آگاه شويم (1)-خدمت به پدر و مادر چرا؟

(بسم الله الرحمن الرحیم)
خدمتكار پدر و مادر همنشين انبيا است
روزى حضرت موسى (عليه السلام ) در ضمن مناجات به پروردگار خود عرض كرد خدايا مى خواهم همنشينى كه در بهشت دارم ببينم چگونه شخصى است . جبرئيل بر او نازل شد و عرض كرد يا موسى فلان قصاب در محله فلانى همنشين تو خواهد بود. حضرت موسى به درب دكان قصاب آمده ، ديد جوانى شبيه شبگردان مشغول فروختن گوشت است .
شامگاه كه شد جوان مقدارى گوشت برداشت و بسوى منزل روان گرديد. موسى از پى او تا درب منزلش آمد و به او گفت مهمان نمى خواهى ؟ جوان گفت خوش آمديد. او را به درون برد. حضرت موسى ديد جوان غذائى تهيه نمود، آنگاه زنبيلى از سقف به زير آورد و پيرزنى فرتوت و كهنسال را از درون زنبيل خارج كرد. او را شستشو داده غذايش را با دست خويش ‍ به او خورانيد. موقعى كه خواست زنبيل را به جاى اول بياويزد زبان پيرزن به كلماتى كه مفهوم نمى شد حركت نمود. بعد از آن جوان براى حضرت موسى غذا آورد و خوردند. حضرت پرسيد حكايت تو با اين پيرزن چگونه است ؟ عرض كرد اين پيرزن مادر من است چون مرا بضاعتى نيست كه جهت او كنيزى بخرم ناچار خودم كمر به خدمت او بسته ام .
حضرت موسى پرسيد آن كلماتى كه به زبان جارى كرد چه بود؟
جوان گفت هر وقت او را شستشو مى دهم و غذا به او مى خورانم مى گويد: غفر الله لك و جعلك جليس موسى يوم القيمة فى قبته و درجته خداوند ترا ببخشد و همنشين حضرت موسى در بهشت باشى به همان درجه جايگاه .
موسى (عليه السلام ) فرمود اى جوان بشارت مى دهم به تو كه خداوند دعاى او را درباره ات مستجاب گردانيده ، جبرئيل به من خبر داد كه در بهشت تو همنشين من هستى .

آگاه شويم (1)-خدمت به پدر و مادر چرا؟

 

بيمارى فضل بن يحيى و نارضايتى پدر
بر سينه فضل بن يحيى برمكى برصى پديد آمد بسيار رنجيده خاطر گشت و گرمابه رفتن را به شب انداخت تا كسى مطلع نشود، پس نديمان را جمع كرد و گفت امروز در عراق و خراسان و شام و پارس كدام طبيب را حاذق تر مى دانند و بدين معنى كه مشهورتر است ؟ گفتند جاثليق پارس ‍ كه در شيراز است . كس فرستاد و حكيم جاثليق را از پارس به بغداد آورد و با او در تنهائى و سربنشت و بر سبيل امتحان گفت مرا در پاى فتورى مى باشد تدبير معالجت چه بايد كرد؟ جاثليق گفت از كل لبنيات و ترشيها پرهيز بايد كرد و غذا نخود آب بايد خورد و از گوشت مرغ يكساله و حلوا و زرده تخم مرغ را به انگبين بايد تهيه كرد و خورد چون ترتيب اين غذاها نظام پذيرد دويه بكنم فضل گفت چنين كنم .
پس فضل بر عادت هميشه از تمام آن چيزها خورد و هيچ پرهيز نكرد، شورباى غليظ ساخته بودند و از كوامخ  و رواصير احتراز نكرد. روز ديگر كه جاثليق آمد قاروره خواست و آزمايش نموده رويش ‍ برافروخت و گفت من اين معالجه نتوانم كرد، تو را از تمام ترشيها و لبنيات نهى كرده ام و تو شوربا خوردى و از كامه و انبجات پرهيز نكنى معالجت موافق نيفتد.
پس فضل بن يحيى بر حدس و حذاقت آن بزرگ آفرين گفت علت خويش ‍ را با او در ميان نهاد و گفت تو را بدين مهم خواندم و اين امتحانى بود كه كردم . جاثليق دست به معالجت برد و آنچه در اين باب بود كرد چندى گذشت هيچ فايده نداشت و حكيم جاثليق بر خويش همى پيچيد كه اين چنان كار نبود كه اينقدر كشيد تا روزى با فضل بن يحيى نشسته بود گفت اى خداوند بزرگوار آنچه معالجت بود كردم هيچ اثر نكرد، مگر پدر از تو ناخشنود پدر را خشنود كن تا من علت را از تو ببرم . فضل آن شب برخاست و نزديك يحيى رفت و در پاى او افتاد و رضاى او بطلبيد و آن پدر پير از او خشنود گشت .
جاثليق او را به همان انواع معالجت كرد روى به بهبودى گذاشت چندى برنيامد كه شفاى كامل يافت . پس فضل از جاثليق پرسيد كه تو چه دانستى سبب علت ناخشنودى پدر است ؟ جاثليق گفت من هر معالجتى كه بود كردم و سود نداشت گفتم مرد بزرگ لگد از جايى خورده است ، بنگريستم هيچ كس نيافتم كه شب از تو ناخشنود بوده و به رنج بخوابد بلكه از صدقات وصلات و تشريفات تو بسيار كس آسوده است تا خبر يافتم كه پدر از تو بيازرده و ميان تو او نقارى هست . من دانستم كه از آن سبب است و انديشه من خطا نبود و بعد از آن فضل بن يحيى را توانگر كرد و به پارس فرستاد.
((اين حكايت را براى حفظ آثار ادبى بين سنه پنجم و ششم هجرى بدون تصرف در جملات نقل كرديم .))

