(بسم الله الرحمن الرحیم)
اگر بخواهیم کمی واقع گرایانه به موضوع تاثیرگذاری رسانه ها بر افکار عمومی جوامع بپردازیم، بدون شک کتاب، یکی از تاثیرگذارترین رسانه ها خواهد بود. برخلاف رسانه های تصویری که با نمایش آیکونیک یه موضوع، محدودیت های خلاقیتی را برای مخاطب عام رقم می زنند، مطالبی که کتاب های فانتزی به مخاطبان میلیونی خود عرضه می کنند، به علت پردازش های ذهنی متفاوت، موجبات شکلگیری فضاهای ذهنی و عجیب و غریبی را برای آن ها فراهم می کنند که گهگاه پدیده "زیست ذهنی" را منجر شده و مخاطبان خود را سالیان سال (یا برای همیشه) در آن گرفتار می کنند.
آثار نویسندگانی چون لاوکرافت، تالکین، سی. اس. لوئیس، رولینگ و لوئیس کارول نمونه های خوب و قابل تاملی برای درک کامل این موضوع هستند. از همین رو پرداختن به آثار ادبی و شناخت خالقان آن ها، یکی از مهم ترین و ضروری ترین اقدامات جهت چگونگی رویارویی با این دست پدیده ها به شمار می روند.
در همین راستا در ادامه، به بررسی زندگی و آثار هاوارد لاوکرافت، یکی از تاثیرگذارترین نویسندگان عصر حاضر و پدر معنوی بیشتر آثار تولیدی در ژانر وحشت و فانتزی خواهم پرداخت.
لاوکرافت که بود؟
هاوارد فیلیپس لاوکرافت (Howard Phillips Lovecraft)، نویسنده آمریکایی سبکهای فانتزی، وحشت و علمی- تخیلی و خالق تم "وحشت کیهانی" (تم اصلی این زیر شاخه، حضور موجودات قدرتمند و خداگونه کیهانی در زمین است. این موجودات معمولا نقشهای شوم و وحشتناکی در سرنوشت انسانهای روی زمین ایفا کرده یا میکنند.)، در 20 آگوست سال 1890 چشم به جهان گشود.
وی تنها فرزند پدر و مادرش بود. پدرش وین فیلد اسکات لاوکرافت دریانوردی بود که به خرید و فروش جواهرآلات و فلزات گران بها میپرداخت و مادرش سارا سوزان فیلیپ لاوکرافت، زنی خانه دار و اهل ماساچوست بود.
در سال ۱۸۹۳، زمانی که هاوارد سه سال بیشتر نداشت، پدرش در طول سفر، در هتلی در شیکاگو به روانپریشی (جنون) حاد دچار میشود. او را به پرویدنس بر میگردانند و در بیمارستان باتلر بستری میکنند. پنج سال بعد در سال ۱۸۹۸ پدرش در همان بیمارستان فوت میکند.
پس از مرگ پدر، هاوارد توسط مادر، دو خاله و پدر بزرگش - ویپل ون بورن فیلیپ - بزرگ می شود. هاوارد از همان دوران کودکی برای خود اعجوبه ای بود. در دو سالگی سرودن شعر را آغاز کرد و در شش سالگی اولین شعر کاملش را سرود.
پدربزرگش مشوق اصلی او برای مطالعه بیشتر بود و در عین حال مطالعات وی را نیز هدفمند و جهت دار می کرد.
کتابهای کلاسیک، محور اصلی مطالعه هاوارد بودند؛ کتابهایی مانند شبهای عربی (هزار و یک شب) و نسخه های کودکانه ایلیاد و ادیسه مهم ترین محورهای مطالعاتی وی را تشکیل می دادند.
در همین اثنا، پدربزرگش او را با دنیای ماوراءالطبیعه نیز آشنا کرد و برایش قصههای وحشتناک گوتیکی، که به صورت نقل سینه به سینه به خودش رسیده بوده را تعریف میکرد.
هاوارد، کودکی رنجور بود؛ اغلب مریض می شد و در دوره کودکیاش حداقل چند مورد حاد از بیماریهای روان تنی را تجربه کرد.
* بیماری های روان تنی یا سایکوسوماتیک، بیماری های جسمی ای هستند که عوامل روانی در شروع و تشدید آن ها مؤثرند. منظور این نیست که فقط علل روانی در به وجود آوردن این اختلالات دخالت دارند، بلکه عوامل دیگر هم دخالت داشته، منتهی عوامل روانی به صورت عوامل تسریع کننده یا کاتالیزور در این بین عمل می کنند.
در سال ۱۹۰۴، هاوارد پدر بزرگ خود را از دست داد و این اتفاق تاثیر شدیدی روی زندگی وی گذاشت. با فقدان مدیریت مالی پدربزرگ، وضعیت مالی خانواده به شدت خراب شد و آن ها مجبور شدند به خانه کوچکتری در خیابان انجل نقل مکان کنند.
این جابهجایی اجباری و ترک زادگاه، هاوارد را بسیار متاثر کرد، به گونه ای که حتی یک بار اقدام به خودکشی کرد، که البته این اقدام ناموفق بود.
در سال ۱۹۰۸، پیش از فارغالتحصیلی از دبیرستان، به دلیل آنچه خودش "ضعف اعصاب" مینامید، دبیرستان را ترک کرد و هیچگاه فارغالتحصیل نشد. اگر چه در تمام طول عمر خود وانمود میکرد که دیپلمه است.
این عدم موفقیت در تحصیل (وی آرزو داشت که در دانشگاه براون ادامه تحصیل بدهد) سر منشاء تمام سرخوردگیهایی بود که طی کل دوران زندگیاش احساس میکرد.
لاوکرافت در جوان شروع به داستان نویسی کرد؛ ولی اصل آثارش در سال های ۱۹۰۸ تا ۱۹۱۳ عمدتاً شعر بوده است. او در طول این مدت مانند یک تارک دنیا زندگی کرد و تقریباً با کسی به جز مادرش ارتباط نداشت.
در سال ۱۹۱۹، مادر هاوارد پس از این که مدتهای مدیدی از هیستری و افسردگی رنج میبرد، مانند شوهرش به بیمارستان باتلر منتقل شد و در ۲۱ مه ۱۹۲۱ چشم از جهان فرو بست. مرگ مادر، اثر ویرانکنندهای بر هاوارد گذاشت.
چند هفته بعد از مرگ مادرش، هاوارد در گردهمایی ویژه ژورنالیستهای آماتور شرکت کرد و در آنجا با سونیا گرین آشنا شد. سونیا در سال ۱۸۸۳ در یک خانواده یهودی اکراینی متولد شده و هفت سال از لاوکرافت بزرگتر بود. در سال ۱۹۲۴ آن ها با یکدیگر ازدواج کرده و به اطراف بروکلین در نیویورک نقل مکان کردند.
ا
ما خیلی زود این زوج جوان درگیر مشکلات مالی شدند. گرین مغازه کلاهفروشی اش را از دست داد و به سختی بیمار شد. هاوارد هم در این مدت نتوانست شغل مناسبی پیدا کند و از این رو همسرش به کلیولند- اوهایو رفت تا بتواند شغلی دست و پا کند. همین امر موجب شد تا هاوارد در حومه نیویورک تنها ماند و به مرور، به شدت از نیویورک منزجر شد.
چندین سال بعد، او و گرین که هنوز جدا از هم زندگی میکردند، طلاق توافقی گرفتند. طلاقی که هیچگاه به طور کامل اتفاق نیافتاد. هاوارد به پرویدنس برگشت تا با خالههایش زندگی کند.
وی پس از بازگشت به پرویدنس، تا سال ۱۹۳۳ در یک خانه قدیمی بزرگ چوبی با معماری ویکتوریایی سکونت گزید. دوره پس از بازگشت لاوکرافت به پرویدنس، (آخرین دهه زندگیاش) پربارترین دوره زندگی او محسوب می شود.
وی در سال ۱۹۳۶ در حالی مبتلا به سرطان روده شد که سوءتغذیه هم داشت و تا زمان مرگش، مدام درد میکشید.
هاوارد فیلیپس لاوکرافت، سر انجام در ۱۵ مارس ۱۹۳۷ در پرویدنس، چشم از جهان فرو بست و همراه والدینش در مقبره خانوادگی فیلیپس دفن شد.
همانطور که در بالا ذکر شد، لاوکرافت از همان دوران کودکی شخصیتی بسیار ضعیف و شکننده داشت و در طول حیات، از بیماری های مختلف جسمی و روحی رنج می برد. بحران شخصیتی وی به حدی پیشرفته و جدی بود که حتی یکبار اقدام به خودکشی کرد!
البته نمی توان از نقش مخرب پدر بزرگ وی در تشدید این بحران های روحی غافل شد. او اولین کسی بود که هاوارد کم سن و سال را با دنیای ماوراءالطبیعه آشنا کرد و با بازگو کردن داستان های ترسناک گوتیکی، مفهوم ترس را به گونه ای خاص برای وی تبیین نمود.
حال سوال مهم این است که خود پدربزرگ تا چه حد با دنیای ماوراءالطبیعه آشنایی داشته و چگونه و از چه طریقی هاوارد را با این دنیا آشنا کرده است؟ آیا این آشنایی صرفا به روایت داستان هایی خیالی خلاصه می شده یا موضوعات پیچیده تری نظیر ارتباط با فرقه های مذهبی خرافی هم وجود داشته است؟
با توجه به عمق اطلاعات ارائه شده از دنیای ماوراءالطبیعه در داستان های لاوکرافت و تبیین دقیق و بسیار پیچیده اجزای این دنیا توسط وی، بعید به نظر می رسد که اطلاعات او در این باب سطحی و گذرا بوده باشد و قطع به یقین، پشتوانه ای قوی و عظیم پشت آن قرار داشته است.
البته این موضوع هیچگاه به صورت رسمی در جایی ذکر نشده و هیچکس تا به حال در این مورد مدرکی ارائه نکرده است، اما از آنجا که در بیوگرافی لاوکرافت دوره ای از زندگی وی به صورت یک تارک دنیا به ثبت رسیده است، می توان حدس زد که شاید وی در آن زمان ها در حال حشر و نشر با فرقه های مذهبی یا سیر در عوالم ماوراءالطبیعه به کمک مواد روانگردان (وی برای درمان بیماری روحی خود از داروهای روانگردان استفاده می کرده) بوده است!!
از دیگر نکات عجیب و قابل توجه در زندگی لاوکرافت، رها کردن تحصیلات دبیرستان و نداشتن تحصیلات آکادمیک است، موضوعی که به شدت با محتوای آثار وی در تضاد جدی است!
اینطور به نظر می رسد که جدای از این بیوگرافی عمومی که در اکثر سایت ها و کتاب ها منتشر شده است، موضوعات بسیار سری و محرمانه دیگری هم درمورد زندگی لاوکرافت وجود دارند که به عمد در هیچ کجا از آن ها صحبتی به میان نیامده است.
