهد گفت. برای رفع هر گونه نگرانی، جعفر بن ابی طالب گفت: من آنچه را از راهنما و پیامبر خود شنیدهام بدون كم و زیاد خواهم گفت.
زمامدار حبشه، رو به جعفر كرده و گفت: چرا از آئین نیاكان خود دست برداشتهاید و به آئین جدید كه نه با دین ما تطبیق میكند، و نه با كیش پدران خود، گرویدهاید؟ «جعفر بن ابی طالب» چنین پاسخ داد:
ما گروهی بودیم نادان و بت پرست؛ از مردار اجتناب نمیكردیم، پیوسته به گرد كارهای زشت بودیم، همسایه پیش ما احترام نداشت، ضعیف و افتاده محكوم زورمندان بودیم، با خویشاوندان خود به ستیزه و جنگ برمیخاستیم. روزگاری به این منوال بودیم، تا این كه یك نفر از میان ما كه سابقهی درخشانی در پاكی و درستكاری داشت، برخاست و به فرمان خدا ما را به توحید و یكتا پرستی دعوت نمود، و ستایش بتان را نكوهیده شمرد، و دستور داد در رد امانت بكوشیم، و از ناپاكیها اجتناب ورزیم، و با خویشاوندان و همسایگان خوش رفتاری نمائیم و از خونریزی و آمیزشهای نامشروع و شهادت دروغ، خیانت در اموال یتیمان و نسبت دادن زنان به كارهای زشت، دور باشیم.
به ما دستور داد: نماز بخوانیم، روزه بگیریم، مالیات ثروت خود را بپردازیم. ما به او ایمان آورده، به ستایش و پرستش خدای یگانه نهضت نمودیم، و آن چه را حرام شمرده بود حرام شمرده، و حلالهای او را حلال دانستیم؛ ولی قریش در برابر ما قیام كردند، و روز و شب ما را شكنجه دادند، تا ما از آئین خود دست برداریم و بار دیگر سنگها و گلها را بپرستیم، گرد خبائث و زشتیها برویم. ما مدتها در برابر آنها مقاومت نمودیم؛ تا آن كه تاب و توانایی ما تمام شد. برای حفظ آئین خود، دست از مال و زندگی شسته، به خاك حبشه پناه آوردیم. آوازهی دادگری زمامدار حبشه، بسان آهنربا ما را به سوی خود كشانید، و اكنون نیز به دادگری او اعتماد كامل داریم.[7]
بیان شیرین و سخنان دلنشین «جعفر»، به اندازهای مؤثر افتاد كه شاه در حالی كه اشك در چشمان او حلقه زده بود، از او خواست تا مقداری از كتاب آسمانی پیامبر خود را بخواند. جعفر، آیاتی چند از آغاز سورهی «مریم» را خواند و بخواندن آیات این سوره ادامه داد و نظر اسلام را درباره پاكدامنی مریم، و موقعیت عیسی روشن ساخت. هنوز آیات سوره به آخر نرسیده بود، كه صدای گریهی شاه، و اسقفها بلند شد، و قطرات اشك، محاسن و كتابهایی را كه در برابر آنها باز بود، تر نمود!
پس از مدتی، سكوت مجلس را فرا گرفت و زمزمهها خوابید؛ شاه به سخن در آمد و گفت: «گفتار پیامبر اینها و آن چه را كه عیسی آورده است از یك منبع نور سر چشمه میگیرند[8] بروید، من هرگز اینها را به شما نخواهم تسلیم نمود».
این مجلس برخلاف آن چه وزیران و نمایندگان قریش تصور میكردند، بر ضرر آنها تمام شد و روزنهی امیدی باقی نماند.
عمرو عاص كه یك فرد سیاسی و حیلهگر بود، شب با دوست خود «عبدالله بن ربیعه» به گفتگو پرداخت، و به او چنین گفت: ما باید فردا از راه دیگر وارد شویم، شاید این طریق به قیمت جان مهاجران تمام گردد. من فردا به زمامدار حبشه میگویم كه رئیس این مهاجران عقاید مخصوصی درباره عیسی دارد، كه هرگز با مبانی و اساس نصرانیت سازگار نیست. «عبدالله»، او را از این كار بازداشت و گفت در میان این افراد، كسانی هستند كه با ما خویشی دارند، ولی سخن او در این باره مؤثر نیفتاد. بار دیگر، فردای آن روز به دربار شاه با همهی وزیران بار یافتند. این بار به عنوان دلسوزی و حمایت از آئین رسمی كشور «حبشه»، از عقاید مسلمانان دربارهی حضرت مسیح انتقاد كردند؛ و گفتند: این گروه دربارهی عیسی عقاید مخصوصی دارند، هرگز با اصول و عقائد جهان مسیحیت سازگار نیست و وجود چنین افرادی برای آئین رسمی كشور شما، خطرناك است و شما میتوانید از آنان بازجویی كنید.
