فضایل و كرامات امام نقی (ع)

(بسم الله الرحمن الرحیم)

 

 

با آنكه سیاست خلفای عباسی این بود كه توجه مردم را به فقهای درباری جلب كنند و آرأ و فتاوای آنان را به رسمیت بشناسند، اما در مدت اقامت امام هادی- علیه السلام - در سامرّأ چندین بار در میان فقهای وابسته به دربار اختلاف فتوا به وجود آمد و ناگزیر برای حل مشكل به امام مراجعه كردند و امام با دانش امامت و استدلال روشن، چنان مسئله را شكافت كه فقها در برابر آن ناگزیر به تحسین شدند.
اینك چند نمونه از این گونه موارد و فضایل آن حضرت را ذیلاً از نظر می گذرانیم:
1. كیفر مسیحی زناكار
روزی یك نفر مسیحی را كه با زن مسلمانی زنا كرده بود، نزد متوكل آوردند. متوكل خواست در مورد او حد شرعی اجرا شود، در این هنگام مسیحی اسلام آورد. «یحیی بن اكثم» قاضی القضات گفت: اسلام آوردن او، كفر و عملش را از میان برده و نباید حدّ در مورد او اجرا شود. برخی ار فقها گفتند باید سه بار در مورد او حد جاری شود. برخی دیگر به گونه ای دیگر فتوا دادند. وجود اختلاف آرأ و فتاوا، متوكل را مجبور ساخت تا از امام هادی - علیه السلام - استفتا كند. مسئله را در محضر امام مطرح كردند. امام پاسخ داد: «آنقدر باید شلاق بخورد تا بمیرد».
فتوای امام با مخالفت شدید «یحیی بن اكثم» و سایر فقها روبرو گردید و گفتند: این فتوا در هیچ آیه و روایتی وجود ندارد و از متوكل خواستند كه نامه ای به امام نوشته مدرك این فتوا را بپرسد. متوكل موضوع را به امام نوشت. امام در پاسخ پس از بسم الله نوشت: «فَلَمّا رَأَوْا بَأْسَنا آمَنّا بِاللهِ وَحْدَهُ وَ كَفَرْنا بِما كُنّا بِهِ مُشْرَكِینَ فَلَمْ یَكُ یَنْفَعُهُمْ ایْمانُهُمْ لَمّا رَأوا بَأْسَنا سُنّه اللهِ الّتِی قِدْ خَلَتْ فِی عِبادِهِ وَ خَسِرَ هُنِالكَ الْمُبطَلُونَ»[1] :«هنگامی كه قهر و قدرت ما را دیدند، گفتند: به خدای یگانه ایمان آوردیم و به بتها و عناصری كه آنها را شریك خدا قرار داده بودیم، كافر شدیم، ولی ایمانشان به هنگام دیدن قهر و قدرت ما، سودی ندارد. این سنت و حكم الهی است كه در میان بندگان وی جاری است و پیروان باطل در چنین شرائطی زیانكار شدند.»
متوكل، پاسخ مستدل امام را پذیرفت و دستور داد حد زناكار طبق فتوای امام اجرا شود.[2]
امام با ذكر این آیه شریفه، به آنان فهماند: همان طور كه ایمان مشركان، عذاب خدا را از آنها باز نداشت، اسلام آوردن این مسیحی نیز حد را ساقط نمی كند.
2 - نذر متوكل
روزی متوكل بیمار شد و نذر كرد كه اگر شفا یابد، تعداد «كثیری» دینار (= سكه زر) در راه خدا صدقه بدهد. هنگامی كه بهبود یافت، فقها را گرد آورد و پرسید چند دینار باید صدقه بدهم كه «كثیر» محسوب شود؟ فقها در این باره فتاوای مختلف دادند متوكل ناگزیر مسئله را از امام هادی سؤال كرد. امام پاسخ داد كه باید هشتاد و سه دینار بپردازی. فقها از این فتوا تعجب كردند و به متوكل گفتند از او بپرسید این فتوا را بر اساس چه مدركی داده است؟
متوكل موضوع را با امام مطرح كرد. حضرت فرمود: خداوند در قرآن می فرماید: «لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللهُ فِی مَواطِنَ كَثِیرَه»[3] : «خداوند شما (مسلمانان) را در موارد «كثیر» یاری كرده است»، و همه خاندان ما روایت كرده اند كه جنگها و سریّه های زمان پیامبر(ص) اسلام هشتاد و سه جنگ است.[4]
3. متوكل عباسی در بدنش دمل بزرگی در آمده بود كه به هیچوجه خوب نمی شد، از زیادی درد در تب سوزانی بسر می برد، پزشكان مخصوص از معالجه فرو ماندند، مادر متوكل به حضرت امام علی النقی - علیه السلام - ارادت كامل داشت، كسی را پیش آن بزرگوار فرستاد و تقاضای دوای مؤثر نمود.