البته این مدل پنهان کاری و داستان سازی درمورد زندگی نویسندگان تاثیرگذار، موضوع چندان جدید و عجیبی نیست و نظیر چنین اتفاقی را درمورد شخصیت مرموز لوئیس کارول- خالق داستان آلیس در سرزمین عجایب -هم شاهد بودیم.
برای درک بیشتر و بهتر این موضوع، لازم است در ادامه، کمی با آثار لاوکرافت و محتوای آن ها آشنا شویم تا شاید بتوانیم از میان نوشته ها، به شخصیت پنهان وی پی ببریم:
لاوکرافت نویسنده تاثیرگذاری بود و در زمان خودش، با نویسندگانی همچنون کلارک اشتون اسمیت و آگوست درلث در رابطه بود و بر کار یکدیگر اثر میگذاشتند. گرچه آن ها هیچگاه به صورت حضوری یکدیگر را ملاقات نکردند، اما دوستان خوبی برای یکدیگر بودند.
به مرور زمان، این انجمن دوستی تبدیل به حلقه لاوکرافت شد که در آن افراد می توانستند آزادنه المانهای به کار رفته در داستانهای لاوکرافت را در داستانهای خودشان به کار برند- المانهایی نظیر کتاب جادویی اسامی، خداوندانی نظیر کوتولهو و عذتوث، شهر آرخام و دانشگاه خیالی میسکاتونیک- و البته لاوکرافت هم آن ها را به این کار تشویق و ترغیب میکرد.
پیش از ادامه این بحث، لازم است تا باز هم به یکی دیگر از ابعاد مخدوش زندگی لاوکرافت اشاره کنم و آن هم ارتباط و نامه نگاری این نویسنده به ظاهر کم سواد (او حتی موفق به دریافت دیپلم هم نشده بود!) با نویسندگان مطرح زمان خود و تاثیرگذاری بر آن هاست!! به نظر شما چرا باید نویسندگانی در این سطح با لاوکرافت حشر و نشر داشته باشند؟
وی در طول دوران کاریش به افرادی نظیر رابرت بلاچ، رابرت ای. هاوارد، ادوارد اف. داس و جیمز اف. مورتن نامه های متعددی نوشت و زیادی تعداد این نامه ها او را به یکی از بزرگترین نامه نویسان قرن تبدیل کردهاست.
سوال مهم این است که آیا آن ها قادر نبودند تا از میان نوشته های لاوکرافت به ضعف تحصیلی (علمی) وی پی ببرند یا نوشته های وی آنچنان پخته و اطلاعات موجود در آن ها چنان قوی و موثق بود که اصلا نمی شد به عالم بودن نویسنده آن شک کرد؟
چگونه فردی که تا این حد در امر تحصیل ناموفق بوده، توانسته خود را در جایگاه اول ادبیات جهان قرار دهد؟ در بیوگرافی لاوکرافت آمده است که زبانی که او برای بیان داستانهایش استفاده میکرده، مربوط به ادبیات کلاسیک و از مد افتاده بوده است.
درحالی که دیکته و تلفظ بسیاری از لغاتی که او در داستان هایش به کار گرفته بود در عصر او تفاوت کرده بودند اما لاوکرافت همچنان از دیکته قدیمی آن ها استفاده میکرد. همچنین وی در آثارش دیکته قدیمی انگلیسی را به دیکته جدیدش ترجیح میداد... آیا این ها همه دال بر تبحر بالای وی در زمینه ادبیات نیستند؟
بدون شک منبع الهام کارهای لاوکرافت، از منبعی کاملا جداگانه بود، چیزی که بعدها بیشترین تاثیر را درخلق دیدگاه "وحشت کیهانی" او نهاد و منجر به وجود آمدن ترس ناشی از دیدگاه های الحادی و عدم حضور خداوند در آثارش شد.
تخیلات بی حد و مرز لاوکرافت سرانجام شاخه های ترسناک و تاریک خود را پیدا کردند. شاخه هایی که با خلقت اساطیر کوتولهو بروز پیدا کردند.
خدایان شرور و بدطینت که در طی هزاره ها زنده مانده اند تا نسل بشر را غارت کنند. خدایانی که در ابعاد دیگر زندگی میکنند و در اساطیر و نوشتههای باستانی آثاری از ایشان به چشم میخورد.
عبارت "اساطیر کوتولهو" اولین بار پس از مرگ لاوکرافت توسط دوست و همکارش، لاوکرات آگوست درلث برای نامیدن این خدایان به کار گرفته شد.
آثار لاوکرافت را چه چیزهایی تشکیل داده اند:
درون مایه های داستان های ترسناک لاوکرافت را می توان به چند دسته تقسیم بندی کرد:
علوم ممنوعه
در داستان فراخوان کوتولهو (سال ۱۹۲۶) لاوکرافت جمله ای دارد که در آن توضیح می دهد:
- بزرگترین موهبت دنیا - به نظر من- ناتوانی ذهن بشری در ارتباط دادن محتویاتش به یکدیگر است. ما در جزیره آرام بیخبری در میان دریاهای سیاه و بینهایت زندگی میکنیم؛ و این بدان معنی نیست که ما باید تا دوردست ها دریانوردی کنیم. علوم، که هر کدام ضعفهای خودشان را دارند، تا کنون صدمات اندکی به ما وارد کردهاند؛ لیکن روزی فرا خواهد رسید، که از کنار هم گذاشتن پارههای نامرتبط معارف، آنچنان شهود ترسناک ورعبانگیزی در بین آن حقایق ظهور میکنند، که ما یا باید از این اکتشاف دیوانه شویم، و یا از روشنایی، به امنیت و آرامش عصر ظلمت جدیدی پناه ببریم.
علوم ممنوعه و کشف رمز آن ها، یکی از مهمترین درون مایه های داستان های لاوکرافت هستند. اغلب شخصیتهای محقق و ماجراجوی داستانهای لاوکرافت به دنبال یافتن اسرار مربوط به علوم ممنوعه و بهره وری از آن ها هستند و ماجراجویی برای کشف اسرار، سوژه اصلی این داستان ها را شکل میدهد.
هنگامی که این اسرار آشکار میشوند، در بیشتر مواقع ذهن فرد ماجراجو از حالت تعادل خارج شده و کارش به جنون می انجامد.
اما شخصیتهایی هم که از این موقعیت بحرانی جان سالم به در می برند و تصمیم می گیرند تا از علوم ممنوعه استفاده کنند، بیتردید به سرنوشتی شوم دچار خواهند شد. گاهی اوقات هم اعمال کنجکاوانه این افراد باعث بیداری و یا احضار موجودات خبیث میشود که این امر هم در نهایت موجب هلاکت خودشان خواهد شد.
به نظر می رسد که این بعد از درون مایه های داستانی لاوکرافت ریشه در تحقیقات وی درمورد علوم ماوراءالطبیعه داشته باشد. علوم ممنوعه ای که آشنایی با آن ها از دوران کودکی با تشویق پدر بزرگ آغاز شد و تا زمان مرگ جزو علاقه های اصلی وی به شمار می رفتند.
تاثیرات موجودات غیر انسانی بر انسانها
جالب است که موجودات اساطیر کوتولهو همیشه خدمتگزارانی در میان نوع بشر دارند. به عنوان مثال خود کوتولهو توسط تعدادی از پیروان فرقهی سری اش پرستیده میشود. فرقهای که در میان اسکیموهای گرینلند و محفلهای وودوئیسم در لوئیزیانا و نیز در اقصی نقاط دنیا وجود دارند.
این پرستندگان انسانی، برای لاوکرافت نقش مهم و مفیدی را در روایت داستان هایش ایفا میکنند. آن ها موجب شده اند تا او بتواند درباره خدایانش توضیحات و توصیفاتی ارائه بدهد و شخصیتهای محقق داستان نیز بتوانند در خلال ماجراها، پیروزیهای موضعی به دست آورند.
گناه موروثی
درون مایه دیگری که در آثار لاوکرافت به چشم میخورد به ارث رسیدن گناه است؛ فرزندان افراد گناهکار هیچ راهی برای نجات از عقوبت گناه پدرانشان نخواهند داشت، به خصوص در مواردی که گناه به اندازه کافی وحشتناک باشد. ممکن است فرزندان و نوادگان فرد گناهکار به لحاظ مکانی و زمانی (و صد البته به لحاظ استحقاق مجازات شدن) خیلی از محل ارتکاب گناه فاصله داشته باشند، اما پیوندهای نسبی و خونی تنها چیزی است که در این باره مهم است و سرانجام موجب عقوبت آن ها خواهد شد.
تقدیر
در بیشتر آثار لاوکرافت، شخصیت داستان متوجه می شود که اکثر کارهای او غیر ارادی است و او در سیکلی از امور از پیش تعیین شده گرفتار شده و هیچ راهی برای تغییر سرنوشت شوموش وجود ندارد. با این که بسیاری از این شخصیتها ممکن است خیلی ساده بتوانند جان خود را در حادثه ای نجات دهند، اما همواره قوه قهریه ای خارجی مانع از این اتفاق می شود و آن ها جانشان را از دست می دهند.
نوعا این شخصیتها تحت تاثیر یک قدرت خبیث و یا یک موجود ناشناخته قرار میگیرند. در حالتی که موضوع میراثی شوم باشد، ظاهرا حتی فرار یا خود مرگ هم نمیتواند کمکی به سرنوشت شوم افراد بکند.
تمدن بشری تحت تهدید
لاوکرافت تحت تاثیر نظرات انقلابی و محافظهکارانهی تئوریسین آلمانی، اسوالد اسپنجلر بود. نظرات بدبینانه اسپنجلر درباره انحطاط غرب مدرن، اساس جهانبینی ضد مدرن لاوکرافت را تشکیل داده است. نظریه انحطاط دورهای اسپنجلر به وضوح در داستان کوهستان جنون دیده میشود. اس. تی. جاشی، اسپنجلر را مرکز تمام آرای سیاسی و فلسفی لاوکرافت میداند (این عقاید در کتاب وی تحت عنوان اچ. پی لاوکرافت: انحطاط غرب آمده است). در نامهای که لاوکرافت به کلارک اشتون اسمیت در سال ۱۹۲۷ نوشته است این طور آمده است که:
- این عقیدهی من است و پیش از این اسپنجلر با تحقیقات خود بر این ایده مهر تایید زده است که عصر مکانیکی و صنعتی ما یکی از نشانههای شروع انحطاط است.