زمامدار باهوش حبشه، این بار نیز از در تحقیق و بررسی وارد شد. دستور داد تا هیئت مهاجران را حاضر كنند. مسلمانان با خود در علت احضار مجدد، فكر میكردند. گویا به آنها الهام شده بود كه غرض از احضار، سؤال از عقیدهی مسلمانان درباره پیشوای مسیحیان خواهد بود. این دفعه نیز، جعفر، سخنگوی جمعیت معرفی گردید. او قبلاً به دوستان خود قول داده بود، كه آن چه از پیامبر «ص» در این باره شنیده است خواهد گفت.
«نجاشی»، رو به نمایندهی جمعیت مهاجران نمود، و گفت: دربارهی «مسیح»، عقیدهی شما چیست؟ وی پاسخ داد: عقیدهی ما درباره حضرت مسیح، همانست كه پیامبر ما خبر داده است. وی بنده و پیامبر خدا بود، روح و كلمهای از ناحیه او بود، كه به مریم عطا نمود.[9]
شاه حبشه، از گفتار جعفر كاملاً خوشوقت گردید، و گفت به خدا سوگند، عیسی را بیش از این مقامی نبود. ولی وزیران و اطرافیان منحرف، گفتار شاه را نپسندیدند و او علیرغم افكار آنها، عقاید مسلمانان را تحسین نمود، و به آنها آزادی كامل داد، و هدایای قریش را جلو آنها ریخت و گفت خدا موقع دادن این قدرت، از من رشوه نگرفته است، لذا سزاوار نیست من نیز از این طریق ارتزاق كنم![10]
وضع رقتبار مسلمانان كاملاً بر او روشن بود. خود او، گرچه از حمایت «بنی هاشم» برخوردار بود، و جوانان «بنی هاشم» حضرتش را از هر گونه آسیب حفظ مینمودند؛ ولی در میان یاران او كنیز و غلام، آزاد بیپناه، افتادهی بیحامی، فراوان بود و سران قریش آنی از آزار آنها آرام نمیگرفتند. برای جلوگیری از بروز جنگهای قبیلهای، سران و زورمندان هر قبیله، كسانی را كه از آن قبیله اسلام آورده بودند شكنجه میدادند؛ كه نمونههایی از شكنجههای قریش را در صفحات گذشته خواندید.
روی این علل، هنگامی كه اصحاب آن حضرت دربارهی مهاجرت، كسب تكلیف كردند در پاسخ آنها چنین گفت:
هر گاه به خاك حبشه سفر كنید، بسیار برای شما سودمند خواهد بود؛ زیرا بر اثر وجود یك زمامدار نیرومند و دادگر در آن جا به كسی ستم نمیشود، و در آن جا خاك درستی و پاكی است و شماها میتوانید در آن خاك بسر ببرید، تا خدا فرجی برای شما پیش آرد.[2]
آری محیط پاكی كه امور آن جا را یك فرد شایسته و دادگر به دست بگیرد، نمونهایست از بهشت برین؛ و یگانه آرزوی یاران آن حضرت به دست آوردن چنین سرزمینی بود كه با كمال امنیت و اطمینان به وظائف شرعی خود بپردازند.
كلام نافذ پیامبر اسلام، چنان مؤثر افتاد، كه چیزی نگذشت آنهایی كه آمادگی بیشتری داشتند بار سفر بسته؛ بدون اینكه بیگانگان (مشركان) آگاه شوند شبانه برخی پیاده و بعضی سواره، راه جده را پیش گرفتند. مجموعه آنها در این نوبت، ده[3] یا پانزده نفر بود و میان آنها چهار زن مسلمان نیز دیده میشد.