امام - علیه السلام - فرمود: روغن گوسفند با گلاب بیامیزید و بر دمل بنهید تا درد ساكت شود و سر بگشاید، این دستور را كه به خلیفه رساندند پزشكان معالج از تجویز چنین دارویی برای دمل خندید. آن دوا را هیچكدام نپسندیدند.
این خبر به مادر متوكل رسید پزشكان را ناسزا گفت و دستور داد آنها را از پیش متوكل خارج كنند خودش شخصاً آن دوا را تهیه كرد و بر دمل نهاد هماندم درد فرو نشست و اثر بهبودی آشكار شد بدون فاصله سر دمل باز گردیده مواده فاسد خارج شد.
متوكل در همان روز هزار مثقال زر مسكوك سرخ در همیان گذاشت و مهر مخصوص خود را بر آن زده برای آنجناب فرستاد. بعد از چند روز حسودان به متوكل رسانیدند كه حضرت هادی خیال خلافت دارد، هر سكه ای كه شما به ایشان می دهید صرف جمع آوری اسلحه می كند. متوكل بدگمان شد. شبی سعید وزیر دربار خود را دستور داد به وسیله نردبانی از راه بام نیمه شب بدون اطلاع برآن حضرت وارد شود و ببیند ایشان در چه حالند و آیا در منزل و خلوتخانه خاص ایشان اسلحه و اسباب و لوازم سلطنت یافت می شود، اگر پیدا كرد برای متوكل بیاورد. سعید با چند خادم نردبانی برداشته كنار دیوار منزل آن حضرت آمد به وسیله نردبان از راه بام با چند نفر وارد خانه شد، اتفاقاً شب تاریكی بود سعید وقتی داخل منزل گردید سرگردان گشت كه به كدام طرف برود و چگونه جستجو نماید. در این هنگام امام - علیه السلام - از درون خانه فرمود سعید همانجا باش تا برایت چراغی بفرستم.
فرستاده متوكل از این پیشامد در شگفت شد كه از كجا دانست من آمده ام چیزی نگذشت كه خادمی با چراغی افروخته یك دسته كلید پیش سعید آمد، گفت: امام فرموده تمام خانه های ما را جستجو كن هر چه از وسایل جنگ پیدا كردی بردار بعد از پایان تفحص پیش من بیا.
خادم اتاقها را یكی یكی باز كرد و سعید را راهنمایی نمود در هیچكدام از اتاقها آنچه را كه در جستجویش بود پیدا نكرد خدمت حضرت هادی - علیه السلام - رسید و داخل خلوتخانه ایشان شد دید حصیری افكنده و سجاده ای بر آن گسترده رو به قبله نشسته كنار سجاده شمشیری در غلاف نهاده است و همیانی كه ده هزار دینار داشت با مهر موكل بدون اینكه مهرش دست خورده باشد در گوشه اتاق است. امام - علیه السلام - فرمود از اسباب سلطنت در این خلوتخانه فقط همین شمشیر و دینارهاست كه چند روز پیش خود متوكل فرستاده هر دو را بردار و پیش او ببر تاحقیقت گفتار سخن چینان و حسودان بر او كشف شود. سعید آن شمشیر و همیان را برداشت و نزد متوكل آورد مشروحاً مشاهدات خود را شرح داد متوكل همینكه همیان را سر بسته به مهر خود دید بسیار شرمنده گشت و از كرده خوش پشیمان گردید چند نفری كه از روی حسادت سخن چینی كرده بودند كیفری بسزا داد و ده هزار دینار دیگر در همیان گذارد با همان همیان اول خدمت ایشان فرستاده و پوزش خواست.[5]
4. متوكل فرمان داد سه رأس از درندگان را به محوطه كاخ او بیاورند، آنگاه حضرت هادی - علیه السلام - را به كاخ دعوت كرد و چون آن گرامی وارد محوطه كاخ شد دستور داد درب كاخ را ببندند. اما درندگان دور امام می گشتند و نسبت به او اظهار روتنی می كردند و امام با استین خویش آنان را نوازش می كرد. سپس امام به بالا نزد متوكل رفت و مدتی با او صحبت كرد و بعد پایین آمد و باز درندگان همان رفتار قبلی را نسبت به امام تكرار كردند تا امام از كاخ خارج شد. و بعداً متوكل جایزه بزرگی برای امام فرستاد.
