تشرف بانوی مؤمنه ای در کنار ضريح امام حسين عليه السلام

(بسم الله الرحمن الرحیم)
قضيه زير تشرّف يکي از بانوان مؤمنه و با تقوا است که اخيراً در کربلاي معلا اتفاق افتاده و به درخواست خودشان از ذکر نامشان خودداري مي کنيم، اميد آن که ما هم چنين سعادتي داشته باشيم و قفل هاي زندگي مان به دست مبارک امام زمان (ارواحنا فداه) گشوده شود.
سفر دومم به کربلا با معرفت بيشتري بود. از ابتداي سفر گفتم: بايد بروم دنبال امام زمان عليه السلام و در جستجوي او باشم. شنيده بودم که بهتر است در راه زيارت امام حسين عليه السلام خوراک لذيذ نخوريم. حالت روحاني خاصي داشتم، مرتب صلوات مي فرستادم، از هر گناهي احتراز کرده و افراد کاروان را نيز اگر در حال گناهي مي ديدم نهي از منکر مي کردم.
وقتي به کربلا رسيديم، شب جمعه بود قرار شد کاروان استراحت کند تا هنگام نماز صبح به زيارت بروند. با خود فکر کردم حيف است اين توفيق را از دست بدهم غسل زيارت کردم و خسته و گرسنه و تشنه به اتفاق دو يا سه نفر از خانم هاي کاروان به زيارت حضرت اباالفضل عليه السلام مشرف شديم، مي دانستم که با اين شرائط بهتر زيارت قبول مي شود.
با کمال تواضع و گريه و زاري سلام دادم، زيارت کردم و به سرعت به طرف حرم حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام رفتم، ساعت نزديک ده شب بود و نگران بودم که درب حرم بسته شود. کفش هايم را دست گرفت، پابرهنه مي رفتم، با آن عشقي که داشتم فقط در فکر رسيدن به حرم آن حضرت بودم.
وقتي داخل شدم خود را به عتبه آن آستان مقدس انداختم و آن را بوسيدم، سپس اذن دخول گرفته و داخل شدم، ازدحام جمعيت بسيار زياد بود و به طور اتفاقي آن شب درب حرم بسته نشد. بعد از نيمه شب درب حرم بسته نشد. بعد از نيمه شب خلوت شده بود، من چند بار طواف کردم بعد در بالاي سر حضرت ايستاده و قفل هايي که به ضريح مطهر زده بودند را مي کشيدم به اين نيت که حاجت بگيرم، اما هيچ کدام با دست من باز نشد.
همين طور که دستم به ضريح بود دعاي اللهم عجل لوليک الفرج مي خواندم و دعاي اللهم کن لوليک الحجه بن الحسن را زمزمه مي کردم.
در همين حال ديدم آقاي بزرگواري - که جان همه عالم به قربانش - با لباس سفيد عربي در کنار من حدود يک متري، توجهم را جلب کرد، چرا که دعاي زيبايي به زبان عربي قرائت مي کردند که تا آن روز نظير آن را نشنيده بودم. قد ميانه اي داشتند با اندامي موزون و محاسني پرپشت و کوتاه، حدود سي و هفت ساله مي نمودند، با چهره اي گندمگون و نوراني، دست هايشان را به حالت قنوت در مقابل صورت گرفته و با لحن دلنشيني با توجه و تمرکز مشغول خواندن دعا و مناجات بودند. با ازدحامي که در آنجا بودند هيچ کس با ايشان برخورد نمي کرد.
بعد از آن جلو آمدند، تمام حواسم به ايشان بود، به دلم افتاده بود که ايشان آقاي من، امام زمان عليه السلام هستند، همان کسي که آرزوي لحظه اي ديدارشان را داشتم، تک تک قفل ها را با انگشت شصت و سبابه ي دست راست گرفته و دعا مي خواندند قفل با يک اشاره به دست مبارکشان باز مي شد و قفل را در دست چپ مي نهادند، به همين ترتيب که آخرين قفل، قفلي بود که قاب آن به دست من شکسته بود و به دست حضرت باز شد و بر زمين افتاد.
به ذهنم رسيد که به ايشان التماس کنم که يکي از قفل ها را به من بدهند، اما انگار تصرف شده بود هيچ واکنشي نمي توانستم نشان دهم، فقط به ايشان نگاه مي کردم ديگران - با اين که آن همه مردم در آنجا بودند - هيچ کس متوجه نبود، تنها من اين مسئله را مي ديدم و تعجب مي کردم.
بعد از آن به يکي از خانم هاي کاروانمان که نزديک من بود گفتم: اين آقا را ببين چگونه قفل ها به دستشان باز مي شود!
گفت: کدام آقا؟ گفتم: ايشان.
برگشتم ديدم هيچ کس نيست. نگاهم را به هر طرف انداختم هيچ اثري از ايشان نبود. بعد به فکر رفتم، انگار بيدار شدم، ايشان چه کسي بودند؟ کجا رفتند؟ چرا من غافل بودم؟
پي بردم که ايشان امام زمان من بودند و من حسرت خوردم، حسرتي که ديگر هيچ فايده اي نداشت. (1)

پي نوشت :

1. همان، ج 2، ص 110.

منبع مقاله :
يوسفي، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان عليه السلام در کربلا، قم، خورشيد هدايت، چاپ دوم

- لینک کوتاه این مطلب

تاریخ انتشار:24 مرداد 1393 - 21:48

نظر شما...
ورود به نسخه موبایل سایت عــــهــــد