اكنون باید دقت كرد چرا پیامبر نقاط دیگر را جهت مهاجرت معرفی نكرد؟ با بررسی اوضاع عربستان و سایر نقاط، نكتهی انتخاب حبشه روشن میشود. زیرا مهاجرت به نقاط عربنشین كه عموماً مشرك بودند، خطرناك بود. مشركان برای خوش آمد قریش، یا از روی علاقه به آئین نیاكان، از پذیرش مسلمانان سرباز میزدند. نقاط مسیحی و یهودینشین عربستان هم، هیچ گونه صلاحیت برای مهاجرت نداشت؛ زیرا آنان بر سر نفوذ معنوی با یكدیگر در جنگ و كشمكش بودند و زمینهای برای ورود رقیب سوم وجود نداشت. بعلاوه، این دو گروه، نژاد عرب را خوار و حقیر میشمردند.
«یمن»، زیر نفوذ شاه ایران بود، و مقامات ایرانی راضی به اقامت مسلمانان در یمن نمیشدند؛ حتی هنگامی كه نامهی «پیامبر» به دست خسرو پرویز رسید، او فوراً به فرماندار یمن نوشت كه:«پیامبر نو ظهور را دستگیر كرده و روانهی ایران سازد».
«حیره» نیز مانند یمن زیر نظر حكومت ایران بود، شام از مكه دور بود؛ علاوه بر این، یمن و شام بازار قریش بود و قریش با مردم این نقاط روابط نزدیك داشتند. اگر مسلمانان به آن جا پناهنده میشدند، قطعاً به خواهش قریش آنها را اخراج میكردند. چنانكه از سلطان حبشه چنین درخواستی كردند، ولی سلطان حبشه درخواست آنها را نپذیرفت.
سفر دریایی، آن هم در آن زمان با كودكان و زنان، یك مسافرت فوق العاده پر مشقت بود. این مسافرت و دست كشیدن از زندگی، نشانهی اخلاص و ایمان پاك آنها بود.
بندر «جده»، بسان امروز یك بندر معمور بازرگانی بود؛ و از حسن تصادف دو كشتی تجارتی آماده حركت به حبشه بود. مسلمانان از ترس تعقیب «قریش»، آمادگی خود را برای مسافرت اعلام كردند، و با پرداخت نیم دینار با كمال عجله سوار كشتی شدند. خبر مسافرت عدهای از مسلمانان به گوش سران مكه رسید، فوراً گروهی را مأمور كردند كه آنها را به مكه باز گردانند؛ ولی آنها موقعی رسیدند كه كشتی سواحل جده را ترك گفته بود. تاریخ مهاجرت این گروه در ماه رجب سال پنجم بعثت بود.
تعقیب چنین جمعیتی كه فقط برای حفظ آئین خود، به خاك بیگانه پناهنده میشدند؛ نمونه بارزی از شقاوت قریش است. مهاجران دست از مال و فرزند، خانه و تجارت شسته، ولی سران مكه از آنها دست بردار نبودند. آری رؤسای «دار الندوه»، از اسرار این سفر روی قرائنی آگاه بودند و با خود مطالبی را زمزمه میكردند، كه بعداً تشریح خواهیم نمود.
این گروه كم، از یك قبیلهی متشكل نبودند، بلكه هر یك از این ده نفر از یك قبیله بودند. به دنبال این هجرت، مهاجرت گروه دیگر پیش آمد، كه پیشاپیش آنها «جعفر بن ابی طالب» بود. هجرت دوم، در كمال آزادی صورت گرفت، از این لحاظ عدهای از مسلمانان موفق شدند زنان و فرزندان خود را نیز همراه ببرند به طوری كه آمار مسلمانان در خاك حبشه، به 83 نفر رسید. اگر بچههایی را كه همراه خود برده یا در آنجا متولد شدند حساب كنیم؛ آمار آنها از این عدد هم تجاوز میكند.