از طرف دیگر، لاوکرافت با عقاید دیگر فیلسوف آلمانی، فردریش نیچه نیز که در باره انحطاط غرب فلسفهپردازی میکرد، آشنا بوده است. لاوکرافت بارها به این پرداخته است که تمدن در مقابل بربریت و عوامل عقبماندگی میجنگد. در برخی از داستانها این نبرد به صورت شخصی است:
شخصیتهای محقق در داستانهای او مردانی تحصیلکرده و فرهیخته هستند که به تدریج تحت تاثیر وحشتی با منبعی ناشناخته قرار میگیرند. در اینگونه داستانها، نفرین ارثی است، یا به دلیل آمیزش با غیر انسان و یا مستقیما تاثیر جادو است و نزول فیزیکی و ذهنی با همدیگر اتفاق میافتد. این درون مایه ناپاکی خونی را میتوان به زندگی خانوادگی خود لاوکرافت نسبت داد، به خصوص مرگ پدرش، که لاوکرافت احتمالا آن را به بیماری سفلیس نسبت میداده است.
در داستانهای دیگرش، کل جامعه مورد تهدید بربریت قرار دارد. در برخی موارد، وجود بربریت به سبب از بین رفتن کل جوامع متمدن در اثر جنگ است. در برخی از داستانها یک دسته تنها و جدا افتاده از انسانها به طور خود خواسته رو به بربریت باستانی پدرانشان میآورند. ولی اغلب، این درون مایه در داستان توسط از بین رفتن تمدن و زایل شدن تدریجی شعور بشر تحت تاثیر یک نیروی خبیث فراانسانی است.
هنوز تحقیق شایستهای انجام نشده است که آیا تضعیف تدریجی قدرت انگلستان (در طول جنگ جهانی اول، جنگ هندوستان و از این دست) تاثیری بر این طرز تفکر لاوکرافت داشته است یا خیر. به نظر میرسد بحران دهه دوم و نیز برخورد لاوکرافت با مهاجرین نژادهای مختلف در آمریکای شمالی (نیویورک) هر دو با هم در تشکیل این ایدهها سهم داشتهاند.
نژادپرستی
لاوکرفت در زمانی میزیست که مباحث تفکیک نژادی، اختلاط نژادی، نژادپرستی، بومیت و ضدکاتولیستی در آمریکا و کشورهای پروتستان اروپایی خیلی داغ بود. نوشتههای او تاثیر بسزایی در فضای اجتماعی و روشنفکری آن روزگار داشت. ابزار معمول در داستانهای لاوکرفت این است که فرهنگ، تمدن و عقلانیت را به شخصیتی سفیدپوست- آنگلوساکسون-پروتسان نسبت میدهد و از آن طرف وحشیگری، خرافات و کوته فکری را به شخصیتهایی از طبقات پایین اجتماع و به خصوص دستههای سیاهپوست غیر پروتستان نسبت میدهد. او در داستانهایش فرهنگ انگلیسی را مظهر اوج و تعالی فرهنگ و تمدن بشری میداند؛ در این میان، فرزند این فرهنگ در آمریکا، از رتبه دوم برخوردار است و سایر فرهنگها مادون این دو قرار میگیرند. تبار دوستی نسبت به نژادپرستی برای لاوکرفت از اولویت بیشتری برخوردار است. او صرفا نژاد آنگلوساکسون را میستاید و نه تمام سفیدپوستان را.
سفیدپوستان نژادهای دیگر اروپایی معمولا با لغات یا رفتارها، در آثار لاوکرفت تحقیر میشوند. طبقهبندی و مراتب اجتماعی نیز در دیدگاه لاوکرفت تقریبا به اندازه تبار دوستی اهمیت دارد.
یکی از اولین لاوکرفت شناسان، اس. تی. جوشی در باره نژادپرستی در داستانهای لاوکرفت میگوید:
- نه نژادپرستی لاوکرفت قابل انکار است و نه میتوان آن را به رویه حاکم در دوران او مربوط دانست چرا که او در بیان عقاید نژادپرستانهاش با جدیت و غیرت متمایزی صحبت میکند. این نیز غیرقابل تردید است که عقاید نژادپرستانهی لاوکرفت در داستانهایش رسوخ کردهاند.
لاوکرفت در نامههایش بدون رودربایستی و به صراحت دیدگاههای نژادپرستانهی خود را بیان میکند. او در باره یهود میگوید:
- تا زمانی که درباره آمریکا صحبت میکنیم، وجود توده یهودی ها در این کشور کاملا ناامید کننده است. آنها وارثان خون بیگانهای هستند که فرهنگ بیگانه ای را در خود جای داده است، ایدهآلهای آن ها بیگانه است، احساسات و عواطف بیگانه ای دارند و این موضوع مانع از این می شود که مشابهتی بین ایشان و ما به وجود آید...
نژاد ما، مغایرت فاحشی به لحاظ فیزیکی با نژاد سامی دارد... برای همین، هنگامی که "یهودی پرسهزن"، در این کشور پرسه میزند، باید به قوم و خویش خودش بپردازد تا اینکه محو شود یا خشم و نفرت نژاد ما بترکد و او را بکشد... من خودم به شخصه احساس میکنم و قادرم به سادگی یکی دوتا از آن ها را که در ایستگاه متروی ان. وای (نیویورک) وول میخورند سلاخی کنم.
در همان نامه مینویسد:
- تمام موضوعاتی که در زمان کتاب مقدس زنده بودند مردهاند... عین نژادهایی که زنده بودند و مردهاند. آنچه امروز یهود نامیده میشود، یا آفریقایی هستند یا کوتولههای مغولی از آسیای میانه؛ و آنچه مسیحی نامیده میشود، نژادگان اصیل و پگان آریایی هستند که عقیدهای برونی را پذیرفتهاند تا سستی اعتقاد پیشینشان را بدور بریزند.
جنسیت
در آثار لاوکرافت زنان نقش بسیار کم رنگی دارند و زنانی که بتوان با آن ها همذات پنداری کرد اصلا وجود ندارند. تعداد اندک شخصیتهای مؤنث تاثیرگذاری که در داستانهای وی وجود دارند نیز بدون استثناء شخصیتهای خبیث و شیطانی هستند.
عشق و عاطفه تقریبا در هیچکدام از آثار لاوکرفت وجود ندارد. هنگامی که او درباره عشق صحبت میکند، همواره عشق افلاطونی را مد نظر دارد. در این آثار، جنسیت با منفینگری... همسان شده است و اگر هم اساسا منجر به زایش شود، موجودی ناقصالخلقه و یا انسانی دون پایه را به وجود خواهد آورد.
خطرات عصر دانش
شروع قرن 20 ام برای بشر چهره ای دوگانه داشت، از یک سو گسترش علوم باعث شد تا عرصه های بیشتری به روی بشر گشوده شود و از سوی دیگر گرفتاری و غرق شدن در این عرصه به معظلی جدی برای بشریت تبدیل شد.
همین موضوع باعث شد تا لاوکرافت از فاصله ایجاد شده میان انسان و فهم او از دانش، به عنوان نیرویی بالقوه جهت تسلط وحشت استفاده کند. وی در نامه ای خصوصی که در سال ۱۹۲۳به جیمز اف. مورتن نوشت، بیان داشت که:
- انیشتن و تئوری نسبیت او دنیا را به آشوب خواهد کشید و این تئوری چیزی نیست جز به سخره گرفتن عظمت کیهان.
همچنین در نامهای که در سال ۱۹۲۹ به وود بارن هریس نوشته است، انتظار دارد که آسایش دستاورد تکنولوژی به نابودی کامل علوم بیانجامد. طبیعی است که در آن زمان که بشر علوم را نامتناهی و توانا به انجام هر کاری میدیده است، لاوکرافت از علوم تصوراتی ترسناک و بیمدهنده داشته باشد.
در ادامه این مطلب، برای درک بیشتر دنیای خلق شده توسط لاوکرافت به برسی برخی موجودات (مخلوقات) وی در دنیای اساطیر کوتولهو می پردازم تا شاید آنالیز آن ها بتواند در شناخت و درک بهتر شخصیت وی کمک نماید:
آزاتوث (Azathoth):
«فرای از این گیتی قاعده مند، آن طاعون هرج و مرج و آشفتگی اسفل وقیحانه در مرکز ازلیت میجوشد و میخروشد: سلطان اهریمنی، آزاتوث بیکران، کسی که هیچ لبی جرات ادا کردن نامش را ندارد، کسی که در دخمههای بینشان و تاریک، فراتر از ابعاد زمان و مکان، در میان ضربان خفه و جنونآمیز طبلهای شرارت بار و ناله ناچیز و یکنواخت فلوتهای نفرینشده، با اشتهایی هولناک آروارههایش را بر هم میزند. (بخشی از کتاب)»
بهزحمت میتوان بدون اشاره به آزاتوث، از دیگر خدایان اساطیر کوتولهو صحبت کرد. بیتردید آزاتوث قدرتمندترین و هولناکترین خدا، میان خدایان بیرونی (Outer Gods) است و در کل اساطیر نقشی محوری ایفا می کند.
اولین اشاره به آزاتوث در یادداشتی که لاوکرفت در سال 1919 خطاب به خودش نوشته بود صورت گرفت:
- آزاتوث، نامی کریه.
و در پی آن یادداشتی دیگر در همان سال:
- زیارتی هولناک به دوردستها برای جستن سریر تاریک سلطان اهریمنی، آزاتوث.
لاوکرفت تصمیم داشت با اتکا بر این ایده رمانی کامل بنویسد، ولی از این رمان فقط دستنوشتهای 500 کلمهای تحت عنوان آزاتوث باقی مانده است.
با وجود اشارههای متعدد به اسم آزاتوث، او هیچگاه به طور دقیق توصیف نشده و هیچ شخصیتی نیز او را ملاقات نکرده است. باقی نویسندگان اساطیر کوتولهو نیز این سنت را ادامه دادند و فقط در خفا از آزاتوث اسم بردند و در توصیف کابوسهای مبهم وجودیت او را نشان دادند.
آزاتوث در مرکز جهان هستی قرار دارد، گرچه برخی نظریهپردازان گمان میبرند که زیستگاه او هسته سیارهی خودمان است. آزاتوث عموماً به شکل حجمی بیشکل و بینظم توصیف شده است که خدمتکاران خدایان بیرونی او را احاطه کردهاند؛ خدمتکارانی که هدفشان نواختن فلوتهای نفرینشده و طبلهای مجنونکننده برای خفته نگه داشتن آزاتوث است.
آزاتوث در رأس خدایان بیرونی قرار دارد و باور عمومی این است که او مسئول خلقت این دنیا، تمام دنیاهای موازی و هر آن چه که درونشان وجود دارد (منجمله خدایان بیرونی دیگر) بوده است.
پیرامون آزاتوث و وجودیت او سه نظریهی کلی وجود دارد:
نظریه اول: آزاتوث صرفاً دست نشانده موجودی بزرگتر و به مراتب هولناکتر از خود اوست.
نظریه دوم: آزاتوث همیشه خدایی کور و ابله نبوده است، بلکه میلیاردها میلیارد سال پیش درگیر نبردی کیهانی بوده، نبردی که تنها بازماندهاش خود اوست.