قاتل پدر جوانمرگ مى شود
متوكل عباسى دشمنى شديدى با فرزندان على (عليه السلام ) داشت و هم او هفده مرتبه مرقد مطهر حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام ) را خراب كرد. در زمان او سادات و علويين مخصوصا آنهائى كه در مدينه بودند بسيار سخت مى گذرانيدند، به حدى كه در بين جماعتى از زنان سادات مدينه بيش از يك پيراهن نبود و براى نماز خواندن آن پيراهن را هر يك مى گرفتند و پس از نماز به ديگرى مى دادند و برهنه مشغول نخ ‌ريسى مى شدند. پيوسته به اين عسرت و سختى روز مى گذراندند تا موقعى كه متوكل هلاك شد و منتصر بجاى او نشست بر آل ابوطالب راه عطوفت و نوازش را پيمود، براى آنها مالى فرستاد تا ميانشان تقسيم كنند.
متوكل اگر مى شنيد كسى على را دوست دارد دستور مى داد اموال او را بگيرند و خانه اش را ويران كنند از جمله نديمان او عبادة المخنث بود و او تقليد على (عليه السلام ) را مى كرد به اين طور كه بالشى در زير پيراهنش پنهان مى نمود و سر خود را برهنه مى كرد سر او اصلع بود آنگاه مى رقصيد و نوازندگان مى زدند و مى خواندند قد اقبل اصلع البطين خليفة المسليمن و متوكل پليد شراب مى خورد و مى خنديد. روزى در حال اشتغال به همين كار فرزند متوكل حضور داشت پس از مشاهده با تهديد اشاره كرد كه خوددارى كند او هم از ترس ايستاد، متوكل پرسيد چرا ايستادى ؟ جريان را به او گفت .
منتصر گفت امير المؤ منين آن كسى كه اين سگ تقليد او را مى كند و مردم مى خندند پسر عموى توست و بزرگ خانواده ما است و به او فخر مى كنيم . گوشت او را بخور ولى به چنين سگ صفتى مده . متوكل به نوازندگان گفت بنوازيد و اين شعر را بخوانيد:
غضب الفتى لابن عمه راءس الفتى فى حرامه
از اينجا منتصر كينه پدر را در دل گرفت و حتى در باب كشتن پدر خود با ابو عبيده احمد بن عصيد كه استادش بود مشورت كرد. استاد گفت كشتن چنين شخصى واجب است ولى كسى كه پدر را بكشد جوانمرگ مى شود.
منتصر متوكل را براى جسارتهائى كه به على (عليه السلام ) مى كرد كشت . بنا به نقل دميرى براى اين كار چند نفر از غلامان خاص خود او را معين كرد. شبى متوكل در قصر با نديمان خود به شرب خمر اشتغال داشت و او را حالت سكر و مستى وافرى پيدا شده بود. در آنحال بغاء صغير داخل قصر شد و نديمان را مرخص كرد. همگى بيرون شدند. فتح بن خاقان در نزد متوكل ماند. آنگاه غلامانى كه مهياى كشتن متوكل بودند با شمشيرهاى برهنه داخل شدند و بر متوكل هجوم آوردند. فتح بن خاقان كه اين جريان را ديد فرياد كشيد واى بر شما، امير المؤ منين را مى خواهيد بكشيد و خود را بر روى متوكل انداخت . غلامان شمشيرهاى خود را كشيدند و بر فتح بن خاقان و متوكل فرود آوردند خون هر دو را ريختند و از قصر بيرون شده به نزد منتصر بالله رفتند و بر او به خلافت سلام كردند.
از محمد بن سهل نقل شده كه در ايام خلافت منتصر روزى نگاهم افتاد بر آن فرشى كه در زير او پهن بود. ديدم اطراف آن عكس پادشاهان تصوير شده و با خط فارسى در زير هر عكس نام صاحب آن را نوشته اند. در طرف راست آن فرش صورت پادشاهى را ديدم كه بر سر تاجى دارد و گويا سخن مى گويد و خطى را كه پهلوى آن نوشته بودند خواندم . نوشته بود اين صورت شيرويه قاتل پدر خويش خسرو پرويز است كه شش ماه بيش سلطنت نكرد و از آن پس صورت هاى سلاطين ديگر را مشاهده كردم تا منتهى شد نظرم به طرف چپ آن فرش كه صورت پادشاهى بود و خط مخصوص آن را اينطور خواندم . اين صورت يزيد بن وليد بن عبدالملك قاتل پسر عم خود وليدبن يزيد بن عبدالملك است كه مدت سلطنتش شش ماه بوده از اتفاق اين دو صورت در طرف راست و چپ بساط منتصر كه او نيز قاتل پدر خود بود بسيار تعجب كردم و در ذهن من گذشت كه مبادا مدت سلطنت منتصر نيز شش ماه شود و همين طور شد.
با توجه به زشتى و پليدى متوكل و ظلمى كه بر سادات و مخصوصا جسارتى كه به على (عليه السلام ) روا مى داشت ؛ و حفظ اين خصوصيت باز چون منتصر پدر خويش را كشت اگر چه شخصى به اين كثيفى بود نتيجه همان گرديد كه او نيز جوانمرگ شود.
اين موضوع از آثار وضعى قتل والدين است چنانكه بى احترامى به آنها و عدم رعايت حقوق آنان باعث سختى و تنگدستى و گرفتاريهاى گوناگون زندگى مى شود.