به متوكل گفتند: پسر عموی تو امام هادی - علیه السلام - با درندگان چنان رفتار كرد كه دیدی، تو نیز همین كار را بكن!
گفت: شما قصد قتل مرا دارید! و فرمان داد این جریان را فاش نسازند.[6]
امین الدین طبرسی از محمد بن حسن اشتر علوی روایت كرده كه با پدرم در خانه متوكل بودیم، من در آن هنگام طفل بودم، و جماعتی از آل ابوطالب و آل عباس و آل جعفر حضور داشتند، امام هادی - علیه السلام - وارد شد، همه آنان كه در خانه متوكل بودند به احترام او پیاده شدند. آن حضرت داخل شد، و برخی از حاضران به برخی گفتند: چرا برای این جوان پیاده شویم، نه شریفتر از ماست و نه سنش بیشتر است، به خدا سوگند برای او پیاده نخواهیم شد!
ابوهاشم جعفری كه در آنجا حاضر بود گفت: به خدا سوگند وقتی او را ببینید به احترام او با حقارت پیاده خواهید شد.
طولی نكشید كه آن حضرت از منزل متوكل بیرون آمد، چون چشم حاضران به آن گرامی افتاد همگان پیاده شدند. ابوهاشم گفت: مگر نگفتید پیاده نمی شویم؟!
گفتند: به خدا سوگند نتوانستیم خودداری كنیم بطوری كه بی اختیار پیاده شدیم.[7]
جمعی از اهالی اصفهان مثل ابوالعباس احمد بن نضر و ابو جعفر محمدبن علویه گفتند كه مردی دراصفهان بود به نام عبدالرحمان كه جزء شیعیان محسوب می شد. از او پرسیدند چرا این مذهب را برگزیده و به امامت هادی - علیه السلام - متعقد شده ای؟
گفت: به جهت معجزه ای كه از امام - علیه السلام - دیدم، و داستان از این قرار بود. من مردی فقیرو بی چیز بودم، ولی چون زبان و جرأت داشتم اهالی اصفهان در سالی از سالها مرا همراه گروهی نزد متوكل فرستاند تا دادخواهی كنیم. روزی بیرون خانه متوكل ایستاده بودیم كه دستور احضار علی بن محمدبن رضا از سوی متوكل صادر شد، من به یكی از حاضران گفتم: این مرد كیست كه دستور احضارش صادر شد.
گفت: این مرد علوی است و رافضیان او را امام می دانند، و اضافه كرد كه ممكن است خلیفه برای قتل دستور احضارش را داده باشد. گفتم: از جای خود حركت نمی كنم تا این مرد علوی بیاید و او را ببینم. ناگهان دیدم شخصی سوار بر اسب به سوی خانه متوكل می آید. مردم به احترام در دو طرف مسیر او صف كشیدند و او را تماشا می كردند، چون نگاهم بر او افتاد مهرش در دلم جا گرفت و نزد خود به دعای او مشغول شدم تا خدا شر متوكل را از او دفع نماید. آن حضرت از میان مردم می گذشت و نگاهش بر یال اسب خود بود و چپ و راست را نگاه نمی كرد و من پیوسته به دعای او مشغول بودم، چون به من رسید با تمام رو به سوی من متوجه شد و فرمود: خدا دعای ترا پذیرفت و به تو طول عمر داد و مال و فرزندان ترا زیاد كرد.
چون این را مشاهده كردم مرا لرزه گرفت و در میان دوستانم افتادم، دوستانم پرسیدند: چه شد؟ گفتم: خیر است و چیزی نگفتم. هنگامی كه به اصفهان بازگشتم خدا مال و فراوان به من عطا كرد، و امروز از اموال آنچه در خانه دارم قیمتش به هزار هزار درهم می رسد غیر از آنچه بیرون از خانه دارم و ده فرزند یافته ام و عمرم نیز از هفتاد سال گذشته است، من به امامت آن مردی معتقدم كه از دلم خبر داشت و دعایش در حق من مستجاب گردید.[8]
5. زنی ادعا كرد كه من زینب دختر فاطمه زهرا(علیهما السلام) می باشم متوكل زن را طلبید و گفت كه زمان زینب تا به حال سالها گذشته تو جوانی. گفت: رسول خدا(صلی الله علیه و آله) دست بر سر من كشیده و دعا كرده در هر چهل سال جوانی به من برگردد.