نظریه سوم (معتبرترین نظریه): مخلوقات آزاتوث فقط در رویای او وجود دارند، رویایی که آزاتوث نسبت به آن آگاه نیست و کنترلی هم روی آن ندارد. به عبارتی تمام وجودیات دنیایی که در آن زندگی میکنیم، از اولین باکتری کره زمین تا خود شخص یوگ سوتوث (Yog-Sothoth)، همه بخشی از تخیل آزاتوث هستند.
اگر روزی آزاتوث از خواب بیدار شود، همهچیز در یک چشم بر هم زدن نابود میشود و آزاتوث دوباره باید در تنهایی به حیات جاودانه و بیهدف خود ادامه دهد.
کاملا واضح است که آخرین تئوری، درواقع توصیفی ملحدانه از خداوند یکتا و قدرت خلاقانه وی است. در این تفکر انحرافی خداوند موجودی غافل و بی اراده از خلقت خود توصیف شده که حیات عالم به خواب و بی خبری او وابسته است و اگر او بیدار شود، این هوشیاری به طور حتم مرگ مخلوقات وی را در پی خواهد داشت!! توصیفی بسیار دلسرد کننده و سیاه از آنچه که قرار است پناهگاه بشر باشد.
جالب است بدانید که این مدل تفکر در سال های اخیر به شدت در آثار سینمایی، بازی های رایانه ای، سریال های تلویزیونی و انیمیشن ها در حال رواج است و در آثاری چون ناروتو، The Evil With In شاهد ترویج چنین تفکری هستیم. تفکر مخرب و ناامید کننده ای که در آن انسان ها موجوداتی بی هویتی هستند که مدام تحت نظر خالق، شکنجه شده و در دنیایی کابوس وار سرگردان و به دنبال کشف حقیقت وجودی خود و یا ملاقات با خالق پرسه می زنند. دنیای مخوف خالقی که وی حتی کوچکترین اهمیتی به مخلوقات خود نداده و مخلوقات همگی حاصل رویابینی وی در حالت خواب هستند!
البته لازم به ذکر است که در نسخه های جدید این روایت، رویای خدا به رویای بشری برگزیده تبدیل شده که انسان های مختلف را به آن فراخوان می کند. در این دنیای جدید معمولا یا خالق دنیا، خود شری ذاتی در وجودش دارد و دنیای مخلوق او عقوبتگاه مدعوین می شود یا مدعوین شوم، قصد تسخیر این دنیا و حکمرانی بر آن را دارند، ولی در هر دو صورت شاهد این واقعیت هستیم که خود خالق کماکان از دنیای مخلوق خود آگاه نیست و نیروی دیگری در پس اداره آن وجود دارد و افکار خود را به او تلقین می نماید.
این مدل جدید از تفکر، دقیقا در راستای منجی هراسی پدید آمده و سعی دارد دنیای خلق شده توسط منجی را دنیایی وحشتناک و مرگبار توصیف نماید که سرنوشتی جز مرگ و نیستی برای بشریت به همراه ندارد. به نظر شما آیا در این تفکر چیزی بنام امید هم می تواند جایی داشته باشد؟
آزاتوث پیروانی هم روی زمین دارد! پیروان زمینی وی نه تنها بسیار معدود هستند، بلکه از جنون مطلق رنج میبرند. برای همین پی بردن به باورهای فرقه آزاتوث کار آسانی نیست. ولی میتوان مطمئن بود که این باورها ماهیتی عمیقاً پوچگرایانه دارند.
خواستهی عمومی پیروان آزاتوث احضار کردن خود او یا بخشی از وجود اوست تا شاید اربابشان نابودی و جنونی را که طالبش هستند در دنیای فانی رقم بزند.
آزاتوث کوچکترین امتیازی برای این اندک پیروانش قائل نیست و احتمالاً حتی از وجودشان خبر ندارد، ولی پیروان او از قبول کردن این حقیقت سر باز میزنند یا کلاً اهمیتی نمیدهند.
معلوم نیست که آیا پیروان او تاکنون در رسیدن به هدف خود موفقیتی کسب کردهاند یا نه، ولی برخی ادعا میکنند عامل اصلی رویداد تونگاسکا نه یک شهابسنگ، بلکه خود آزاتوث بوده است.
آزاتوث یکی از قابلتوجهترین خدایان اسطوره ای است، چون فلسفه پشت وحشت کیهانی را بهخوبی نشان میدهد. آزاتوث موجودی بیگانه، صددرصد بیتفاوت و بیروح است که کاملاً خارج از قلمرو درک و فهم بشری قرار دارد! هیچ راهی نیست تا بتوان با او احساس همذاتپنداری کرد، او را فهمید یا خود را پیش او عزیز کرد. تنها واقعیت معلوم درمورد آزاتوث این است که اگر روزی او از خواب بیدار شود، جهان آفرینش به خواب فرو خواهد رفت!!!
کوتولهو (Cthulhu)
«نقل است که آن ها قدیم یگانگان متعال را میپرستیدند، موجوداتی که در اعصاری بسیار پیشتر از ظهور بشر میزیستند و از آسمان به دنیای جوان نزول کردند. قدیم یگانگان اکنون ناپدیده شدهاند، در داخل زمین و زیر اقیانوسها، ولی بدن های بی جانشان رازهای نهفته در وجودشان را در خواب به انسان های نخستین گفتند و از همان موقع فرقهای برای تکریمشان تشکیل شد که هنوز پابرجا باقی مانده است. این همان فرقهای است که به گفته زندانیان همیشه وجود داشته و همیشه وجود خواهد داشت، نهفته در تلفزارهای دوردست و مکانهای تاریک سرتاسر دنیا، تا روزی که کوتولهو، کاهن متعال، از خانه تاریکش در شهر بزرگ رالیه در زیر اقیانوس برخیزد و دوباره زمین را تحت اختیار خویش دربیاورد. برخی میگویند به هنگام چینش صحیح ستارگان، او ندایی سر خواهد داد، و فرقه مخفی تا ابد برای آزاد کردن او گوش بزنگ باقی است. (بخشی از کتاب)»
به احتمال زیاد هرکس که اهل وبگردی باشد، حداقل یک بار به تصویر یا اسم کوتولهو برخورد کرده است. این موجود باستانی با پوست سبز رنگ، با فاصله بسیار زیادی مشهورترین موجود در اساطیر کوتولهو به شمار می رود، به گونه ای که با وجود جایگاه پایینترش در مقایسه با سایر موجودات کیهانی ساز و خدایان بیرونی، کل اسطوره به نام او ثبت شده است.
برخلاف باور عمومی، کوتولهو حضور پررنگی در داستانهای لاوکرفت ندارد و فقط در یک داستان خودی نشان میدهد، ولی از قضا این داستان (احضار/ندای کوتولهو (The Call of Cthulhu- انتشاریافته در سال 1928) معروفترین و تحسینشدهترین داستان لاوکرفت است.
همچنین برخلاف دیگر داستانهای لاوکرفت که در آن خدایان و موجودات بیگانه و باستانی فقط مورد اشاره قرار میگیرند، حضور کوتولهو در این داستان فیزیکی و فعالانه است، برای همین احضار کوتولهو در میان دیگر داستانهای لاوکرفت منحصربفرد است.
همانند دیگر داستانهای لاوکرفت، ابزار روایتی احضار کوتولهو نامهها، دستنوشتهها و گفتگوهای مختلف است. نقطهی اوج داستان، گزارش رویارویی مستقیم یک دریانورد با کوتولهو است که از خانه خود در شهر غرقشده رالیه برخاسته و آماده وحشتپراکنی است.
محل احتمالی تولد کوتولهو سیاره وورل (Vhoorl) واقع در سیارک بیست و سوم است. پدر او ناگ (Nug)، پدربزرگ او یوگ سوتوث، مادربزرگ او شوب- نیگوراث (Shub-Niggurath) و جد او شخص آزاتوث است.
روزی روزگاری او به ستاره دوتایی زاث (Xoth) سفر کرد و آنجا از طریق جفتگیری، به قدیم یگانگان متعال دیگری به نام های گاثاناتوآ (Ghatanothoa)، ایثوگتا (Ythogtha) و زاث-آماگ (Zoth-Ommog) حیات بخشید. سپس کوتولهو و فرزندانش، به همراه گونه جاندار دیگری به نام اخترزاد کوتولهو (The Star Spawn of Cthulhu) به زُحل و سپس زمین سفر کردند.
شرایط تولد یا به وجود آمدن اخترزادها مشخص نیست، ولی به احتمال زیاد کوتولهو یا آنها را به وجود آورده یا این بیگانگان که از قابلیت تغییر ظاهر بهرهمنده بودند، به پرستش کوتولهو متعال پرداختند و ظاهر خود را تغییر دادند تا خود را به شکل او دربیاورند و بدین ترتیب کوتولهو آنها را به عنوان پیروان خود پذیرفت.
اخترزادها روی قارهای واقع در اقیانوس آرام فرود آمدند و آنجا، با استفاده از سنگهای سبز عجیب، سازههایی را ساختند که از لحاظ هندسی هیچ شباهتی به سازههای انسانی نداشتند و بدین ترتیب بنای شهر سنگی و بزرگ رالیه ریخته شد.
این بیگانگان به محض رسیدن به زمین، با مقاومتی بلادرنگ از جانب گونهای جاندار به نام کهنزادگان (The Elder Things) که هزار سالی میشد ساکن سیاره بودند، مواجه شدند. کهنزادگان با جنگ و نبرد بیگانه نبودند، ولی این دو گونهی جاندار با هم به توافقی رسیدند و سیاره را برای مدتی به اشتراک گذاشتند.
کوتولهو و اخترزادهایش برای مدتی از آزادی ای که سیاره زمین در اختیارشان قرار داده بود، نهایت استفاده را بردند، ولی بعد از مدتی کوتولهو در رالیه به خوابی عمیق فرو رفت. دلیل این اتفاق نامشخص است.
طی مدتی که او در خواب بود، گونه انسان روی زمین تکامل پیدا کرد و کوتولهو از طریق رویا با برخی انسانها ارتباط برقرار کرد و بدین ترتیب فرقه کوتولهو شکل گرفت و به تدریج گسترش پیدا کرد.
نهایتاً فاجعهای منجر به فرو رفتن کوتولهو، شهر متروکه رالیه و قارهای که رالیه روی آن واقع شده بود به زیر دریا شد.
ماهیت این اتفاق به طور دقیق معلوم نیست؛ تغییرات ناگهانی در گردش یا چینش ماهها و ستارگان، حملهای از جانب بیگانگان باستانی دیگر و حتی رو کردن سلاحی مخفی از جانب کهنزادگان جزو نظریههای مطرحشده راجع به علت وقوع این فاجعه هستند.
در هر صورت، کوتولهو و اخترزادهایش در زیر اقیانوس گیر افتادند و مجبور شدند برای مدتی طولانی صبر کنند. رالیه چندین بار از زیر اقیانوس بیرون آمده است، ولی مدت این بیرون آمدن کوتاه بوده و رالیه دوباره به زیر آب فرو رفته است.