عدم رضايت والدين مرگ را دشوار مى كند
حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) به بالين جوانى رفتند كه در حال احتضار و مشرف به مرگ بود ولى جان دادن بسيار بر او سخت و دشوار مى نمود. حضرت او را صدا زدند. جواب داد. فرمودند چه مى بينى ؟ عرض كرد دو نفر سياه را مى بينم كه روبروى من ايستاده اند و از آنها مى ترسم . آنجناب پرسيدند آيا اين جوان مادر دارد؟ مادرش آمد و عرض كرد بلى يا رسول الله من مادر او هستم . حضرت پرسيدند آيا از او راضى هستى ؟ عرض كرد راضى نبودم ولى اكنون به واسطه شما راضى شدم . آنگاه جوان بيهوش شد، وقتى به هوش آمد باز او را صدا زدند. جواب داد. فرمودند چه مى بينى ؟ عرض كرد آن دو سياه رفتند و اكنون دو سفيدرو و نورانى آمدند كه از ديدن آنها من خشنود مى شوم و در آن هنگام از دنيا رفت .

- لینک کوتاه این مطلب

» غدیر
تاریخ انتشار:5 دی 1393 - 21:44

نظر شما...
    • mobin kh

      خیلی ممنون به خاطر پست های آموزنده یتان
ورود به نسخه موبایل سایت عــــهــــد