مسلمانان مهاجر، «حبشه» را آن چنان كه پیامبر گرامی توصیف فرموده بود؛ یك سرزمین معمور، و یك محیط آرام توأم با آزادی یافتند. «امّ سلمه»، همسر «ابی سلمه» كه بعدها افتخار همسری پیامبر خدا را نیز پیدا نمود، درباره آن جا چنین گوید:
وقتی در كشور حبشه سكونت گزیدیم، در حمایت بهترین حامی قرار گرفتیم، آزاری از كسی نمیدیدیم، و سخن بدی از كسی نمیشنیدیم.[4]
ابن اثیر مینویسد: تاریخ مهاجرت این گروه در ماه رجب سال پنجم بعثت بود و همگی ماه شعبان و رمضان را در حبشه بسر بردند. وقتی به آنان خبر رسید كه قریش از آزار مسلمانان دست برداشتهاند؛ ماه شوال به مكه باز گشتند، ولی پس از مراجعت اوضاع را خلاف گزارشی كه داده بودند یافتند، از این جهت برای بار دوم راه حبشه را پیش گرفتند.[5]
قریش به دربار حبشه نماینده میفرستد
وقتی خبر آزادی و راحتی مسلمانان به گوش سران مكه رسید؛ آتش كینه در دل آنها افروخته شد، و از نفوذ مسلمانان در حبشه متوحش شدند. زیرا خاك حبشه برای مسلمانان به صورت یك پایگاه محكمی درآمده بود، و ترس بیشتر آنها از این لحاظ بود كه مبادا هواداران اسلام، نفوذی در دربار «نجاشی» (زمامدار حبشه) پیدا كنند و تمایلات باطنی او را به اسلام جلب نمایند، و در نتیجه با یك لشكر مجهز حكومت بت پرستی را از شبه جزیره بیافكنند.
سران دار الندوه[6] بار دیگر انجمن كردند، و نظر دادند كه نمایندگانی به دربار حبشه بفرستند، و برای جلب نظر شاه و وزراء؛ هدایای مناسبی ترتیب دهند؛ تا از این راه بتوانند، در دل شاه، برای خود جایی باز كنند سپس مسلمانان مهاجر را به بلاهت و نادانی و شریعت سازی متهم سازند. برای این كه نقشهی آنها هر چه زودتر و بهتر به نتیجه برسد، از میان خود دو كار آزمودهی حیلهگر و كار كشته را كه بعدها یكی از آنها بازیگر میدان سیاست گردید برگزیدند. قرعه، به نام «عمرو عاص» و «عبدالله بن ربیعه» افتاد، رئیس «دار الندوه» به آنها دستور داد: پیش از آن كه با زمامدار «حبشه» ملاقات كنید، هدایا و تحف وزراء را تقدیم دارند و قبلاً با آنها به گفتگو بپردازند و نظر آنها را جلب كنند كه هنگام ملاقات با شاه؛ درخواستهای شما را تصدیق كنند. نامبردگان پس از اخذ این دستورات رهسپار حبشه شدند.
وزیران حبشه با نمایندگان قریش روبرو شدند. نمایندگان، پس از تقدیم هدایای مخصوص به آنها چنین گفتند: «گروهی از جوانان تازه به دوران رسیدهی ما، دست از روش نیاكان خود برداشتهاند و آئینی كه بر خلاف آئین ما و شما است اختراع نمودهاند و اكنون در كشور شما به سر میبرند. سران و اشراف قریش، جداً از پیشگاه پادشاه حبشه تقاضا دارند كه هر چه زودتر دستور اخراج و طرد آنها را صادر نمایند و ضمناً خواهش میكنیم، كه در شرفیابی به حضور سلطان، هیئت وزیران با ما مساعدت نمایند. و از آن جا كه ما از عیوب، و وضع آنها بهتر آگاهیم بسیار مناسب است كه اصلاً در این باره با آنها گفتگو نشود، و رئیس مملكت با آنها نیز روبرو نگردد»!
اطرافیان آزمند و نزدیك بین، قول مساعد دادند. فردای آن روز، به دربار شاه «حبشه» بار یافتند؛ و پس از عرض ادب و تقدیم هدایا، پیام «قریش» را به شرح زیر چنین بیان كردند:
زمامدار محترم حبشه! گروهی از جوانان تازه به دوران رسیده و سبك مغز ما، دست از روش نیاكان و اسلاف خود كشیده، و به نشر آئین دیگری اقدام نمودهاند كه نه با آئین رسمی كشور «حبشه» تطبیق میكند و نه با آئین پدران و نیاكان خود آنها. این گروه اخیراً به این كشور پناهنده شدهاند، و از آزادی این مملكت سوء استفاده میكنند؛ بزرگان قوم آنها، از پیشگاه ملوكانه درخواست مینمایند كه حكم اخراج آنها را صادر فرمایند، تا به كشور خود باز گشت كنند...