فرقه کوتولهو طی اعصار طولانی گسترش پیدا کرده است و هنگامی که اعضای آن در خفا با یکدیگر ملاقات میکنند، از روزی سرود میخوانند که رالیه به طور دائمی از اقیانوس سر بیرون میآورد و کوتولهو مخوف دوباره زمین را تحت اختیار خود درمیآورد.
برای محبوبیت کوتولهو میتوان دو دلیل اصلی ارائه کرد:
اولین و مهمترین دلیل ظاهر کوتولهو است. کوتولهو اگر به هر شکلی به تصویر کشیده شود، بدون زحمت قابل شناسایی است، چون برخلاف بسیاری از خدایان اساطیر کوتولهو، ظاهر فیزیکی مشخص و تعیین شدهای دارد.
او اغلب به شکل موجودی شبه انسان و نسبتاً سبزپوست با سر اختاپوس، بالهای اژدها/خفاش مانند روی پشتش و حجم عظیمی از بازوچه روی صورتش به تصویر کشیده میشود.
توضیف ظاهر باقی موجودات در اساطیر کوتولهو کمی دشوارتر است و هر نویسنده تصور خود را از آنها ارائه داده است.
اما نکته حایز اهمیت درمورد این موجود، فرقه مذهبی به وجود آمده و پیروان آن است. کوتولهو، فرقه کوچک و عجیبی است که در سال 2004 توسط ونجر سیتانیس (Venger Satanis) تاسیس شد و نوشتههای لاوکرفت را با شیطان پرستی، جادوی سیاه و صراط چپ در هم آمیخت.
ونجر سیتانیس، موسس این فرقه، اذعان میکند اغلب آدمها نوشتههای لاورکرفت را حقیقی نمیپندارند. وی در این مورد اینگونه پاسخ میدهد:
- حقیقتی وجود ندارد. آنچه که ذهن انسان حقیقی میپندارد، اصلا وجود ندارد.
سیتانیس ادعا میکند هر فرد درون الگویی به نام حقیقت پذیرفته شده عمومی محبوس است و وی قادر است حقیقت درونش را طبق ارادهاش به هر شکلی درآورد.
او مینویسد:
- خیلی وقت پیش، تصمیم گرفتم به کوتولهو، شیطان، نایرلاثوتپ، یوگ – سوتوث و تسالال اعتقاد آورم. اعتقاد من به این موجودات پلید ژلاتینی، بالدار و کفرآمیز، به شکل تهوع آوری به من قدرت میدهد.
اعضای فرقه کوتولهو مدعی هستند کهنه ایزدان بینهایت سال پیش در زمین زندگی میکردند و دانش تاریکی، ممنوعه و محرمانهشان را به انسان ها منتقل کردند. خدایان ضعیفتر به زنجیر کشیده شدند، تازیانه خوردند و جهان با خون آن ها خلق شد.
برخی از خدایان ضعیفتری که زنده ماندند، تصمیم گرفتند خود را از زنجیر برهانند و کهنهایزدان را از زمین بیرون کنند.
افراد این فرقه کهنه ایزدان را مانند دیدگاهی که شیطانپرستان نسبت به لوسیفر دارند، موجوداتی میبینند که قصد دارند به انسان دانش بیاموزند و آن ها را از بردگی رهایی دهند.
فرقه کوتولهو معتقد است اکثریت موجودات بشری زندگیشان را در زندان حقیقت پذیرفته شده عمومی سپری میکنند و درد و رنج آن ها به خدایان ضعیفتر انرژی میدهد.
تنها راه رهایی از این زندان، بیداری و دست یابی به آگاهی حقیقی است. حقیقت والاتری که اعضای فرقه کوتولهو به آن اشاره میکنند نام های دیگری نیز دارد، از قبیل شعلهی سیاه، نشان شیطان، موهبت شیطان، یا ندای کوتولهو.
وجود این فرقه نیز دلیل دیگری بر وجود ابعاد پنهان درمورد این شخصیت مرموز و پیچیده است.
یوگ- سوتوث (Yog-Sothoth)
«یوگ- سوتوث دروازه را میشناسد. یوگ- سوتوث خود دروازه است.
یوگ- سوتوث کلید و محافظ دروازه است. گذشته، حال، آینده، همه در نظر یوگ- سوتوث یک چیز هستند.
او میداند کهنه ایزدان در کدامین مکان از عصر قدیم بیرون جهیدند و دوباره از کدامین مکان بیرون خواهند جهید.
او میداند روی کدامین قسمت از زمین قدم نهادند و در کدامین قسمت همچنان در حال قدم نهادن هستند و چرا هیچکس در حال قدم نهادن، طاقت نظاره کردنشان را ندارد (بخشی از کتاب)».
اگر آزاتوث قدرتمندترین موجود در پانتئون اساطیر کوتولهو باشد، بدون شک یوگ- سوتوث عالمترینشان است.
در داستان وحشت دانویچ (The Dunwich Horror)، ویتلی پیر، یوگ- سوتوث را به قصد باردار کردن دخترش لاوینیا احضار میکند. پس از باردار شدن از جانب یوگ- سوتوث، لاوینیا دو پسر دوقلو به دنیا میآورد. نهایتاً یوگ- سوتوث در داستانی به نام فراتر از دروازههای کلید نقره ای (Beyond the Gates of the Silver Key) حضور پیدا میکند، داستانی که پروتاگونیست آن به هنگام عبور از مولتی ورس با این خدای بیرونی صحبت میکند.
یوگ- سوتوث اغلب به شکل حجم جوشانی از چشم، پیچک و به ویژه گوی های نورانی متعدد توصیف شده است.
او نیز مانند نیارلاتهوتپ (Nyarlathotep) از قابلیت تغییرشکل برخوردار است و این اشکال از ظاهر واقعی خودش تا ظاهری تقریباً انسانگونه متغیر است، هرچند این قابلیت و اشکالی که میتواند خود را به مانندشان دربیاورد، به گستردگی و کثرت نیارلاتهوتپ نیست.
اغلب گفته میشود که یوگ- سوتوث نسبت به همه چیز آگاه و بیناست و به نوعی او در مجاورت تمام فضاها و زمانهای موجود در کائنات قرار دارد؛ در عین حال، بنا بر دلایلی نامعلوم، او جایی خارج از این کائنات فیزیکی گیر افتاده و تا کسی او را احضار نکند، نمیتواند وارد آن شود.
یوگ- سوتوث بر تمام موجودات در تمام ابعاد وجودی به طور همزمان نظارت دارد و به خاطر نظارتش بر تمام مکان ها و زمان ها از جانب گونه های جاندار متعدد در اعصار زمانی مختلف مورد پرستش قرار گرفته است.
پیروان یوگ- سوتوث برای دستیابی به علوم ممنوعه و ساحران برای دستابی به کنترل محدود روی فضا و زمان از او یاری میجویند.
درمورد ماهیت وجودی یوگ- سوتوث چند نظریه مختلف وجود دارد، ولی هیچکدام از اعتبار چندانی برخوردار نیستند:
نظریه اول: یوگ- سوتوث دشمن ابدی نودنز (Nodens) است.
نظریه دوم: یوگ- سوتوث زیر کوه سینا و زیر نشانی کهن (Elder Sign) اسیر شده بود و حضرت موسی او را آزاد کرد؛ اشاره به اینکه یهوه یکی از اشکال تغییر شکل یافته یوگ- سوتوث بوده است.
نظریه سوم: یوگ- سوتوث از سه موجودی تشکیل شده است که اگر روزی احضار شوند، به موجود ترکیبی اجازه میدهند تا ابد در بعد فیزیکی باقی بماند. این نظریه هم مانند نظریههای قبلی فاقد مدرک نوشتاری قابل اطمینان است.
درمورد نظریه دوم باید کمی بیشتر تامل کرد. طبق این نظر، حضرت موسی (ع) این موجود را از زیر کوه سینا آزاد می کند! اما این موجود را چه کسی و با چه هدفی در زیر کوه سینا زندانی کرده بوده؟ چرا حضرت موسی باید چنین شیطان مخوفی را برهاند و هدف او از این کار چه بوده است؟ و این که چرا این موجود بعدها در نقش همان یهوه ظاهر می شود؟ تناسب این شیطان با یهوه در چیست؟
اگر این نظریه را بر فرض محال بپذیریم، باید بپذیریم که خدای هدایتگر موسی و قومش و همان خدای صاحب تورات و کتب پس از آن، شیطانی تغییر شکل یافته به نام یوگ - سوتوث بوده است که از قضا خود موسی او را آزاد کرده است! پس تمام مواهبی که به وی داده شده بود هم باید پاداش این رهایی از بند بوده باشند! آیا این داستان برای شما آشنا نیست؟ ارتباط آیات الهی و شیطان!!
گرچه یوگ- سوتوث به اندازه کوتولهو معروف نیست، ولی اشارات مستقیم و غیرمستقیم به او کم نیستند.
یکی از این اشارات قابلتوجه در بازی بلادبورن (Bloodborne)، صورت گرفته است.
بلادبورن شامل درون مایه و اشارات لاوکرفتی زیادی است و با وجود اینکه بعید است هیچ یک از موجودات حاضر در این بازی نماینده مستقیم یوگ- سوتوث باشند، شخصیتهایی چون اوئدون (oedon) و مون پرسنس (moon presence) شباهتهای زیادی به آنچه راجع به یوگ- سوتوث میدانیم دارند.
با وجود اینکه یوگ- سوتوث در اسطوره لاوکرافت نقشی محوری دارد، ولی مانند آزاتوث اطلاعات موثق و قابل اطمینانی از او در دسترس نیست. تنها چیزی که با اطمینان از یوگ- سوتوث میدانیم این است که او از وجود ما خبر دارد، ما را میبیند و تکتک حرکات ما زیر نظرش است. (توصیفی آشنا برای اهل تفکر).
شوب- نیگوراث (Shub-Niggurath)
«ستایش ابدی و فراوانی نثار بز سیاه جنگل. لا! شوب-نیگوراث! لا! شوب-نیگوراث! بز سیاه جنگل و هزار نوباوه او(بخشی از کتاب)».
در میان خدایان اصلی اساطیر کوتولهو، شاید از شوب- نیگوراث کمترین میزان اطلاعات در دسترس باشد. البته این بدان معنا نیست که شوب- نیگوراث از اهمیت کمتری نسبت به باقی خدایان برخوردار است، صرفاً نویسندگان اساطیر ترجیح میدهند به اسم او اشاره کنند و جز موارد نادر، حضور فیزیکی او را در داستانهایشان نشان ندهند.
لاوکرفت برای اولین بار در داستان آخرین امتحان (The Last Test) به اسم شوب- نیگوراث اشاره کرد و در دیگر داستان های لاوکرفت نیز حضور او از اشارات اسمی در وردخوانی کالتیستهای مختلف فراتر نمیرود. راجع به این وردخوانیها توضیحی از جانب شخصیتهای داستان داده نمیشود و دلیل کم بودن اطلاعات راجع به او نیز همین است.