متوكل بزرگان آل ابو طالب و اولاد عباس و قریش را طلبید همه گفتند او دروغ می گوید، زینب(علیهما السلام) در فلان سال وفات كرده. زن گفت: اینها دروغ می گویند، من از مردم پنهان بودم كسی از حال من مطلع نبود تا اكنون ظاهر شدم، متوكل قسم خورد كه باید از روی دلیل ادعای او را باطل كرد،
ایشان گفتند بفرست امام هادی را حاضر كنند شاید او از روی حجت كلام این زن را باطل كند.
متوكل امام - علیه السلام - را حاضر كرد و جریان را برای حضرت شرح داد. امام - علیه السلام - فرمود: دروغ می گوید حضرت زینب (علیها السلام) در فلان سال وفات كرد. گفت: دیگران این را گفته اند دلیلی بر بطلان حرف او بیان كن، فرمود: حجت بر بطلان حرف او این است كه گوشت فرزندان فاطمه (علیها السلام) بر درندگان حرام است، او را بفرست نزد شیران اگر راست می گوید شیران او را نمی خورند، متوكل به آن زن گفت چه می گویی. گفت: من می خواهد مرا به این سبب بكشد حضرت فرمود: اینجا عده ای اینجا عده ای از فرزندان فاطمه(علیها السلام) هستند هر كدام را كه می خواهی بفرست تا این مطلب بر تو معلوم شود.
راوی گفت: رنگ صورتهای همه در این موقع تغییر كرد، بعضی گفتند چرا حواله بر دیگری می كند و خودش نمی رود، متوكل گفت: یا اباالحسن چرا خودت به نزد آنها نمی روی؟ فرمود: میل داری بروم. نردبانی گذاشتند امام - علیه السلام - داخل قفس و محل نگهداری حیوانات درنده شدند و در گوشه ای نشستند، شیران خدمت آن بزرگوار آمدند، از روی خصوع سر خود را در جلوی آن حضرت بر زمین نهادند آن حضرت دست بر سر آنها مالید و امر كرد كه كنار روند تمام به كناری رفتند و اطاعت آن جناب را می نمودند.
وزیر متوكل گفت: این كار درست نیست هر چه زودتر او را از این مكان خارج كن این تا مردم این معجزه را مشاهده نكنند همینكه امام - علیه السلام - پا بر نردبان نهاد شیران دور آن حضرت جمع شدند و خود را به لباس آن حضرت می مالیدند حضرت اشاره كرد كه برگردند و برگشتند، د راین موقع زن گفت: من ادعای باطل كردم ومن دختر فلان شخص هستم و فقر باعث شد كه چنین نیرنگی بزنم.[9]
6. ابوهاشم جعفری می گوید هنگامی كه یكی از سرداران سپاه واثق به نام بغا(كه نامی است تركی) برای دستگیری اعراب از مدینه عبور می كرد، در مدینه بودم. امام هادی - علیه السلام - به ما فرمود: برویم تجهیزات این ترك را ببینیم. بیرون آمدیم وتوقف كردیم، سپاه آماده او را نزد ما گذشتند. و بغا رسید. امام - علیه السلام - با او چند جمله به زبان تركی صحبت كردند. و او از اسب پیاده شد و پای امام را بوسید.
ابو هاشم می گوید: ترك را قسم دادم كه با تو چه گفت: ترك پرسید: این مرد پیامبر است؟
گفتم: نه. گفت: مرا به اسمی كوچك خواند كه در كوچكی در شهرهای ترك به آن نامیده می شدم و تا این ساعت هیچكس از آن اطلاعی نداشت.[10]
7. یونس نقاش در سامراء همسایه امام هادی - علیه السلام - بود و پیوسته به حضور امام - علیه السلام - می شد و به آن حضرت خدمت می كرد. یك بار در حالی كه می لرزید به خدمت امام‌ آمد و عرض كرد: مولای من وصیت می كنم با خانواده ام به نیكی رفتار نمایید.
امام - علیه السلام - چه شده است؟
عرض كرد: آماده مرگ شده ام! امام با تبسم فرمود: چرا؟
عرض كرد: موسی بن بغا از سرداران و درباریان قدرتمند عباسی نگینی به من داد تا بر آن نقشی برآورم و آن نگین از خوبی به قیمت در نمی آید، وقتی خواستم نقش كنم نگین شكست و دو قسمت شد، فردا روز وعده است كه نگین را به او تسلیم نمایم، موسی بن بغا یا مرا هزار تازیانه می زند یا می كشد.
امام - علیه السلام - فرمود: به منزل برو تا فردا چیزی جز خیر و خوبی پیش نمی آید.