همین كه سخنان نمایندگان قریش به این نقطه منتهی گشت؛ صدای وزیران كه در حاشیه سریر سلطنتی نشسته بودند، بلند شد. همگی به حمایت از نمایندگان قیام نموده و گفتار آنها را تصدیق نمودند. ولی شاه دانا و دادگر «حبشه»، با حاشیه نشینان خود مخالفت نمود و گفت: «هرگز این كار عملی نیست. من گروهی را كه به خاك و كشورم پناهنده شدهاند؛ بدون تحقیق به دست این دو نفر نمیسپارم. باید از وضع و حال این پناهندگان تحقیق شود، و پس از بررسی كامل، هر گاه گفتار این دو نماینده دربارهی آنها صحیح و راست باشد در این صورت آنها را به كشور خودشان باز میگردانم، و اگر سخنان آنها در حق این گروه واقعیت نداشته باشد، هرگز حمایت خود را از آنها بر نمیدارم و بیش از پیش آنها را كمك میكنم».
سپس مأمور مخصوص دربار، به دنبال مسلمانان مهاجر رفت و بدون كوچكترین اطلاع قبلی، آنها را به دربار احضار نمود. «جعفر بن ابی طالب»، سخنگوی جمعیت معرفی گردید. برخی از مسلمانان دلواپس بودند كه در این باره سخنگوی جمعیت، با شاه نصرانی حبشه چگونه سخن خواهد گفت. برای رفع هر گونه نگرانی، جعفر بن ابی طالب گفت: من آنچه را از راهنما و پیامبر خود شنیدهام بدون كم و زیاد خواهم گفت.
زمامدار حبشه، رو به جعفر كرده و گفت: چرا از آئین نیاكان خود دست برداشتهاید و به آئین جدید كه نه با دین ما تطبیق میكند، و نه با كیش پدران خود، گرویدهاید؟ «جعفر بن ابی طالب» چنین پاسخ داد:
ما گروهی بودیم نادان و بت پرست؛ از مردار اجتناب نمیكردیم، پیوسته به گرد كارهای زشت بودیم، همسایه پیش ما احترام نداشت، ضعیف و افتاده محكوم زورمندان بودیم، با خویشاوندان خود به ستیزه و جنگ برمیخاستیم. روزگاری به این منوال بودیم، تا این كه یك نفر از میان ما كه سابقهی درخشانی در پاكی و درستكاری داشت، برخاست و به فرمان خدا ما را به توحید و یكتا پرستی دعوت نمود، و ستایش بتان را نكوهیده شمرد، و دستور داد در رد امانت بكوشیم، و از ناپاكیها اجتناب ورزیم، و با خویشاوندان و همسایگان خوش رفتاری نمائیم و از خونریزی و آمیزشهای نامشروع و شهادت دروغ، خیانت در اموال یتیمان و نسبت دادن زنان به كارهای زشت، دور باشیم.
به ما دستور داد: نماز بخوانیم، روزه بگیریم، مالیات ثروت خود را بپردازیم. ما به او ایمان آورده، به ستایش و پرستش خدای یگانه نهضت نمودیم، و آن چه را حرام شمرده بود حرام شمرده، و حلالهای او را حلال دانستیم؛ ولی قریش در برابر ما قیام كردند، و روز و شب ما را شكنجه دادند، تا ما از آئین خود دست برداریم و بار دیگر سنگها و گلها را بپرستیم، گرد خبائث و زشتیها برویم. ما مدتها در برابر آنها مقاومت نمودیم؛ تا آن كه تاب و توانایی ما تمام شد. برای حفظ آئین خود، دست از مال و زندگی شسته، به خاك حبشه پناه آوردیم. آوازهی دادگری زمامدار حبشه، بسان آهنربا ما را به سوی خود كشانید، و اكنون نیز به دادگری او اعتماد كامل داریم.[7]
بیان شیرین و سخنان دلنشین «جعفر»، به اندازهای مؤثر افتاد كه شاه در حالی كه اشك در چشمان او حلقه زده بود، از او خواست تا مقداری از كتاب آسمانی پیامبر خود را بخواند. جعفر، آیاتی چند از آغاز سورهی «مریم» را خواند و بخواندن آیات این سوره ادامه داد و نظر اسلام را درباره پاكدامنی مریم، و موقعیت عیسی روشن ساخت. هنوز آیات سوره به آخر نرسیده بود، كه صدای گریهی شاه، و اسقفها بلند شد، و قطرات اشك، محاسن و كتابهایی را كه در برابر آنها باز بود، تر نمود!
پس از مدتی، سكوت مجلس را فرا گرفت و زمزمهها خوابید؛ شاه به سخن در آمد و گفت: «گفتار پیامبر اینها و آن چه را كه عیسی آورده است از یك منبع نور سر چشمه میگیرند[8] بروید، من هرگز اینها را به شما نخواهم تسلیم نمود».