شوب- نیگوراث اغلب به شکلی حجمی عظیم و نامشخص توصیف میشود که از بازوچه های تابخورنده، دهان های آغشته به لجن و پاها و سمهای بز مانند پوشیده شده است. او خدای بیرونی باروری است و گمان میرود بیشتر از هر خدای دیگری در اساطیر کوتولهو مورد پرستش قرار گرفته است. هایپربوریاییها (Hyperboreans)، موویانها (Muvians)، ساکنین سارناث (Sarnath)، قارچهای یوگوث (Fungi from Yuggoth) یونانیها، مصریها، درویدهای جزیره انگلستان و مردمان و گونههای جاندار بسیار دیگر همه جزو پرستندگان شوب- نیگوراث بودهاند.
پرستندگان شوب- نیگوراث در ازای کشتن و تقدیم کردن قربانی به او، از مزایایی چون زمینهای زراعتی پرثمر و فرزندان بسیار بهرهمند میشوند.
نوباوگان اغلب در اعماق جنگلهای تاریک، در مکانهایی که کالتیستها در آنها برای تطمیع شوب- نیگوراث مناسک مذهبی اجرا میکنند، حضور دارند. وظیفه آن ها نظارت بر اجرای مناسک و قبول کردن پیشکشیهای پیروان "بز سیاه" به نیابت از اوست.
ظاهراً شوب- نیگوراث به برخی از پیروان خود هدیهای به نام "شیر شوب-نیگوراث" یا "شیر مادر" ارزانی میدارد. کاربرد این هدیه چندان مشخص نیست، ولی از قرار معلوم خاصیتی جهشزا دارد و کسی که آن را مصرف کند، به موجودی کاملاً متفاوت (شاید یکی از نوباوگان سیاه) تبدیل می شود.
توصیف این موجود در برخی از داستان ها شباهت عجیبی به توصیف بافومت دارد. موجودی سیاه رنگ و بز مانند که دوجنسیت نر و ماده را همزمان در خود دارد و در بین انسان ها پرستیده می شود، قربانی می گیرد و در ازای این خدمات، به پرستندگان خود قدرت عطامی کند.
به عنوان خدا یا اگر بتوان برای چنین موجودی لفظ الهه را به کار برد، الهه باروری، شوب- نیگوراث اولاد زیادی از خود در کائنات به جا گذاشته است و با در اختیار داشتن قدرت اعمال باروی در میان پیروانش، هیچ بعید نیست که او بزرگترین ارتش کائنات را در اختیار داشته باشد. به راستی چرا شخصیت های داستان های لاوکرفت تا این حد شوم، شیطانی و مرموز هستند؟
نیارلاتهوتپ (Nyarlathotep)
اگر جهان آفرینش را به یک رایانه تشبیه کنیم، آزاتوث سازنده این رایانه، یوگ- سوتوث واحد پردازش مرکزی آن و نیارلاتهوتپ کاربری است که پشتش نشسته و از آن استفاده میکند.
نیارلاتهوتپ منحصربفردترین خدای اساطیر کوتولهو است، چون از تمامی خدایان دیگر انسانیتر به نظر میرسد، یا حداقل دوست دارد این گونه خود را به دنیا عرضه کند.
بیشتر خدایان و موجودات اساطیر کوتولهو و به طور کلی، وحشت کیهانی، بر اساس مفاهیمی خلق شدهاند که برای ذهن بشر بیگانهاند و وحشتناک بودنشان نیز از غیرقابل فهم بودنشان نشأت میگیرد، ولی نیارلاتهوتپ به کلی داستانش با بقیه فرق دارد.
ایده اصلی پشت خلق نیارلاتهوتپ یکی از کابوسهای لاوکرفت بوده است. در توصیف این کابوس از لاوکرفت نقل است:
- واقعگرایانهترین و وحشتناکترین کابوسی که از ده سالگی تاکنون تجربه کردهام.
او در ابتدا با الهامگیری از این کابوس داستانی کوتاه به نام نیارلاتهوتپ نوشت. در این داستان نیارلاتهوتپ به شکل یک فرعون مصری به تصویر کشیده شده است که حین گردش و پرسه زدن در زمین، آرتیفکتها و حقههای عجیب و جادویی را در میان مردم به نمایش میگذارد و از این طریق طرفداران و پیروان بیشتری را دور خود جمع میکند و آن ها را در حال و هوای شور و شوقی جنونآمیز فرو میبرد. ماحصل این جنون رو به افزایش کابوس یا شاید هم بصیرتی در انتهای داستان است که در آن پایان دنیا به تصویر کشیده میشود.
در اینجا این سوال مطرح است که آیا این موجود واقعا در کابوس های لاوکرافت بوده و او موفق شده این موجود را تا این حد پر و بال دهد؟!!! کابوسی دائمی که از 10 سالگی با او بوده و همواره ادامه داشته است؟
حال این کابوس چرا خود را به شکل فرعون درآورده و چرا او هم همانند سایر مخلوقات لاوکرافت به دنبال جذب پیروان زمینی است؟ نکته جالب دیگر دمورد این موجود کابوسی، پسوند هوتپ آن است. پسوندی که فراعنه از آن بهره می بردند و به معنای صلح است. چرا یک کابوس باید چنین خصوصیاتی را داشته باشد؟ آیا ممکن است این کابوس مربوط به خلسه های حاصل از مصرف مواد روانگردان یا سیر در عوالم ممنوعه و غریبه باشد؟ شاید اگر کلمه کابوس را به تجربه عینی یا ملاقات فیزیکی تغییر دهیم، موضوع کمی روشن تر شود!
گمان میرود نیارلاتهوتپ هزار شکل مختلف داشته باشد؛ اشکالی که از قرار معلوم بیشترشان وحشتناک و چندشآور هستند، ولی برخی از اشکالش (مانند شکل فرعون) بهطور تمام و کمال انسانگونهاند.
میتوان فرض را بر این قرار داد که او میتواند خودش را به هر شکلی که میخواهد دربیاورد، حتی به شکل خدایان دیگر این اسطوره. همچنین نیارلاتهوتپ از قابلیتهای ماوراءالطبیعه بسیاری نیز بهرهمند است و این قابلیتها از شکلی به شکل دیگر متغیر هستند.
از این قابلیتها میتوان نیروی فرا انسانی، شکستناپذیر بودن، پرواز، تاثیرگذاری تلهپاتیک و انواع و اقسام طلسمهای جادویی را نام برد. البته مهمترین قابلیت نیارلاتهوتپ قدرت او در گول زدن و به بازی گرفتن دیگران است. (اکثر این قابلیت ها را می توان امروزه در شخصیت های محبوب مارول و دی سی به وفور مشاهده کرد.)
نقل است که نیارلاتهوتپ در چند ظاهر و شکل مختلف نزد مصریان باستان ظاهر شد و مصریان نیز او را هم بهعنوان یک فرعون و هم بهعنوان یک خدا پرستش کردند، ولی بعید به نظر میرسد که او ماجراجویی و شیطنتهای خود را با مصریان باستان به پایان رسانیده باشد.
خدایی که میتواند خود را به هر شکلی دربیاورد و از فریب دادن و حقهبازی لذت میبرد، مسلماً در طول اعصار مختلف گول زدن بشریت را به طور مداوم ادامه داده است.
چه کسی میتواند با اطمینان بگوید هیتلر، استالین، پولس، تسلا، راسپوتین و... همه یکی از اشکال تغییرشکلیافتهی نیارلاتهوتپ نبودهاند؟
العضیف/نکرونومیکون (Necronomicon)
تالیف کتاب نکرونومیکون به فردی به نام عبدالحضرت نسبت داده میشود؛ شاعر دیوانه شهر صنعا در یمن، که نقل است در دوره خلافت امویان، حوالی سال 700 میلادی، می زیسته است.
او به ویرانههای بابل و مخفیگاههای زیرزمینی ممفیس سفر کرد و ده سال را به تنهایی در بیابان جنوبی شبه جزیره عربستان (معروف به ربعالخالی یا فضای خالی برای باستانیان) و صحرای الدهناء یا آنطور که عربهای معاصر خطابش میکنند، صحرای سرخ، سپری کرد؛ صحرایی که بنابر باور ساکنین منطقه، زیستگاه ارواح مراقب خبیث و هیولاهای قاتل است...
یکی از معروفترین مخلوقات لاوکرفت و بدونشک معروفترین کتاب در اساطیر کوتولهو نکرونومیکون است. نکرونومیکون کتابی افسانهای است که تاریخچه جالبی در بستر تاریخی دنیای واقعی و همچنین در بستر حوادث درون اساطیر برای آن تدوین شده است.
اولین اشاره به نکرونومیکون در سال 1924 در داستان سگ شکاری (The Hound) صورت گرفت. در این داستان، راوی در اشاره به یک گردنبند میگوید این گردنبند شیئی است که در کتاب ممنوعه نکرونومیکون از آن نام برده شده است؛ کتابی که تمام خوانندههای خود را به مرز جنون میکشاند.
خود مولف نکرونومیکون، عرب دیوانه، عبدالحضرت، یک سال قبلتر در داستان شهر بینام (The Nameless City) مورد اشاره قرار گرفته بود. عبدالحضرت اسمی ساختگی، بیمعنی و طبق سنتهای اسمگذاری عربی، غلط است.
در یکی از مقالات نوشته شده در دنیای بازی رومیزی احضار کوتولهو، ادعا شده است که این نام، معادلگیری انگلیسی نادرست Abd Al-Azrad به معنای "بنده بلعنده متعال" است! که البته این نام هم معنای خاصی ندارد!
طبق تاریخچه نکرونومیکون، اندکی بعد از تکمیل نگارش آن، هیولایی نامرئی عبدالحضرت را در روز روشن، در مقابل نگاه بهتزده رهگذران و شاهدان از هم درید.
عبدالحضرت صداهایی را در سرش میشنید و یکی از پیروان کوتولهو و یوگ- سوتوث بود، برای همین هیچ بعید نیست شخص یوگ- سوتوث دانش لازم برای نگارش این کتاب نفرین شده را در اختیار وی قرار داده باشد. نکرونومیکون حاوی دستورالعملی برای احضار یوگ- سوتوث است، برای همین این نظریه از اعتبار قابل قبولی برخوردار است.
به کلیدواژه هایی نظیر شنیدن صداهایی در سر، القاء برای نوشتن کتاب و عرب بودن نویسنده کتاب با دقت توجه کنید. فردی یمنی که در سفرش به صحرای عربستان این کتاب نفرین شده را می نویسد! کتابی که ظاهرا از طرف قدرتی بزرگ (یوگ- سوتوث) به وی وحی شده است. در بالا هم اشاره شد که یوگ- سوتوث درواقع همان یهوه است. حالا با کنار هم گذاشتن این کلیدواژه ها به نظر شما عبدالحضرت و کتابش معادل چه فرد و چه کتابی هستند؟
محتوای نکرونومیکون تنوع نسبتاً زیادی دارد:
از تشریفات مذهبی برای احیا کردن مردگان، دستورالعمل ساختن پودر ابن قاضی (The Powder of Ibn-Ghazi)، اطلاعات راجع به کهن زادگان قطبی، اطلاعات راجع به قدیم یگانگان متعال و گونههای جاندار اساطیر و... همه و همه در این کتاب یافت می شوند.