فردای آن روز اول وقت، یونس در حالی كه لرزه اندام او را فراگرفته بود خدمت امام آمد و عرض كرد فرستاده موسی بن بغا آمده انگشتر را می خواهد.
فرمود: نزد او برو چیزی جز خیر و خوبی نخواهی دید.
عرض كرد: مولای من، به او چه بگویم. امام - علیه السلام - با تبسم فرمود: نزد او برو و آنچه به تو خبر می دهد بشنو، چیزی جز خیر نخواهی دید.
یونس رفت و خندان بازگشت و عرض كرد: مولای من، چون نزد او رفتم گفت: دختران كوچك من برای این نگین با هم دعوا كردند، آیا ممكن است آن را دو نیم كنی تا دونگین شود، و ترا (به پاداش این كار) بی نیاز سازم؟
امام - علیه السلام - خدا را ستایش كرد و به یونس فرمود: به او چه گفتی؟
عرض كرد: گفتم مهلت بده فكر كنم چطور این كار را انجام دهم.
فرمود: خوب جواب گفتی.[11]
8. امام هادی - علیه السلام - را در یك مجلس ولیمه و میهمانی دعوت كردند همینكه آن بزرگوار وارد مجلس شد همه به احترام امام ساكت شده و مؤدب نشستند، ولی در این میان جوانی به امام احترام نگذاشت و در محضر آن حضرت شروع كرد به مسخره كردن و خنده های بیجا نمودن! امام هادی - علیه السلام - فرمود: چه شده كه خنده تمام وجود ترا احاطه كرده و از یاد خدا غافل شده ای، بدان كه تا سه روز دیگر جزء اهل قبور خواهی شد و همان شد كه امام فرموده بود.[12]
9. ابو هاشم جعفری نقل می كند كه من در فشار اقتصادی شدیدی قرار گرفتم، به محضر امام هادی - علیه السلام - شرفیاب شدم، به من اجازه فرمود كه بنشینم و بعد فرمود: ای اباهاشم می خواهی شكر كدام نعمت الهی را به جا آوری؟ گفت: متحیر ماندم كه در پاسخ امام چه بگویم.
امام - علیه السلام - فرمود: خداوند تبارك و تعالی به تو روزی ایمان عنایت فرموده، بدنت را به آتش جهنم حرام كرده، به تو برای انجام طاعات عافیت و سلامتی داده. تو را روزی قناعت داده تا به ابتذال كشیده نشوی. بعد آن بزرگوار فرمود: ابتدا من شروع به صحبت كردم زیرا گمان بردم كه می خواهی لب به شكایت بگشایی ودستور دادم كه صد دینار برایت بیاورند و تو آن را قبول كن.[13]
10. زرافه نگهبان مخصوص متوكل می گوید: متوكل مردی اهل لهو و لعب و بازیهای مختلف بود، به همین علت یك مرد هندی كه در شعبده بازی احاطه خاصی داشت به كاخ خود آورده بود تا سرگرم باشد.
یك روز تصمیم گرفت كه امام هادی - علیه السلام - را توسط مرد شعبده باز مسخره و اهانت نماید. به او گفت اگر باعث خجلت و اذیت امام - علیه السلام - شوی هزار دینار ناب به تو خواهم داد.
مرد هندی قبول كرد و دستور داد چند مرغ بریان طبخ كنند و روی ظروف غذا بگذارند و خود در كنار سفره نشست، آنگاه امام - علیه السلام - را دعوت كردند كه به سر سفره غذا حاضر شوند.
در همان مكان پارچه ای به دیوار آویزان بود كه نقش یك شیر بر آن بود. شعبده باز درست در كنار آن نقش نشسته بود. حاضرین مشغول غذا خوردن شدند. امام - علیه السلام - دست مبارك را دراز كردند كه از مرغ استفاده كنند شعبده باز آن را به پرواز در آورد و باز به محل دیگر سفره دست دراز كردند بار دیگر شعبده باز مرغ را به پرواز در آورد و تمامی اهل مجلس خندیدند.
ناگهان امام هادی - علیه السلام - دست را بر صورت شیر بر پشت سر شعبده باز زد و فرمود: او را بگیر. شیر تجسم یافت و بر او حمله كرد و مقابل چشم همه او را بلعید و به جای خود برگشت و به صورت اول در آمد.
حاضرین متحیر و وحشت زده شدند امام - علیه السلام - از جا برخاست. متوكل گفت: از تو می خواهم از مجلس بیرون نروی مگر آنكه شعبده باز را برگردانی.