این مجلس برخلاف آن چه وزیران و نمایندگان قریش تصور میكردند، بر ضرر آنها تمام شد و روزنهی امیدی باقی نماند.
عمرو عاص كه یك فرد سیاسی و حیلهگر بود، شب با دوست خود «عبدالله بن ربیعه» به گفتگو پرداخت، و به او چنین گفت: ما باید فردا از راه دیگر وارد شویم، شاید این طریق به قیمت جان مهاجران تمام گردد. من فردا به زمامدار حبشه میگویم كه رئیس این مهاجران عقاید مخصوصی درباره عیسی دارد، كه هرگز با مبانی و اساس نصرانیت سازگار نیست. «عبدالله»، او را از این كار بازداشت و گفت در میان این افراد، كسانی هستند كه با ما خویشی دارند، ولی سخن او در این باره مؤثر نیفتاد. بار دیگر، فردای آن روز به دربار شاه با همهی وزیران بار یافتند. این بار به عنوان دلسوزی و حمایت از آئین رسمی كشور «حبشه»، از عقاید مسلمانان دربارهی حضرت مسیح انتقاد كردند؛ و گفتند: این گروه دربارهی عیسی عقاید مخصوصی دارند، هرگز با اصول و عقائد جهان مسیحیت سازگار نیست و وجود چنین افرادی برای آئین رسمی كشور شما، خطرناك است و شما میتوانید از آنان بازجویی كنید.
زمامدار باهوش حبشه، این بار نیز از در تحقیق و بررسی وارد شد. دستور داد تا هیئت مهاجران را حاضر كنند. مسلمانان با خود در علت احضار مجدد، فكر میكردند. گویا به آنها الهام شده بود كه غرض از احضار، سؤال از عقیدهی مسلمانان درباره پیشوای مسیحیان خواهد بود. این دفعه نیز، جعفر، سخنگوی جمعیت معرفی گردید. او قبلاً به دوستان خود قول داده بود، كه آن چه از پیامبر «ص» در این باره شنیده است خواهد گفت.
«نجاشی»، رو به نمایندهی جمعیت مهاجران نمود، و گفت: دربارهی «مسیح»، عقیدهی شما چیست؟ وی پاسخ داد: عقیدهی ما درباره حضرت مسیح، همانست كه پیامبر ما خبر داده است. وی بنده و پیامبر خدا بود، روح و كلمهای از ناحیه او بود، كه به مریم عطا نمود.[9]
شاه حبشه، از گفتار جعفر كاملاً خوشوقت گردید، و گفت به خدا سوگند، عیسی را بیش از این مقامی نبود. ولی وزیران و اطرافیان منحرف، گفتار شاه را نپسندیدند و او علیرغم افكار آنها، عقاید مسلمانان را تحسین نمود، و به آنها آزادی كامل داد، و هدایای قریش را جلو آنها ریخت و گفت خدا موقع دادن این قدرت، از من رشوه نگرفته است، لذا سزاوار نیست من نیز از این طریق ارتزاق كنم![10]
- [1] . سورهی عنكبوت / 56.
- [2] . لو خرجتم الی ارض الحبشه، فانّ بها ملكاً لا یظلم عنده احد و هی ارض صدق، حتّی یجعل الله لكم فرجا ممّا انتم فیه ـ «سیره ابن هشام»، ج 1 / 321؛ «تاریخ طبری» ج 2/ 70.
- [3] . «تاریخ طبری»، ج 2 / 70.
- [4] . «تاریخ كامل» ج 2 / 52 - 53.
- [5] . همان.
- [6] . محلی بود در كنار كعبه، كه قریش در آن جا پیرامون مشكلات خود به شور و مشورت میپرداختند.
- [7] . «تاریخ كامل»، ج 2 / 54 - 55؛ «تاریخ الطبری»، ج 2 / 73.
- [8] . انّ هذا و ماجاء به عیسی لیخرج من مشكاه واحده.
- [9] . هو عبدالله و رسوله و روحه و كلمته القاها الی مریم البتول العذراء.
- [10] . «سیرهی ابن هشام»، ج 1 / 338؛ «إمتاع الاسماع» / 21.
- اندیشه قم
- لینک کوتاه این مطلب
تاریخ انتشار:3 اسفند 1390 - 22:55
مطالب مرتبط...
نظر شما...