اطلاعات گنجانده شده در نکرونومیکون بسیار خطرناک هستند و هرکس که کتاب را بخواند، به احتمال زیاد از لحاظ روانی و حتی فیزیکی آسیب خواهد دید، چون بسیاری از خوانندگان کتاب به سرنوشتی ناگوار دچار شدند.
این کتاب در طول تاریخ بارها ترجمه و رونویسی شده است. اولین ترجمه این اثر در سال 950 به زبان یونانی منتشر شد.
مترجم یونانی کتاب تئودوروس پیلاتوس، یکی از دانشپژوهان قسطنطنیه بود. با توجه به اینکه یونانی اولین زبانی بود که العضیف به آن ترجمه شد، نام یونانی "نکرونومیکون" (به معنای "کتابی در باب مردگان") که پیلاتوس برای آن برگزید، در جهان غرب شهرت پیدا کرد. در این میان نکته عجیبی درمورد ترجمه نام این کتاب وجود دارد؛ عبارت العضیف در عربی به معنای "عضو" استفاده می شود. حال چرا این نام در یونانی به کتابی در باب مردگان ترجمه شده هم خود جای سوال و تشکیک است.
در سال 1050 میکائیل اول، پاتریاک قسطنطنیه، دستور سوزاندن 171 نسخه از نکرونومیکون (شامل تمام نسخههای عربی موجود در بیزانس) را صادر کرد.
در سال 1228، اولائوس ورمیوس (Olaus Wormius) نکرونومیکون را به زبان لاتین ترجمه کرد و طولی نکشید که پاپ گرگوری نهم آن را جزو کتب ممنوعه اعلام کرد (البته این قسمت از تاریخچه به احتمال زیاد یک اشتباه غیرعمدی است، چون اولائوس ورمیوس در قرن شانزدهم متولد شد).
در سال 1586 فردی به نام جان دی (John Dee) کتاب را به زبان انگلیسی ترجمه کرد، هرچند ظاهراً این ترجمه کیفیت بالایی نداشته و فقط قسمتهایی از آن باقی مانده است.
نکرونومیکون، به طور مستقیم و غیرمستقیم، در آثار زیادی مورد استفاده قرار گرفته است.
تاثیر اساطیر کوتولهو در سری فیلمهای ترسناک Evil Dead به طور پررنگی احساس میشود و نکرونومیکون (که در فیلم Necronomicon Ex Mortis نام دارد) هم یکی از بخشهای برجستهی این فرنچایز سینمایی است.
نکرونومیکون، یا کتاب هایی که به طور واضحی از آن الهام گرفته شده است، در رمانها، بازیهای رایانه ای، آثار سینمایی و سریالهای تلویزیونی به وفور مورد استفاده قرار گرفتهاند.
بسیار پیش میآمد که آشنایان لاوکرفت راجع به واقعی بودن نکرونومیکون و چگونگی یافتنش از او سوال کنند. او نیز دائماً تاکید میکرد که نکرونومیکون زایده تخیلش است، هیچ ریشهای در واقعیت ندارد و کتابهای مشابه نکرونومیکون در واقعیت، آنطور که باید و شاید، هیجانانگیز و جالب نیستند. ادعایی که به نظر می رسد چندان هم واقعیت نداشته باشد.
البته با توجه به شواهد موجود می توان حقایقی را درمورد این کتاب به دست آورد. تم عربی این کتاب را می توان بخشی از پس زمینه ذهنی لاوکرافت در مطالعه داستان شب های عربی و علاقه وافر وی به آن دانست. اما اشارات و طلسم های موجود در این کتاب، آنچنان دقیق و مرموز توصیف شده اند که به واقع بعید به نظر می رسد که همه آن ها زاده تخیل یک فرد باشند و به جرات می توان آن ها را گرته برداری یا کپی برداری از کتاب های ممنوعه واقعی دانست.
این که لاوکرافت در دوران حیات خود علاقه زیادی به تحقیق درمورد علوم ماورایی داشت (پدر برگ او اصلی ترین مشوق وی بود) امری واضح و مشخص است. اما رابطه او با برخی از پیروان مذاهب خرافی و شرکت در مراسم آیینی آن ها، از جمله مسائلی هستند که علی رقم مدارک موجود، همچنان از سوی برخی طرفداران افراطی لاوکرافت تکذیب شده و معمولا عبارت پوششی "تخیل پویا" در مقابل "کنکاش در امور ممنوعه"، برای فرار و پوشش حقیقت پشت پرده نگارش این کتاب انتخاب می شود.
درمورد این کتاب عجیب، سخن بسیار است و پرداختن به آن خود زمانی جدا می طلبد. در هر حال می توان سیر پیدایش این کتاب را به این صورت بررسی کرد که:
در سال ۷۳۰ کتاب العضیف توسط عبدالحضرت در دمشق نوشته شده.
در سال ۹۵۰ تئودوروس پیلاتوس به یونانی تحت نام نکرونومیکون ترجمه شده.
در سال ۱۰۵۰ توسط پاتریک میکائل سوزانده و نابود گردیده.
در سال ۱۲۲۸ از نسخه یونانی توسط ائولوس ورمینوس به لاتین ترجمع گردید.
در سال ۱۲۳۲ توسط پاپ گرگرور نهم تحریم شد.
در قرن ۱۵ ام به لاتین تجدید چاپ شد و نسخه آلمانی آن هم ارائه گردید.
گفته می شود در قرن ۱۶ ام از نسخههای آلمانی آن ترجمه ایتالیایی هم انجام شده.
در قرن ۱۷ ام برای بار دوم نسخه لاتین، این دفعه با ترجمه اسپانیولی تجدید چاپ گردید.
این کتابشناسی در ۲۷ نوامبر سال ۱۹۲۷ توسط کلارک اشتون اسمیت به صورت نامه به نویسندای به نام اچ پی لاوکرافت ارائه شده که اون نیز در سال ۱۹۳۸ این مقاله را بچاپ رساند.
کهنزادگان (Elder Things)
کهنزادگان، یکی دیگر از گونههای جاندار برجسته اساطیر، فقط در یکی از داستانهای لاوکرفت (در کوهستان جنون) حضور رسمی دارند، ولی نقششان در مقیاس کلی اسطوره، خصوصاً در ارتباط با زمین و تاریخچه آن، از اهمیت زیادی برخوردار است.
کهنزادگان موجوداتی فضایی هستند و در ظاهرشان، ترکیبی از ویژگیهای ظاهری حیوانات و گیاهان دیده میشود. قدشان 1.8 متر است، فرم کلی پیکرشان به بشکهای مخروطیشکل شباهت دارد و زائدههایی از بدنشان بیرون زده که بیشباهت به اندام ستارههای دریایی نیست.
از بالای سرشان پنج شاخک بیرون زده که روی هرکدام یک چشم قرار دارد. همچنین آنها پنج نای مخصوص خوردن و هضم غذا و مژکهایی بهمنظور پیشروی در تاریکی مطلق دارند.
در انتهای پیکر کهنزادگان پنج شاخک عضلانی قرار دارد که آنها از برجستگیهای روی نوکشان برای حرکت کردن استفاده میکنند. وسط پیکرشان پنج شاخک دیگر در فواصل یکسان قرار گرفته و پنج بال انعطافپذیر نیز به پشتشان متصل است.
کهنزادگان قادر به راه رفتن، پرواز کردن و شنا کردن بودند، ولی ترجیح میدادند در زیر آب زندگی کنند؛ خصوصاً با توجه به اینکه استحکام زیاد بدنشان تحمل فشار زیاد اعماق اقیانوس را برایشان ممکن میساخت.
گفته میشود آنها از طریق هاگها تولید مثل میکردند، ولی بهشدت مراقب بودند روند افزایش جمعیتشان از کنترل خارج نشود.
از قرار معلوم کهنزادگان اولین موجودات بیگانهای بودند که از فضا (به احتمال زیاد از اورانوس یا نپتون) به زمین آمدند. پس از رسیدن به زمین، شهر بزرگی را در نزدیکی قطب جنوب ساختند و در سرتاسر زمین پراکنده شدند. در این دورهی زمانی آنها با چند نژاد بیگانهی دیگر جنگیدند که مهمترینشان کوتولهو و اخترزادهای او، می-گو (Mi-Go) و گونهی متعال ایث (The Great Race of Yith) بود.
به لطف سطح تکنولوژی بالایشان، کهنزادگان در بیشتر این جنگها پیروز شدند، ولی این پیروزی ها تلفات و آسیبهای زیاد و جبران ناپذیر برایشان به همراه داشت و آنها بهتدریج مجبور به تخلیه کردن بسیاری از شهرهایشان شدند.
فرهنگ و تکنولوژی کهنزادگان پیچیده، گسترده و سطحبالا بود. از آثار هنریشان میتوان به نقشهای برجستهای اشاره کرد که تاریخچه و ساختار جامعهیشان با جزئیاتی باورنکردنی رویشان حک شده بود. دانش معماری شان به آنها اجازه داد ساختمانهای سنگی شگفت انگیزی بسازند که اغلب، به تقلید از آناتومی پیکرشان، پنچگوش بودند.
چنین شباهتی در الفبایشان نیز یافت میشود؛ الفبایی که در نگاه اول پر از نقطهها و دایرههای هم مرکزی است که در امتداد پنج شعاع کشیده شدهاند. همچنین آنها ارز مخصوص به خود را داشتند که از جنس سنگ صابونی سبز ساخته شده بود.
هیچ مدرکی مبنی بر گرایش کهنزادگان به مذهب خاصی وجود ندارد.
اطلاعات دقیقی از اینکه دستاوردهای کهن زادگان تا چه حد پیشرفته بودند در دسترس نیست، ولی میتوان حدسهایی زد. به احتمال زیاد آنها به اسلحههایی مجهز به انرژی متمرکز دسترسی داشتند که در جنگهای زیادی که پشت سر گذاشتند، تا حد زیادی کمک حالشان بود. همچنین دانش آنها در زمینهی کیهانشناسی و فیزیک با دانش فعلی انسانها برابر یا حتی از آن بیشتر بوده است.
نقطه قوت اصلی آنها، دانش باورنکردنیشان در رشته زیستشناسی و مهندسی ژنتیک بود، در حدی که میتوانستند گونههای جاندار جدید تولید کنند. در واقع، آنها شوگوثها (Shoggoths) را خلق کردند تا خدمتگزارشان باشد.
کهنزادگان با تکیه بر قدرت هیپنوتیزم شوگوثها را آموزش میدادند و کنترل میکردند، ولی شوگوثها در نهایت علیه اربابانشان قیام کردند. کهنزادگان این قیام را سرکوب کردند، ولی از آن پس در برخورد با خدمتگزارانشان محتاط شدند.