«فَقالَ وَاللهِ لاتَری بَعْدَها اُتُسَلِّطَ اَعْداءَ اللهِ عَلی اَوْلِیاء اللهِ»
امام - علیه السلام - فرمود: به خدا سوگند دیگر او را نخواهی یافت آیا دشمنان خدا را بر اولیاء خدا مسلط می كنی؟!
سپس از مجلس خارج شدند و دیگر كسی مرد شعبده باز را ندید.[14]
11. زرافه نگهبان مخصوص متوكل نقل می كند: كه در روز عید متوكل برنامه سلام داشت تصمیم گرفت كه از برابر امام هادی - علیه السلام - عبور كند. وزیرش به او گفت: این كار برای شما سبك است، مردم حرفها و قضاوتها خواهند كرد. متوكل گفت: من ناچارم كه این كار را بكنم. وزیر گفت: پس اگر جدی هستید با سرداران سپاه و أشراف دربار بروید كه كسی نفهمد شما برای دیدار امام هادی - علیه السلام - می روید فكر كنند همینطور عبورتان از برابر ایشان افتاده است.
روای می گوید: وقتی با حضرت روبرو شدند من خود را به آن بزرگوار رساندم و عرض كردم كه متوكل قصد احترام به شما را داشته است. امام - علیه السلام - فرمود: ساكت باش هیهات او سه روز دیگر بیشتر زنده نخواهد بود. راوی می گوید: پس از شنیدن این پیشگویی حضرت، به سراغ معلمی شیعی مدهب رفتم كه با او رفت و آمد داشتم و زیاد با او مزاح می كردم كه تو رافضی هستی. بعد از نماز عشا او را خواستم و گفتم: من امروز مطلبی را از امام تو شنیدم. گفت: چه شنیدی؟ جریان را برایش شرح دادم. گفت: به تو بگویم و نصیحت مرا قبول كن. گفتم بگو هر چه می خواهی. گفت: اگر امام هادی - علیه السلام - آن طور كه تو نقل كردی فرموده باشد فوراً برو و مال و اموالت را جمع كن كه متوكل بعد از سه روز یا می میرد و یا او را می كشند. راوی ادامه می دهد كه من از حرف مرد شیعه عصبانی شدم و او را سرزنش كردم ولی وقتی به خانه آمدم و با خود خلوت كردم پیش خود گفتم دور از عقل نیست كه جانب احتیاط را بگیرم و مال و اموالم را جمع كنم. بی درنگ به كاخ متوكل رفتم و هر چه داشتم جمع كردم.
درست در شب چهارم متوكل كشته شد و من جان و مالم به سلامت ماند و من مذهب شیعه را انتخاب كردم و خود را موظف به خدمتگزاری امام - علیه السلام - نمودم از آن گرامی خواستم كه در حقم دعا كند تا حق ولایت را نسبت به آن خانواده ادا كنم.
12. یك بار امام ـ علیه السلام ـ را در یك مجلس ولیمه و میهمانی دعوت كردند همینكه آن بزرگوار وارد مجلس شد همه به احترام امام ساكت شده و مؤدب نشستند، ولی در این میان جوانی به امام احترام نگذاشت و در محضر آن حضرت شروع كرد به مسخره كردن و خنده های بیجا نمودن! امام هادی ـ علیه السلام ـ فرمود: چه شده كه خنده تمام وجود ترا احاطه كرده و از یاد خدا غافل شده ای، بدان كه تا سه روز دیگر جزء اهل قبور خواهی شد و همان شد كه امام فرموده بود.[15]
13. ابو هاشم جعفری نقل می كند كه من در فشار اقتصادی شدیدی قرار گرفتم، به محضر امام هادی ـ علیه السلام ـ شرفیاب شدم، به من اجازه فرمود كه بنشینم و بعد فرمود: ای اباهاشم می خواهی شكر كدام نعمت الهی را به جا آوری؟ گفت: متحیر ماندم كه در پاسخ امام چه بگویم.
امام ـ علیه السلام ـ فرمود: خداوند تبارك و تعالی به تو روزی ایمان عنایت فرموده، بدنت را به آتش جهنم حرام كرده، به تو برای انجام طاعات عافیت و سلامتی داده. تو را روزی قناعت داده تا به ابتذال كشیده نشوی. بعد آن بزرگوار فرمود: ابتدا من شروع به صحبت كردم زیرا گمان بردم كه می خواهی لب به شكایت بگشایی و دستور دادم كه صد دینار برایت بیاورند و تو آن را قبول كن.[16]
14. زرافه نگهبان مخصوص متوكل می گوید: متوكل مردی اهل لهو و لعب و بازیهای مختلف بود، به همین علت یك مرد هندی كه در شعبده بازی احاطه خاصی داشت به كاخ خود آورده بود تا سرگرم باشد.
یك روز تصمیم گرفت كه امام هادی ـ علیه السلام ـ را توسط مرد شعبده باز مسخره و اهانت نماید. به او گفت اگر باعث خجلت و اذیت امام ـ علیه السلام ـ شوی هزار دینار ناب به تو خواهم داد.
مرد هندی قبول كرد و دستور داد چند مرغ بریان طبخ كنند و روی ظروف غذا بگذارند و خود در كنار سفره نشست، آنگاه امام ـ علیه السلام ـ را دعوت كردند كه به سر سفره غذا حاضر شوند.
در همان مكان پارچه ای به دیوار آویزان بود كه نقش یك شیر بر آن بود. شعبده باز درست در كنار آن نقش نشسته بود. حاضرین مشغول غذا خوردن شدند. امام ـ علیه السلام ـ دست مبارك را دراز كردند كه از مرغ استفاده كنند شعبده باز آن را به پرواز در آورد و باز به محل دیگر سفره دست دراز كردند بار دیگر شعبده باز مرغ را به پرواز در آورد و تمامی اهل مجلس خندیدند.
ناگهان امام هادی ـ علیه السلام ـ دست را بر صورت شیر بر پشت سر شعبده باز زد و فرمود: او را بگیر. شیر تجسم یافت و بر او حمله كرد و مقابل چشم همه او را بلعید و به جای خود برگشت و به صورت اول در آمد.
حاضرین متحیر و وحشت زده شدند امام ـ علیه السلام ـ از جا برخاست. متوكل گفت: از تو می خواهم از مجلس بیرون نروی مگر آنكه شعبده باز را برگردانی.
«فَقالَ وَاللهِ لاتَری بَعْدَها اُتُسَلِّطَ اَعْداءَ اللهِ عَلی اَوْلِیاء اللهِ»
امام ـ علیه السلام ـ فرمود: به خدا سوگند دیگر او را نخواهی یافت آیا دشمنان خدا را بر اولیاء خدا مسلط می كنی؟!
سپس از مجلس خارج شدند و دیگر كسی مرد شعبده باز را ندید.[17]
15. و همان راوی نقل می كند: كه در روز عید متوكل برنامه سلام داشت تصمیم گرفت كه از برابر امام هادی ـ علیه السلام ـ عبور كند. وزیرش به او گفت: این كار برای شما سبك است، مردم حرفها و قضاوتها خواهند كرد. متوكل گفت: من ناچارم كه این كار را بكنم. وزیر گفت: پس اگر جدی هستید با سرداران سپاه و أشراف دربار بروید كه كسی نفهمد شما برای دیدار امام هادی ـ علیه السلام ـ می روید فكر كنند همینطور عبورتان از برابر ایشان افتاده است.
روای می گوید: وقتی با حضرت روبرو شدند من خود را به آن بزرگوار رساندم و عرض كردم كه متوكل قصد احترام به شما را داشته است. امام ـ علیه السلام ـ فرمود: ساكت باش هیهات او سه روز دیگر بیشتر زنده نخواهد بود. راوی می گوید: پس از شنیدن این پیشگویی حضرت، به سراغ معلمی شیعی مدهب رفتم كه با او رفت و آمد داشتم و زیاد با او مزاح می كردم كه تو رافضی هستی. بعد از نماز عشا او را خواستم و گفتم: من امروز مطلبی را از امام تو شنیدم. گفت: چه شنیدی؟ جریان را برایش شرح دادم. گفت: به تو بگویم و نصیحت مرا قبول كن. گفتم بگو هر چه می خواهی. گفت: اگر امام هادی ـ علیه السلام ـ آن طور كه تو نقل كردی فرموده باشد فوراً برو و مال و اموالت را جمع كن كه متوكل بعد از سه روز یا می میرد و یا او را می كشند. راوی ادامه می دهد كه من از حرف مرد شیعه عصبانی شدم و او را سرزنش كردم ولی وقتی به خانه آمدم و با خود خلوت كردم پیش خود گفتم دور از عقل نیست كه جانب احتیاط را بگیرم و مال و اموالم را جمع كنم. بی درنگ به كاخ متوكل رفتم و هر چه داشتم جمع كردم.
درست در شب چهارم متوكل كشته شد و من جان و مالم به سلامت ماند و من مذهب شیعه را انتخاب كردم و خود را موظف به خدمتگزاری امام ـ علیه السلام ـ نمودم از آن گرامی خواستم كه در حقم دعا كند تا حق ولایت را نسبت به آن خانواده ادا كنم.