از دیگر مخلوقات قابل اعتنایشان، میتوان به موجود دوپا و هوشمندی به نام انسان اشاره کرد. دقیقاً مشخص نیست نیت کهنزادگان از خلق انسان چه بود، ولی در اینکه آنها به دنبال نفع شخصی بودند و انسانها چیزی بیشتر از یک پروژه آزمایشی برایشان ارزش نداشتند، شکی نیست.
به خاطر درگیریهای زیاد و وقوع یک عصر یخبندان شدید، کهنزادگان بازمانده مجبور شدند از سطح زمین به یک دریاچه زیرزمینی بسیار وسیع زیر قطب جنوب پناه ببرند. نقل است که در نزدیکی شهری که کهنزادگان در نزدیکی قطب جنوب ساختند، موجودی ساکن است که حتی کهنزادگان هم با وجود قدرتی که در اختیارشان بود، از آن وحشت داشتند، ولی هویت این موجود مشخص نیست.
از اینکه تعداد کهنزادگان باقیمانده (البته اگر کهنزادهای باقی مانده باشد) در زیر قطب جنوب چند عدد است، اطلاعاتی در دسترس نیست، ولی با پراکنده شدن انسان در سطح زمین و تسخیر کردن نقاط مختلف آن، بدونشک کهنزادگان سلطهی خود را بر روی سیاره از دست دادهاند و یکی از مخلوقاتشان جایشان را گرفته است؛ اتفاقی که با پیشرفت علم ربوتیک و ساخته شدن هوش مصنوعیهای فوقپیشرفته به دست انسانها، بعید نیست باز هم تکرار شود.
ایده مطرح شده درمورد این موجودات شباهت زیادی به تئوری های مطرح شده از سوی اریک فون دنیکن دارند. به وضوح می توان تاثیرات لاوکرافت و افکارش را روی اشخاصی از قبیل دنیکن در طرح نظریات فضانوردی باستانی و زیست فرازمینی مشاهده کرد. نکته جالب این است که در این دیدگاه انسان ها صرفا موجوداتی آزمایشگاهی هستند که به هیچ وجه اهمیت خاصی برای خالقانشان ندارند و صرفا برای تحقیق به وجود آمده اند! در چنین دیدگاهی ماهیت وجودی بشر بسیار تحقیر شده و بی اهمیت ترسیم می شود. واضح است که در برخورد با این مدل تفکر، بشر تا چه حد سرخورده و تنها به نظر می رسد.
سرزمین رویاها (The Dreamlands)
با اینکه سرزمین رویاها از لحاظ تکنیکی بخشی از اساطیر کوتولهو به حساب میآید، ولی داستانهای واقع در آن حال و هوای بسیار متفاوتی نسبت به باقی داستانهای اسطوره دارند.
سرزمین رویاها یک بعد مکانی موازی است با دنیای بشر است که از موجودات و مکانهای خیالی پر شده و به همین دلیل، داستانهای واقع در آن بیشتر حال و هوای فانتزی دارند تا وحشت یا علمی- تخیلی. دنیایی شبیه به آنچه در سریال Stranger Things ترسیم می شود.
لاوکرفت سرزمین رویاها را بهعنوان زمینهای برای داستانها حلقهی رویایش (The Dream Cycle) خلق کرد؛ داستانهایی که وجه اشتراکشان واقع شدن در این بعد مکانی موازی است.
طولانیترین و مهمترین داستانهای سری حلقه رویا، با نام "پویش رویایی کاداث" ناشناخته است، داستانی که در آن شخصی به نام رندالف کارتر (Randalph Carter)، یکی از معروفترین پروتاگونیستهای انسانی لاوکرفت، مصمم است تا وارد جایی که تا به حال پای کسی به آن باز نشده، یعنی سرزمین رویاها شود و در آنجا مکانی به نام "کاداث" راه پیدا کند.
پویش رویایی با کاداث ناشناخته، در میان داستانهای اسطوره جایگاهی منحصربفرد دارد، چون جو آن بیشتر به آلیس در سرزمین عجایب شباهت دارد تا داستانهای مخوف لاوکرفتی مانند احضار کوتولهو یا سایهای بر فراز اینزماوث.
سرزمین رویاها به موازات دنیای ما وجود دارد، ولی وقتی از سرزمین رویاها صحبت میکنیم، منظورمان محدود به سرزمین رویاهای کره زمین است. راههای زیادی برای ورود به سرزمین رویاها وجود دارد، ولی ورود آن با اراده و اختیار شخصی فقط در دوران کودکی امکانپذیر است. قدرت این قابلیت با افزایش سن کمتر میشود و انسانهای بالغ اندکی قادر به انجام آن هستند.
برخی مواد مخدر هم میتوانند شرایط ورود به سرزمین رویاها را هموار کنند. همچنین درگاههایی فیزیکی در دنیایمان برای ورود به سرزمین رویاها وجود دارند، ولی این درگاهها معمولاً در مکانی خطرناک واقع شدهاند، هم در دنیای خودمان و هم در سرزمین رویاها.
انسانهایی که موفق شوند از دنیای واقعی به سرزمین رویاها وارد شوند، در آنجا به قهرمانانی بزرگ تبدیل میشوند، چون میتوانند کارهای بزرگی چون تاسیس یک شهر را صرفاً با اتکا بر قدرت ذهنی خود انجام دهند.
اگر کسی به طور ذهنی وارد سرزمین رویاها بشود و در آنجا بمیرد، به پیکر واقعیاش شوکی مرگبار وارد میشود و اگر از این شوک جان سالم به در ببرد، به احتمال زیاد دیگر نخواهد توانست به سرزمین رویاها برگردد (به عنوان نمونه مدرن این داستان می توان به فیلم متریکس اشاره کرد.)
اگر کسی به طور فیزیکی وارد سرزمین رویاها شود و در آنجا بمیرد، واقعاً خواهد مرد، ولی حضور فیزیکیاش در این سرزمین یک امتیاز بزرگ برای او به همراه دارد و آن طولانیتر شدن عمرش است، چون قواعد گذر زمان در سرزمین رویاها نسبت به دنیای واقعی متفاوت هستند.
خدایان سرزمین رویاها "یگانگان متعال" نام دارند، ولی آنها از هیچ لحاظ ارتباطی با قدیم یگانگان متعال ندارند. در مقایسه با قدیم یگانگان متعال، یگانگان متعال بهمراتب ضعیفتر هستند و احتمال گول خودن و کشته شدنشان بهمراتب بیشتر است.
یگانگان متعال به افکار و رویاهای انسانیت توجه دارند، ولی هدف و نیتشان از این توجه نامشخص است. همچنین آنها تحت حفاظت خدایان قدرتمندتری چون نیارلاتهوتپ قرار دارند، ولی از قرار معلوم رفتار نیارلاتهوتپ با آنها آمیخته به نفرت و انزجار است، برای همین مشخص نیست چرا او از آنها محافظت میکند.
همچنین تعداد زیادی گونه جاندار بیگانه نیز در سرزمین رویاها زندگی میکنند و پرداختن به همه آن ها از حوصله این مقالات خارج است، ولی از مهمترینشان میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
گاگها (Gug): غولهایی عظیمالجثه ای هستند که قدرت تکلم ندارند. یگانگان متعال آنها را به خاطر انجام دادن جنایاتی کفرآمیز، به جهان زیرین (Underworld) تبعید کردند.
غولها (Ghoul): غولها موجوداتی نیمهسگ/نیمهانسان هستند که پوستی رنگپریده دارند، از اجساد انسانها تغذیه میکنند و میتوانند از راه مقبرهها وارد دنیای انسانها شوند. با این وجود، غولها همیشه در حالت حمله قرار ندارند و برخلاف گاگها، قادر به تکلم هستند.
ماهزیان (The Moonbeasts): همانطور که از اسمشان برمیآید، ماهزیان در طرف تاریک ماه زندگی میکنند و از لحاظ ظاهری شبیه قورباغههای نافرمی هستند که به جای چشم، بازوچه دارند. آنها از راه کشتیهای بزرگی بین ماه و سرزمین رویاها، برده معامله میکنند.
گربههای اولثار (The Cats of Ulthar): گربهسانانی هوشمند هستند که زبان مخصوص به خود را دارند و در شهری زندگی میکنند که در آن کشتن گربهها قدغن و مجازات آن مرگ است.
سری داستان های نارنیا مثال بسیار خوبی از مدل سرزمین رویاهای لاوکرافت هستند. سرزمین های موازی که در آن ها معمولا انسان های معمولی ابرقهرمان های منجی به حساب می آیند و تمام نقص ها و ضعف ها از بین رفته و گهگاه به قابلیت و برتری تبدیل می شوند.
دقت در محتوای آثار لاوکرافت قطعا این سوال را در اذهان کنجکاو به وجود می آورد که آیا لاوکرافت، واقعا همانی بود که در بیوگرافی ها معرفی می شد؟ آیا به راستی او فردی کم سواد، عزلت نشین و صرفا شیدای داستان سرایی های دوره گوتیک بود که به صورت غریزی دست به خلق آثارش می زد؟
اگر این چنین است پس چطور می توان تبیین ایدئولوژی های مختلف در آثار وی را توضیح داد؟ چطور می توان اشراف وی بر علوم غریبه و همسویی او با برخی تفکرات ضد مذهبی را نادیده گرفت؟ چگونه می توان جهتگیری های سیاسی وی را توجیح کرد؟
چطور می توان از کنار تعامل وی با نویسندگان بزرگ و مطرح عصر خود گذشت و آن را امری عادی جلوه داد؟ دوگانگی موجود در عقاید و رفتار درمورد وی را چگونه می توان توجیح کرد؟ مثلا او در نوشتارش منتقد و کینجه جوی یهود است و در زندگی شخصی با زنی یهودی ازدواج می کند!!
آیا درک او از علوم ممنوعه و بسط و گسترش دنیای ترسناک موجودات فراکیهانی، صرفا تخیلی ساده و بدون ادراک و تحلیل بوده یا وی در زندگی خود چنین تلقیناتی را به طور ملموس تجربه کرده و از این طریق کسب اطلاع نموده است؟
به راستی هاوارد فیلیپس لاوکرافت که بود؟ این سوالی است که شاید هیچگاه پاسخ قطعی برای آن نتوان یافت، اما چیزی که به وضوح می توان آن را ادعا کرد، ابعاد ناشناخته ای از زندگی این فرد است که شاید فقط بتوان بخشی از آن را از لا به لای آثارش کشف نمود و با آنالیز آن ها تا حدودی به شخصیت واقعی وی نزدیک شد. شخصیتی فیلسوف مآب، صاحب ایدئولوژی خاص و خالقی بسیار هدفمند که توانست جهان و ادبیات حاکم بر آن را تحت سیطره تفکرات خود درآورده و تا به امروز بر آن حکمرانی کند.