    • منبع: مهدي پيشوايي- سيره پيشوايان، ص 599 - و سيد كاظم ارفع- سيره عملي اهل بيت(ع)، ج12، ص 9








    • [1] . سوره غافر: 84 - 85.




    • [2] . شیخ حرّ عاملی، وسائل الشیعه، بیروت، داراحیأ التراث العربی، ج‏18، ص 408 (باب 36 من ابواب حد الزنا) - شریف القرشی، باقر، حیاه الامام الهادی، الطبعه الاولی، بیروت، دار الأضوا، 1408 ه.ق، ص‏240.




    • [3] . سوره توبه: 25.




    • [4] . سبط ابن الجوزی، تذكره الخواص، نجف، المكتبه الحیدریه، 1383ه.ق، ص 360 - شریف القرشی، همان كتاب، ص 240.




    • [5] . احقاق الحق، ج 12، ص453.




    • [6] . احقاق الحق، ج12، ص451.




    • [7] . اعلام الوری، ص360.




    • [8] . بحار الانوار، ج50، ص141.




    • [9] . مناقب، ج4، ص 416.




    • [10] . بحار، ج 50، ص124.




    • [11] . بحار، ج50، ص 125.




    • [12] . مناقب، ج4 ، ص414.




    • [13]. امالی صدوق، ص412.




    • [14] . بحار، ج50، ص147.




    • [15] . مناقب، ج4 ، ص414.




    • [16]. امالی صدوق، ص412.




    • [17] . بحار، ج50، ص147.

 

- لینک کوتاه این مطلب

تاریخ انتشار:26 فروردین 1391 - 13:58

نظر شما...
ورود به نسخه موبایل سایت منتظرپاتوق